قطعه ای از بهشت
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
میگفت: من سرباز مملکتم! جنگ شروع شده و من در دفتر بنشینم. خانواده هم همراهش بودند خوب! خوب همراهانی هم بودند. حتی بعد از شهادتش! رفت و...
قطعه ای از بهشت
دیدی آبرویت را نبردم
چند باری آمد منزل و به من گفت غذا را بیشتر کن که برای فردا هم بماند، فردا کار داری! باید بروی بهشت زهراسلام الله علیها! چند بار جدی نگرفتم...
قطعه ای از بهشت
آزمون اراده
همان روزها که در جنگ راهی بیمارستان شهید چمران شیراز شد و یک سال او را از جبههها دور کرد، اما هر روز شوق رفتن داشت. سرپا که شد، وسط...
قطعه ای از بهشت
صاحب خانه نشد اما ...
سال 56 آمد و یاران مؤتلفه دوباره جمع شدند. درخشان در همان جلسه اول، دعوت شده بود و در کنار شهید اسلامیو شهید عراقی و سایر دوستان مبارزه...
قطعه ای از بهشت
شرط رضایت امام زمان(عج) از مؤتلفه اسلامی
چند سالی از عمر خود را با دوستی شما سپری نمودم و جز خیر بیحد ندیدم کاش همه عمر اینگونه میگذشت [...] جمع فعلی ما بدون شک و به یقین مرضی خدا...
قطعه ای از بهشت
ازدواج در بهشت
آخرین بار که آمده بود تهران گفت دیگه این لباسها و جورابهای مرا رد کنید، به دردم نمیخورد. گویا الهام شده بود که برگشتی در کار نیست....
قطعه ای از بهشت
به سنگینی یک ساعت مچی
فشار تشنگی و ضعف آن قدر زیاد بود که برای رسیدن به مقصد باید سبک می شدند. همین بود که حتی ساعت هایشان را هم در آوردند تا ضعف غلبه نکند و به...
قطعه ای از بهشت
نکند بگویی نرو
خیلی هوای پدرش را داشت. هوای او را داشت که هوای من را داشته باشد. بیرون که میرفتم، نظافت و شستن ظرف ها و جارو و رسیدگی به فرزند کوچکتر...