نگاه

نکند بگویی نرو

خیلی هوای پدرش را داشت. هوای او را داشت که هوای من را داشته باشد. بیرون که می‌رفتم، نظافت و شستن ظرف ها و جارو و رسیدگی به فرزند کوچکتر (حتی تا تعویض پوشکش) را انجام می‌داد و هوای پدرش را داشت تا من برسم. فقط 17 سالش بود که رفت. حالا دیگر هرشب کار من به جا آوردن نماز شکر است. شکر نسبت به پایان جنگ، آرامش کشور. همیشه به خدا می‌گویم این یکی که من در راه تو دادم که زیاد نیست، هستند آن هایی که دو تا و سه تا داده اند و خم به ابرو نمی‌آورند.
مادر شهید فضل الله خیرمندی- اول دبیرستان! گفتم مادرجان ان شاء الله همه میروند، تو دیگر... و میگفت مادرم نکند بگویی نرو! و مدام تکرار میکرد. میگفت من جوانم، اگر پایم را کج بگذارم دیگر نمیتوانی سرت را بلند کنی، نکند بگویی نرو! قدش بلند بود، برای همین در منطقه به او آرپی جی داده بودند. پیکرش که آمد وصیت نامه اش باز شد:«پدر جان! ممنونم که به من نان حلال دادی! حالا دیگر جان تو و جان مادر!» آخر خیلی هوای پدرش را داشت. هوای او را داشت که هوای من را داشته باشد. بیرون که میرفتم، نظافت و شستن ظرف ها و جارو و رسیدگی به فرزند کوچکتر (حتی تا تعویض پوشکش) را انجام میداد و هوای پدرش را داشت تا من برسم. فقط 17 سالش بود که رفت. حالا دیگر هرشب کار من به جا آوردن نماز شکر است. شکر نسبت به پایان جنگ، آرامش کشور. همیشه به خدا میگویم این یکی که من در راه تو دادم که زیاد نیست، هستند آن هایی که دو تا و سه تا داده اند و خم به ابرو نمیآورند.

* از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/8iNlCB