ادب و هنر

حکایت تنها ماندن

عباس در سینه‌ قبرستان خوابیده است که حکمتِ وجودِ گوشت‌هایِ قربانی، دیگر ندیدن‌شان است و البته که حاج کاظمی که هنوز گوشتِ قربانی نشده، محکوم است به این‌که؛ باید بماند و تنها بماند!
شیما احمدی- میدانی آدم باید بلد باشد چهطوری حریفِ دلتنگیهایش بشود. وگرنه مثلاً میتواند در گوشهای از این شهر به راحتی آب خوردن دق بکند!

خب خیلی ساده است، فکرش را بکن؛ همین چند ماه پیش، همین تابستانی بود که رفتیم در گوشهای از همین شهر، در یک رستورانِ کاملاً مدرن در دو صندلیِ چرمیِ سفید نشستیم تا سفارشمان را بیاورند. بدیهی است که از بدو ورودمان تا نشستنمان و انتظارمان و خوردنمان و بیرون رفتنمان، این ما بودیم که در بینِ چشمانِ دیگر حاضرینِ مدرنتر از این رستورانِ مدرن، با نگاههایی به شدت غریب، به شدت نواخته میشدیم!

و بدیهیتر است که بغضی عجیب به قدمت 34 سال انقلابِ همراه با خونِ دل خوردن و خون ِدل دادن، به سراغمان آمد آنقدر که جوِ موجود در همان رستورانِ شاید 50 در 50 متری، مرتب به صورتمان میزد که؛ خفه کن در ذهنت اینهمه شعار و کلیشه و حرفهایِ قدیمی را!

ما دو نفر یعنی زنی با چادری سیاه و مردی با محاسنِ بلند، دو غریبه بودیم در آن جمع. غذایمان را خوردیم در حالیکه راستش حالِ حاجکاظمی را داشتم که عباسش در بین آنهمه چشمهایِ غریبه، با احمد کوهی رفت و صدایِ دستها و سوتهایِ غریبهها بلند شد در پشتِ سر حاجکاظم که حالا عجیب تنها مانده بود!

... و خب همانطور که کارگردانِ این فیلم هم معترف شده که «ماجرای این فیلم واقعی نیست»، فیلمها فیلمند و هیچوقت «عباس» دیگر برنخواهد گشت تا «حاج‌‌کاظم» را بغل بگیرد.

بهتر است باور کنم عباس در سینه قبرستان خوابیده است که حکمتِ وجودِ گوشتهایِ قربانی، دیگر ندیدنشان است و البته که حاج کاظمی که هنوز گوشتِ قربانی نشده، محکوم است به اینکه؛ باید بماند و تنها بماند! 

https://shoma-weekly.ir/tU9m09