هرکس او را می دید فکر می کرد که یک ساواکی زبر و زرنگ است و دارد مردم را کنترل می کند.
حجتالاسلام والمسلمین حسن یزدی زاده معروف به مهاجر شریف از جمله اعضای اولیه موتلفه اسلامی است که پس از اجرای حکم الهی در باره حسنعلی منصور توسط شاخه مسلحانه موتلفه در سال 43، از دست ساواک گریخت و با نظر امام 13 سال در لبنان بود.
آنچه پیش رو دارید ناگفتههای مهاجر شریف است که برای نخستین بار منتشر میشوند.
* اسم حضرتعالی در پرونده اعدام انقلابی حسنعلی منصور به عنوان یکی از دو نفری که توانستند از دست ساواک فرار کنند و به دام ساواک نیفتند، ثبت شده است. چه شد که به این جمع پیوستید؟
در سال 25، حسن بنا در مصر اخوانالمسلمین را تأسیس کرد. این خبر در ایران پیچید، من هم در ایران به تأسی از حسن بنا جمعیتی به نام اخوانالمؤمنین تأسیس کردم. عدهای از جوانها را جمع کردم و گروهی شدیم. البته در رأس حقیر بودم و احمد نیکبین، برادر مرحوم حسنآقای نیکبین، پسر مرحوم آقاضیا که خرازی معروفی داشت و از متدینین و علمای متدین بازار بود. ایشان مثل جد بزرگوار شما آشیخ احمد امانی که عالم بزرگوار و تاجر بود. در واقع پسر آقاضیا عالمزاده و ظاهراً کاسب بود.
بعداً احساس کردیم دولت و سازمانهای ضد اطلاعاتی دولت ـکه آن موقع ضد اطلاعات میگفتندـ روی کلمه اخوانالمؤمنین حساس شدند که ببینند اینها کی هستند؟ اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم گروه «پیروان قرآن». فکر میکنم تأسیس این جمعیت سال 27 یا 28 بود و سه چهار سالی از طلبگی من گذشته بود. با حاجآقای امانی «رحمهاللهعلیه» هم آشنایی و دوستی داشتیم. مثل اینکه حاجصادق هم همسال من و متولد 1309 بود. به ایشان گفتم: «بیا عضو جمعیت پیروان قرآن ما بشو». ایشان پیشنهاد کرد که دوستی داریم به نام آقای شیخ ابوالفضل خمسی ـکه آن موقع عمامه سرش نبودـ آدم فهمیدهای است، بیایید قضیه را با ایشان در میان بگذاریم. من و آقای صادق امانی از آقای خمسی وقت گرفتیم و خدمتشان رفتیم و موضوع را با ایشان درمیان گذاشتیم. آقای خمسی اولین اشکالی که به ما گرفت این بود که اسم باید جامع و مانع باشد. اسم شما جامع هست، ولی مانع نیست؛ جامع، یعنی افراد خودتان هستند و هرکس بیاید مسلمان است، اما چون گذاشتید پیروان قرآن، اهل تسنن هم خودشان را پیروان قرآن میدانند. ما باید یک جوری اسم را بگذاریم که آنها را خارج کنیم، چون ما بدون اساسنامه بودیم و هیئتی درست کرده بودیم، راجع به اسم و نوشتن اساسنامه هفتهای یک روز جلسات متعددی در منزل آقای خمسی برگزار میشد که یادم نیست چند جلسه شد. افرادی که عضو آن جمعیت بودند، تا آنجا که یادم میآید آقای عبدالله مهدیان، حسین مهدیان، اسدالله بادامچیان، سعید قندهاری، هادی امانی ـکه غیر از صادق امانی، هادی امانی هم بودـ بودند. اجمالاً به این نتیجه رسیدیم که اسمش را بگذاریم گروه «شیعیان». آقای صادق اسلامی هم عضو این جمعیت بود. نتیجتاً جمعیت گروه شیعیان در سال 29 تشکیل شد. از آن طرف خودم، هادی امانی و آقای هاشم امانی با فداییان اسلام در ارتباط بودیم.
