گفتم: «مجروح شدهام.» مرا به دوش کشید و به سمت عقب به راه افتاد. بارش گلوله امانمان را بریده بود. یک لحظه گلوله خمپارهای پشت پایمان به زمین خورد و هردو با صورت نقش بر زمین شدیم.
سیدپیمان عبدمنافی- آن شب بر فراز دستگاه بولدوزر و در اوج عملیات بر اثر اصابت ترکش، ساق پایم شکسته بود. قادر به حرکت نبودم. در میان انفجارهای پی در پی به سویم آمد. گفت: «چی شده؟»
گفتم: «مجروح شدهام.» مرا به دوش کشید و به سمت عقب به راه افتاد. بارش گلوله امانمان را بریده بود. یک لحظه گلوله خمپارهای پشت پایمان به زمین خورد و هردو با صورت نقش بر زمین شدیم.
چند ثانیه بعد صدایش کردم: «اصغر! اصغر! بلند شو.» به سختی سرم را از زمین بلند کردم.
در نور ضعیف منورها ماسه های کنارش را رنگین دیدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود.
دلم می خواست به او کمک کنم ولی هر دو دستم ترکش خورده و شکسته بود. سرم را در کنارش به زمین گذاشتم و خاطراتش را در ذهنم مرور کردم: «اذان گفتنش، لبان همیشه ذاکرش، شجاعتش، ایثارش و... » آن شب او (اصغر منصوری) در کنارم آرام خوابید، آرامشی به پهنای ابدیت.
گفتم: «مجروح شدهام.» مرا به دوش کشید و به سمت عقب به راه افتاد. بارش گلوله امانمان را بریده بود. یک لحظه گلوله خمپارهای پشت پایمان به زمین خورد و هردو با صورت نقش بر زمین شدیم.
چند ثانیه بعد صدایش کردم: «اصغر! اصغر! بلند شو.» به سختی سرم را از زمین بلند کردم.
در نور ضعیف منورها ماسه های کنارش را رنگین دیدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود.
دلم می خواست به او کمک کنم ولی هر دو دستم ترکش خورده و شکسته بود. سرم را در کنارش به زمین گذاشتم و خاطراتش را در ذهنم مرور کردم: «اذان گفتنش، لبان همیشه ذاکرش، شجاعتش، ایثارش و... » آن شب او (اصغر منصوری) در کنارم آرام خوابید، آرامشی به پهنای ابدیت.