ادب و هنر

... و انتهای خیابان غربت او را برد

میان این‌همه پنجره، تنها چشم‌هایم بسته به آن پنجره‌ای‌است که تمام زائرینش را هنوز که هنوز است آهو می‌بیند!
شیما احمدی- بهار بوی سفر میدهد انگار! بوی جادههای غریبی که بر خلاف همیشه دوست دارم؛ سفر از آنها، تنها در خیالم ماند

دیگر دلم به غربتش عجینتر شده تا قربت زمینیاش

 دوست دارم خیال کنم؛ در میان ازدحام حضوری، شاید که سلامم گم بشود آنهم با این تارهای نازک صدای من که اگر بخواهد که بلرزد هم که دیگر ... اصلاً شنیده نمیشود دیگر!

 خیال میکنم؛ با دل که سلام بکنم با دل جوابم را میدهد؛ لابد در این ازدحام بی‌‌جمعیتی دل!

 بگذار جادهها خیالشان از بابت گامهای من اقلش سبکتر باشد

 که من با حضور خیالش، خوشترم تا وصال خیالیاش!

  ***

  میان اینهمه پنجره، تنها چشمهایم بسته به آن پنجرهایاست که تمام زائرینش را هنوز که هنوز است آهو میبیند!

   اصلش دلی که جا مانده؛ آن‌گوشه، کنار ضریح، زل زده به شما به حضرت‌تان، آخر! بیرون نرفته از آنجا که جایی نرفته که حالا بخواهد باز برگردد، جناب رئوف؛ آقای مشهدالرضای عزیزم!


https://shoma-weekly.ir/XhNqWG