نمیخواهم مفصلاً در باره گروه شیعیان صحبت کنم. یکی از کارهای مهم گروه شیعیان امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی به همه اماکن مربوطه نامهنگاری میکردیم و توانستیم الحمدلله بهوسیله دولت جلوی بسیاری از فسادها را بگیریم و بعضی از عشرتکدهها را بستیم. البته آنها هم با ما دشمنی کردند. برای مزاح میگویم. در گلوبندک یک چاقوکش به اسم محمد بود که او را فرستادند که ما را بترساند. جلوی ما را گرفت و من کتکش زدم و او نتوانست مرا بزند. کار کشید به کلانتری و از آنجا به دادگاه. در دادگاه آقای بازپرس، به من گفت: «این آقا مدعی است که شما زدیش». گفتم: «بله، باید میکشتمش. نکشتم، زدمش». پرسید: «چرا باید میکشتیش؟» جواب دادم: «چون جسارت به پیغمبر اکرم کرده. قتلش واجب است یا خونش هدر است». گفت: «شما که اسلام را دستاویز کارهایتان کردهاید»، سریع گفتم: «چی فرمودید؟» گفت: «چیزی نگفتم». همینکه گفت: «شما اسلام را دستاویز کارهایتان کردهاید» و من پرسیدم: «چی فرمودید؟» کوتاه آمد. دو ماه زندان برایمان نوشت. من هم گفتم: «بفرمایید برویم». دادگاهمان به همین خلاصگی تمام شد. شاید در پرونده بوده که او مست بوده و ممکن است در حالت مستی هر حرفی از دهانش در آمده باشد.
* فرق گروه «شیعیان» با «فداییان اسلام» چه بود؟ وقتی فداییان بود چرا شما یک گروه دیگر تشکیل دادید؟
قیام فداییان اسلام، یک قیام خیلی حاد و شدید بود و همه جا شدیداللهجه و با قلدری برخورد میکردند. گروه شیعیان از راه قانونی امر به معروف و نهی از منکر میکرد، بر اساس چیزهایی که در قانون هست. مثلاً ما بهطور رسمی به دربار نامه نوشتیم که: «اعلیحضرت! شما انگشتر طلا دست میکنید. انگشتر طلا خلاف اسلام است». به دربار نامه نوشتیم که: «حجاب جزو قرآن است، خانم شما بیحجاب است». یعنی امر به معروفهای اینجوری هم میکردیم. به بعضی شخصیتها نامهنگاری میکردیم. نامهنگاریهای اینچنین میکردیم و اثر هم داشت. امر به معروف و نهی از منکر خیابانی هم میکردیم و با مردم برخورد میکردیم. فداییان اسلام یک عشرتکده را نبستند، اما ما اقلاً دو سه تا عشرتکده را از راه قانونی و سرکلانتری بستیم، یعنی شکایت کردیم به سرکلانتری که اینجا عشرتکده است و عشرتکدهها هم خلاف قانون بود و قانوناً حق نداشتند عشرتکده باز کنند. عشرتکده همان کاباره میشد که در آن زن و پسر و دختر و شراب و خمر و رقاصی و همه چیز در آن باشد. ما با این عشرتکدهها مقابله میکردیم، یکیشان در سنگلج عشرتکدهای داشت و از نظر ارتباطات خیلی آدم قویای بود. مثلاً با وزیر و وکیل و رئیس شهربانی مشروب بخورد. با تمام آشناییهایش، با قدرت و ارتباطش با رئیس کلانتری و شهربانی بالاخره عشرتکدهاش را بستیم.
میخواهم بگویم فرق کارهای گروه شیعیان با فداییان اسلام در این بود. مضافاً بر اینکه در گروه شیعیان برای خودمان اساسنامهای نوشته بودیم که طبق آن همه ملتزم باشند. اولین صندوق قرضالحسنه را در ایران گروه شیعیان تأسیس کرد.
من که مؤسس اولیه بودم، برای درس خواندن رفتم نجف. در نجف مشغول تحصیل بودم، تا سال 34. سال 34 مشرف شدم حج. در مدینه تصمیم گرفتم بمانم. در مدینه بودم و روزنامه را خواندم که آقای نواب، علی ذوالقدر و خلیل طهماسبی دستگیر شدند. بعد که از مدینه به شام آمدم، چون هواپیما به ایران نبود و هواپیما به شام بود، از شام رفتم به بغداد که به خاطر سرما و یخبندان سه روز در راه شام به بغداد گرفتار بودم. رسیدم نجف متوجه شدم که نواب شهید شده است. نواب صفوی در 27 دی 34 شهید شد. مطلع شدم گروه شیعیان هم منحل شده است، چون اخوی گرفتاریای پیدا کرده بود، دنبال گرفتاری او بودم و غافل شدم از اینکه در این باره زیاد تحقیق کنم.
