نگاه

به سنگینی یک ساعت مچی

فشار تشنگی و ضعف آن قدر زیاد بود که برای رسیدن به مقصد باید سبک می شدند. همین بود که حتی ساعت هایشان را هم در آوردند تا ضعف غلبه نکند و به اندازه سنگینی آن ساعت هم دلشان نلرزد و نیفتند. همین حوالی بود که خمپاره ای آمد و جواد هم رفت! بعد از انقلاب خیلی هوای امام را داشت. هیچ صحبتی را علیه او برنمی تافت و پاسخ می داد. حالا پیکرش مانده بود، وسط محاصره دشمن! در تیر رس کامل عراقی ها! از سال 61 که رفت و دیگر نیامد، 10 سال منتظرش بودیم. تا این که تماسی گرفته شد و از روی پلاکش و نه از روی چهره اش، او را شناختیم. او آمد ولی ما انگار همچنان می رویم.
برادر شهید جواد دلیر- گفتم برادر من، دو سه روز بیش تر تا مراسم ازدواج من نمانده. این دو سه روز را تحمل کن، بعد برو! دوست دارم تو هم در مراسم ازدواج برادرت حاضر باشی! خلاصه از ما اصرار بود و از جواد انکار. می گفت باید بروم. و رفت! یک سالی می شد حضورش در جبهه ها. تازه شده بود 18 سالش! در گردان تخریب والفجر مقدماتی، معبر را که بازکردند و جلو رفتند، تازه فهمیدند که کار بقیه گردان ها درست پیش نرفته.

این جا بود که دستور بازگشت آمد. فشار تشنگی و ضعف آن قدر زیاد بود که برای رسیدن به مقصد باید سبک می شدند. همین بود که حتی ساعت هایشان را هم در آوردند تا ضعف غلبه نکند و به اندازه سنگینی آن ساعت هم دلشان نلرزد و نیفتند. همین حوالی بود که خمپاره ای آمد و جواد هم رفت! بعد از انقلاب خیلی هوای امام را داشت. هیچ صحبتی را علیه او برنمی تافت و پاسخ می داد. حالا پیکرش مانده بود، وسط محاصره دشمن! در تیر رس کامل عراقی ها! از سال 61 که رفت و دیگر نیامد، 10 سال منتظرش بودیم. تا این که تماسی گرفته شد و از روی پلاکش و نه از روی چهره اش، او را شناختیم. او آمد ولی ما انگار همچنان می رویم.

* از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/haxji7