شطحیه های بهاری
حکایت تنها ماندن
عباس در سینه قبرستان خوابیده است که حکمتِ وجودِ گوشتهایِ قربانی، دیگر ندیدنشان است و البته که حاج کاظمی که هنوز گوشتِ قربانی نشده،...
شطحیه های بهاری
تنهایی، دوزخ، ملکوت
دلخوش کردهام به گرمایِ خانهام که پشتِ آرمانهایِ مردِ خانهام را گرم و محکم کند و امید بستهام که هرگز نیاید روزی که حضور...
شطحیه های بهاری
تشنه اتفاق
آسمان را دیدهای با آنهمه بزرگیاش اما تا وقتی که از حجمهی تراکم ابرهای ورقلمیدهاش نترکیده و نغریده و بعدتر نباریده؛ نتوانسته که...
شطحیههای بهاری
و تو بیایی
آنوقت من چهره مردانهات را ببینم که در پوششی از خاک و غبار به غربتی رازدار نشسته باشد تا؛ تو را پیش چشمهایم، تو را در دلم تو را در...
شطحیه
مثل چای شیرینهای تلخ
همهچیز تلخ است! مثل چای شیرین تمام صبحهایم! خورشید میآید و تو هنوز اما نه!
شطحیه
... و انتهای خیابان غربت او را برد
میان اینهمه پنجره، تنها چشمهایم بسته به آن پنجرهایاست که تمام زائرینش را هنوز که هنوز است آهو میبیند!
شطحیه های زمستانی
وامانده خیالاتی!
دیوانه میشوم وقتی از تو میگویم؛ وقتی حتی به تو فکر میکنم؛ کثرت اینهمه آدمهایی که هیچکدامشان ذرهای از تو ندارند هم...