پس ارتباطم با آقای صادق امانی برای شما تا حدودی روشن شد، نه فقط با صادق امانی، با حاج سعید امانی، با هاشم امانی و با مصطفی امانی ـیکی دیگر از برادرانشـ آشنا بودم. اگر اشتباه نکنم، چون به خاطر کهولت سن خیلی چیزها یادم رفته است...
* دوره جدید همکاری از کی آغاز شد؟
فکر میکنم سال 38 بود که آقای امانی به من اطلاع داد: «میخواهم بیایم ببینمت». صبح جمعهای آمد دم منزل بنده. گفتم: «بفرما داخل». گفت: «نه، قدم بزنیم با هم حرف بزنیم». آن موقع منزل ما نزدیک امامزاده اهل علی بود. از منزل آمدم بیرون و با ایشان در کوچه و خیابان قدم زدیم و صحبت کردیم. ایشان خردهخرده گفت: «میخواهیم حرکت مسلحانهای را بکنیم. شما با ما هستی یا نه؟» من هم خیلی در جواب معطل نکردم و گفتم: «هستم». ایشان گفت: «شما زن و بچه دارید». گفتم: «آقای امانی! تا انسان زنده هست و آزاد هست، مسئولیت زن و بچه هم هست. اگر این آزادی به زندان یا به مرگ سلب شد، تمام شده و رفته و دیگر مسئولیتی ندارم. خدا نگهدارشان باشد». از اینجا من و آقای صادق امانی حرکت مسلحانه را شروع کردیم. نمیدانم من اولین نفر بودم یا نه، اما ایشان آنجا اسم کس دیگری را نگفت. در جلسات با هم شور میکردیم، یعنی من در قضایای مختلف و این حرکت طرف مشورت ایشان بودم.
یک حاشیه بگویم. آشنایی من با اسلحه از سن 13، 14 سالگی بود. اخوی «رحمهالله علیه» یزدیزاده، از افراد مؤثر فداییان اسلام بود، اسلحه کمریای تهیه کرده بود و من و حسینآقا «رحمهالله علیه» از این اسلحه برای تمرین تیراندازی استفاده کردیم. در واقع در سالهای قبل از طلبگیام تا حدودی با اسلحه کمری آشنا بودم، اما در اولین تمرینی که با این گروه آقای امانی انجام دادیم، حدود 6، 7 نفر بودیم: من، آقای صادق امانی، هاشم امانی، حاج مهدی عراقی، آقای توکلی و حاج محمود محتشمیپور. آقای صادق اسلامی و نفر هفتمی که شک دارم این است که آقای بادامچیان هم با ما بود یا نبود؟
اسلحه را برداشتیم و با ماشین جیپی به کوههای طرف کرج برای تمرین رفتیم. اسلحه را لای یک پتو پیچیده بودیم. با این اسلحهها سوار ماشین که شدیم، رو کردم به حاضرین و گفتم: «اگر الان گیر افتادیم و پلیس شک کرد و ما را گرفت. شما بگویید این پتو مال این شیخ است و این شیخ را هم نمیشناسیم. انکار کنید و خیال خودتان را راحت کنید. جواب با من، من میدانم چه جوری بگویم». حالا چرا این حرف را زدم؟ چون به قوّت نفسی خودم اطمینان داشتم که در زیر شکنجه هیچی نمیتوانند از زیر زبانم در بیاورند. هر چقدر هم شکنجه بالا باشد، چون میدانستم طاقتم چقدر است. الحمدلله گیر هم نیفتادیم تا این موضوع معلوم شود. با حاج آقای توکلی شاید در همان جلسه آشنا شدم، یعنی آشنایی به این معنا و در این باره.
تا اینکه بنا شد نخستوزیر عَلَم را ترور کنند. چه کسی ترور کند؟ آقای صادق اسلامی. آقای صادق اسلامی باید با اسلحه تمرین کافیتری داشته باشد. من و آقای صادق اسلامی و آقای حاج حسین رضاییفر با ماشین رضاییفر رفتیم به کوههای مسگرآباد برای تمرین تیراندازی با اسلحه و من به آقای صادق اسلامی طرز استفاده از اسلحه را یاد دادم. نسبتاً هم آدم با زکاوتی بود. آقای صادق اسلامی از افراد گروه شیعیان بود و آشنایی ما با ایشان، آشنایی قدیمی بود. افرادی را که شناختم که با این گروه در ارتباطند، آقای حسین رحمانی بود، آقای شیخ انواری بود، آقای شاهچراغی ـکه پسر آقای شاهچراغی هم با این گروه بودـ، اما افراد دیگر را درست نمیشناختم. من به آقای صادق امانی «رحمهاللهعلیه» مکرر گفتم: «آقای صادق امانی! شما که در رأس این کار هستید، باید افرادت همدیگر را نشناسند، یعنی ده پانزده گروه درست کن که این گروه از آن گروه خبر نداشته باشد. چرا؟ چون اگر یک گروه گیر افتادند، یکمرتبه 200 نفر لو نروند». وقتی شنیدم آقای بخارایی این حرکت را کرده و گیر افتاده است، خوف این را داشتم که اقلاً 200 نفر را بگیرند، اما 14 نفر را گرفتند. از این 14 نفر، دو نفر من و آقای سید علی اندرزگو فراری شدیم و فرارم هم خوشمزه است و میگویم.
