ادب و هنر

تنهایی، دوزخ، ملکوت

دل‌خوش کرده‌ام به گرمایِ خانه‌ام که پشتِ آرمان‌هایِ مردِ خانه‌‌ام را گرم و محکم کند و امید بسته‌ام که هرگز نیاید روزی که حضور زنانه‌ام را واجبِ کفایی بدانند تا من به جای مردَم در بیرون خانه حاضر شوم که دل‌خوش کرده‌ام به لبخند بزرگ‌بانویی که ...
شیما احمدی

چیزهایی ساده که از بس ساده و جاری و همیشگیاند، گم شدهاند!

روزهایِ ملایم و شبهایِ خوشبویِ اردیبهشتی، مسیرِ گاه به گاهِ خریدهایِ روزانهام، در هم شدن بویِ خورشتِ جاافتاده و برنجِ دم کشیده، بخارِ بلند شدهِ از کتری در قوریِ آماده شدهِ برایِ دم کردن چایِ سبز و بهارنارنجهایِ خشک شده، ریختنِ وانیل و بکینگپودر و شیر توی آردِ شیرینیهایِ عصرانه، پرسه زدن تویِ دالانهایِ تو در تویِ بازارِ بزرگ برای خریدِ پارچهیِ رنگرنگیِ ساتن نخ، قیچی و بساطِ الگو و چرخِ خیاطی که بسازد پیراهنی چیندار و سبک برای روزهایِ بلند و گرمِ تابستانِ تویِ خانه، خواندن همهیِ کتابها و رمانهایی که میشود تویِ هر کدامشان غرق شد، نوشتن از حرفها و فکرهایی که تمام نشدنیاند انگار، فرصتِ رفتن به مسجدِ محل و ماندن تا خواندنِ تعقیبات، تمیز کردنِ گوشهگوشهیِ خانه که هیچجا هیچ لکی نداشته باشد، تطبیقِ رنگها تویِ چیدمانِ اتاقهایِ خانه، منتظر ماندن تا آمدنِ آقایِ خانه و همنشینی در کنار همهیِ آنچیزهایی که با دستهایت، با چشمهایت، اصلاً با تمام روحت ساختهای برایِ بودنت، بودنش و بودنتان و از خیلی خیلی خیلیهایِ دیگر!

 و زندگی همین است، همینها. همین که حالا نشستهام و در آستانهیِ 24سالگی، تمام جهان در من خلاصه شده در همین چهاردیواریام که حاضر نیستم با هیچ چیزِ دیگری عوضش کنم با چیزهایی که خیلیها برایش میدوند و روزگاری خودم هم، اما حالا ...

به پاهایم قوت دادهام که بدوند به اندازهیِ تمام 10 سالی که از 14 تا 24 سالگیام، عقب ماندهاند. عقب ماندهاند در آنهمه هیجان و التهاب و شوری که بودنِ زندگی را طورِ دیگری معنا میبخشید، که پشیمان نیستم اما حالا راستش بویِ گرمِ آشپزخانه و تمیزیِ خانهام، زندگیای دارد که در آنهمه گزارش و مصاحبه و مقاله و حواشیاش نداشت!

دلخوش کردهام به گرمایِ خانهام که پشتِ آرمانهایِ مردِ خانه‌‌ام را گرم و محکم کند و امید بستهام که هرگز نیاید روزی که حضور زنانهام را واجبِ کفایی بدانند تا من به جای مردَم در بیرون خانه حاضر شوم که دلخوش کردهام به لبخند بزرگبانویی که ...

  ***

... چند سال گذشت تا من فهمیدم که تنهایی سهمناکترین و از طرفی قابل اعتمادترین چیزی است که میتواند آدم را یا به انتهایِ دوزخ یا ملکوتِ درونِ خودش برساند!

https://shoma-weekly.ir/3e8Fel