از ما اصرار که لا اقل کله گنجشکی، و از او انکار که کامل، مثل شما! آن زمانها هم سن و سال پسر داییاش بود. پسر دایی رفت و شهید شد، اما علی همچنان مانده بود. مدتی بود می دیدم خودش را از زن دایی مخفی می کند و اجازه نمیدهد که او را ببیند.
می گفت پسر او شهید شده و مرا که ببیند، ناراحت می شود. چند باری آمد منزل و به من گفت غذا را بیشتر کن که برای فردا هم بماند، فردا کار داری! باید بروی بهشت زهراسلام الله علیها! چند بار جدی نگرفتم و دیگر طاقتم تمام شد و علت پرسیدم. گفت برای آن که پیکرهای شهدا را ببینی و مادرانشان را!
برای آن که ببینی چقدر تحمل می کنند، تا تو هم تحمل کنی! علی آبان 62 در والفجر 4 رفت و خدا می داند که چه تحملی کردم روز تشییع پشت پیکرش!
همراه مردم فقط می گفتم مرگ بر آمریکا! و اگر ناله از سنگ میشنیدی از من نه! میگفتم پسرم دیدی آبرویت را نبردم!
* از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی