قطعه ای از بهشت
حسرت
با سرنیزه جیب را پاره کردم، دو تکه کاغذ بود، درآوردم. دیگر پایش را به زمین نمی کشید. منور که زدند به کاغذها نگاه کردم. پسرش توی عکس لبخند...
قطعه ای از بهشت
به جرم روحانی بودن
با اینکه مسئول عقیدتی لشکر پنج نصر خراسان بود، خودش را هیچوقت از رزمندگان جدا نکرد، وسط معرکه جنگ، هم روحانی بود و هم رزمنده که سلاح...
قطعه ای از بهشت
آزمایش
قبل ازعملیات کربلای 4 و 5 مجروح شدم و دیگر او را ندیدم. سالها بعد وقتی از مزار شهدا در بهشت زهرا می گذشتم به مزار شهید آزمایش برخوردم.
قطعه ای از بهشت
ماژیک آبی
جوان ساده دل، پاک و در عین حال شجاعی بود، بچههایی که در عملیات بدر همراه با علی در واحد آر. پی. جی بودند، از رشادت و حماسه آفرینی او زیاد...
قطعه ای از بهشت
ایثار
گفتم: «مجروح شدهام.» مرا به دوش کشید و به سمت عقب به راه افتاد. بارش گلوله امانمان را بریده بود. یک لحظه گلوله خمپارهای پشت پایمان به زمین...
قطعه ای از بهشت
نوکرت منتظرته
کلی ازش خون رفته بود، داشت جون می داد. فقط گفت: «نوکرتم». بچه ها ساکشو گشتند یک دفترچه خاطرات بود که روی آن با خط خوش نوشته بود: تقدیم به...
قطعه ای از بهشت
قله همت
تعدادی از عراقی ها برای این که ما را منحرف کنند فریاد زدند: «دخیل الخمینی» تا دوستانشان رزمنده های ما را که در آن طرف بودند به شهادت...