در اینجا حاشیهای دارم. همزمان با آقای صادق امانی که این حرکت را کرد، آقای آسید محمدعلی میردامادی، معروف به آقاامیر میردامادی ـکه امام جماعت مسجد خیابان خورشید، بالای خیابان مجاهدین بودـ هم یک حرکت مسلحانه کرد و گروهی داشت و با من در ارتباط بود بدون اینکه بداند آقای امانی هم دارد این کار را میکند و بدون اینکه من به آقای میردامادی بگویم آقای امانی هم دارد چنین کاری را میکند، چون نظرم این بود که اینها باید از هم بیخبر باشند. منجمله در همان تاریخ مرحوم شیخ محمود قرهگزلو ـکه آن موقع عمامه نداشت و از شاگردان خودم بودـ با پنج شش نفر آمد. آنها را راهنمایی کردم. آنها هم یک گروهی تشکیل داده بودند که تا شش نفرش را میدانم چه کسانی بودند. اینها هم یک گروه بودند که حرکت کردند و از آن دو گروه بیخبر و آنها هم از این گروه بیخبر بودند. من با هر سه گروه مرتبط بودم. رابط ما با آقای میلانی، آقای خاموشی بود که میرفت و میآمد و دستور میآورد.
* درباره ترور شاه هم اقدامی صورت گرفت؟
یکی دو تا خوابم را هم برایتان نقل کنم، خالی از لطف نیست. تصمیم گرفتیم شاه را بزنیم. کی؟ موقعی که ملکه الیزابت آمد به ایران و بنا بود در یک مسیر معینی با کالسکه با شاه از فلان جا تا فلان جا حرکت کند. در اینجا عباس مدرسی مأمور شد که شاه را بزند. او از من بلندتر است.
عباس مدرسی مأمور این کار شد. او تاجر و ساعتفروش در بازار جامع بود. واقعاً کسی که کاسبی به این خوبی را ول کند و برود دنبال کار چریکی، باید بگوییم چقدر درد داشته. او مأمور این کار شد و ما هم تا حدودی مأمور نظارت بر این کار شدیم. سر خیابان زیبا در خیابان خراسان، یک دکه یخفروشی بود که قبلاً در خواب دیدم جای این دکه یک دکه بلوری است با شیشههای ضد ضربه که در آن شاه ایستاده و مثل این است که دارد سان میبیند و ازدحام زیادی است و شاه هم در اتاق شیشهای است. من هم اسلحه دارم و میخواهم بزنم، اما فکر میکنم اسلحه به شیشه کاری نیست و من هم دورم. او این طرف خیابان است و من آن طرف و اگر بخواهم جمعیت را بشکافم و بروم نزدیک، بشود یا نشود دارد و خلاصه حساب کردم که نمیشود. بعد از اینکه این خواب را دیدم، گفتم: «شاه زده نخواهد شد». آقای عباس مدرسی یک ژست کارآگاهی یا ساواکی به خودش گرفت که هرکس این را میدید یقین میکرد ساواکی است و هیچ شکی نداشت. یک روزنامه و لای روزنامه هم اسلحه داشت که کور هم میدید میفهمید یک اسلحه لای روزنامه است، چون روزنامه تاشده آنقدر کلفت نیست. ایشان در مسیر قدم میزد. به این و آن هم نگاه میکرد و کنترل میکرد. درست مثل این بود که هرکسی او را میدید، میفهمید که این یک ساواکی خیلی زبر و زرنگ است و دارد مردم را کنترل میکند. دیدند کالسکه حامل ملکه الیزابت و شاه، شیشه است و ضد ضربه. به این ترتیب شاه زده نشد. بعد هم که عباس مدرسی به گروه رجوی و اینها پیوست که کاری ندارید و شما خبرش را دارید.
