نگاه

سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است

می‌گفت: من سرباز مملکتم! جنگ شروع شده و من در دفتر بنشینم. خانواده هم همراهش بودند خوب! خوب همراهانی هم بودند. حتی بعد از شهادتش! رفت و مجروح به تهران برگشت. پسر 21 ساله محله چند روز بیشتر تاب نیاورد. عمل‌های جراحی پی در پی هم یارای مقاومت در برابر آرزوهای دور و درازش را نداشتند. خیلی کم پیش ما بود و رفت آن جا که متعلق به آن بود.
برادر شهید مصطفی حسینی مجرد- همانی بود که رهبر انتظارش را داشت. قبل از انقلاب، فعال در مبارزه و مسجد بود و بعد از آن هم فعال در محلهها و بعد جبهه. شب 22 بهمن با سلاحی که در دست گرفته بود، در خیابانها میچرخید و دنبال تثبیت انقلاب بود. انقلاب شد. برای توزیع بهتر نفت کوپنی بود و صف داشت. کوپن سالخوردهها را میگرفت و در صف میایستاد تا برای آنها نفت بگیرد. عمرش کوتاه بود اما وسعت نگاهش به اندازه آن دنیا. سرباز وزارت دفاع بود که جنگ شروع شد. در خواست اعزام به جبهه داد. هرچه آن سرهنگ مافوق اصرار کرد که ما با تو کار داریم، میگفت: من سرباز مملکتم! جنگ شروع شده و من در دفتر بنشینم. خانواده هم همراهش بودند خوب! خوب همراهانی هم بودند. حتی بعد از شهادتش! رفت و مجروح به تهران برگشت. پسر 21 ساله محله چند روز بیشتر تاب نیاورد. عملهای جراحی پی در پی هم یارای مقاومت در برابر آرزوهای دور و درازش را نداشتند. خیلی کم پیش ما بود و رفت آن جا که متعلق به آن بود.

* از شهدای حزب مؤتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/0Rnq9C