
لطفاً دریچه آسمان را نبند، امشب هم خوابهایم را مهمان کن!
---
سرم را آوردهام پایین؛ دارم مثل همیشه مینویسم، نه گوش میکنم، نه اصلاً شاید هم که دارم فکر میکنم نه... مفهوم نیست برایم که چه میکنم اما یکدفعه پلاکی که از گردنم آویزان است را در دست میگیرم... میسوزم؛ خیلی داغ است... از شدت سوزش، پلاک را رها میکنم... نفس کشیدنم به شماره میافتد، دستم را که حالا گُر گرفته است، نگاه میکنم... جای یک پلاک با ارقامی نامفهوم بر روی کف دستم حک شده است... شوری اشکهایم بر روی پلاک منقوش شده بر دستم با آن تاولهای ورآمدهاش ریخته و آهم را درمیآورد... از صدای ممتد نفسهایم بیدار میشوم...
... «مثل خواب یا مثل رؤیا، هرچه که باشد همین است دیگر، کجا میخواهی فرار کنی؟ دل توی دلت نیست و مدام از این دلهره به آن دلهره نقل مکان میکنی، که چی؟! تو هم مثل من فقط و فقط یک رؤیا یا خوابی! پس سعی نکن در ایستگاه لحظههای این خواب یا رؤیا توفقی بیش از آنچه که باید، داشته باشی. وانگهی؛ دیگر چه تفاوتی دارند خوابها؟! چرا اینقدر اسیر خوابها شدهای؟! واماندگی هم اندازهای دارد آخر! بجنب، بجنب دیگر... دارد تمام میشودها!»
تو مأموریت عالم رؤیا را انجام دادی، ما نیکوکاران را چنین پاداش میدهیم.
این ابتلا همان امتحانی است که روشن میکند... سوره مبارکه الصافات – آیات 105 و 106
تو هرچند جهد و ترغیب در ایمان مردم کنی، باز اکثر آنان ایمان نخواهند آورد... سوره مبارکه یوسف –
آیه 103
*ذکر این آیات صرفاً یک یادآوری است؛ همین!