با سرنیزه جیب را پاره کردم، دو تکه کاغذ بود، درآوردم. دیگر پایش را به زمین نمی کشید. منور که زدند به کاغذها نگاه کردم. پسرش توی عکس لبخند میزد. خواستم عکس را به او نشان بدهم اما او هم پر کشید و حسرت دیدار دوباره عکس فرزندش بر دلش ماند.
سیدپیمان عبدمنافی- منور که زدند، دیدم یک نفر پاهایش را به زمین میکشد. یک دستش را به گلویش گرفته بود و با دست دیگرش می خواست زیپ پیراهنش را باز کند. خواستم گلویش را ببندم نگذاشت. دستم را گرفت و گذاشت روی جیبش، گفتم: «مگه توش چیه؟»
خون از لای انگشتانش بیرون زد، نمیتوانست حرف بزند، زیپ پیراهنش را گرفتم و کشیدم. گیر کرده بود، پاهایش را آرام تر به زمین میکشید.
با سرنیزه جیب را پاره کردم، دو تکه کاغذ بود، درآوردم. دیگر پایش را به زمین نمی کشید. منور که زدند به کاغذها نگاه کردم. پسرش توی عکس لبخند میزد. خواستم عکس را به او نشان بدهم اما او هم پر کشید و حسرت دیدار دوباره عکس فرزندش بر دلش ماند.
با سرنیزه جیب را پاره کردم، دو تکه کاغذ بود، درآوردم. دیگر پایش را به زمین نمی کشید. منور که زدند به کاغذها نگاه کردم. پسرش توی عکس لبخند میزد. خواستم عکس را به او نشان بدهم اما او هم پر کشید و حسرت دیدار دوباره عکس فرزندش بر دلش ماند.