دفعه دوم که بنا شد شاه زده شود، یادم نیست چه کسی مأمور شد...
* اتحادیه کامیوندارها؟
شاید.
قرار بود آقای بخارایی بزند که اسلحه را جا میگذارد.
خواب دیدم که در جایی مثل آن که چهار طرف ساختمان و وسط حیاط است، شاه روی بالکن ایستاده و جمعیت الیماشاءالله زیاد است، یعنی یکی دو تا و سه تا نیستند. من هم اسلحه سرد دستم است و پایینم. نمیتوانم در این جمعیت، جمعیت را بشکافم و بروم بالا و شاه محاط در مأمورینش بود. آن دفعه هم شاه زده نشد.
موقعی که آقای محمد بخارایی، حسنعلی منصور را زدند، من نجف بودم. در حرم امیرالمؤمنین، آقای آسید محمدعلی لواسانی که امام جماعت مسجد امام حسین است، به من گفت: «منصور را زدند». پرسیدم: «کی زده؟» جواب داد: «گیر هم افتادند، بخارایی زده». اخوی ما آن سال آمد کربلا، من هم به اتفاق ایشان آمدم تهران، یعنی ماه رمضان منصور ترور شد، عاشورا ما آمدیم تهران. همینکه رسیدیم تهران بیخبر از اینکه چه کسانی را گرفتهاند، البته میدانستم عدهای را گرفتهاند، آقای حاج سعید امانی تقریباً 9 شب آمد منزل اخوی برای دیدن ایشان. به من گفت: «همین الان پاشو برو قایم شو و فردا صبح هم فرار کن». من نمیدانستم که اسم من هم در آن لیست داده شده. معلوم شد که اسم بنده هم جزو آقایانی که دستگیر شدهاند دادهاند و بعداً به من گفتند. آنچه که به من نسبت دادند این بود که اسلحهها را ایشان تهیه کرده است. شما میدانید تهیهکننده اسلحه چه کسانی بودند؟
* در اسناد نام حاج تقی امانی؛ البته ظاهرا منحصر به ایشان هم نبوده است.
اسلحهها را حاج آقای امانی که قزوین بود. کار اینها بود. ایشان بود، ولیکن برای اینکه اینها گیر نیفتند که رابطین برای اسلحه هستند، طبق قرارمان در پرونده این را به من نسبت دادند.
به هوای اینکه شما نجف هستید.
به هوای اینکه نجفم. آقای حاج سعید امانی به من گفت: «فرار کن، اصلاً همین الان پاشو برو». قبلاً در قضایای مختلف از 15 خرداد به بعد مکرر میخواستند مرا بگیرند که فرار کردم. من بلند شدم و از منزل اخوی آمدم بیرون و رفتم یک جایی مخفی شدم و به یکی از اخویها گفتم: «پول ندارم بروم. صبح فلان جا میایستادم، برایم پول بیاور». به من پول را رساند. یک دستمال که یک پیراهن و شلوار در آن گذاشتم که بار نداشته باشم، دستم گرفتم و از آنجا رفتم قم و بعد رفتم خرمشهر. در اینجا فرار ما از دست این آقای مأمور خوشمزه است.
در قضیه 15 خرداد روزانه شش جا منبر میرفتم و در همه منبرهایم در دهه عاشورا مبارزه میکردم. آن سال در دهه عاشورا در شهرک خزانه منبر میرفتم، در این منبر رفتنم در آنجا، نشستند و قبل از عاشورا نوشتند که دهه عاشورا را هر روز روضه داشته باشند، اما هر روز خانه یک نفر باشد. روز هشتم را انداختند خانه شخصی به نام زمانی که اسم کوچکش یادم نیست. میدانستم زمانی ساواکی است، شاید بقیه نمیدانستند، اما من میدانستم که ساواکی است. آقای زمانی یک زورخانه و باشگاه ورزشی هم در عبدالعظیم داشت، لذا مردم فکر میکردند او یک باشگاهدار است و نمیدانستند که او یک مأمور است که باشگاه هم دارد. آن سال از اول محرم تا روز هشتم در این هیئت که آقای زمانی هم هر روز حضور داشت، هیچی نگفتم. روز هشتم در منزل ایشان در باره مبارزه و شاه هرچه را که باید بگویم گفتم. یکی از من پرسید: «چرا در خانه این گفتی؟» جواب دادم: «برای اینکه دیگر این را نمیگیرند». در هر خانهای که میگفتم، صاحبخانه را میگرفتند، این را نمیگیرند، چرایش را نگفتم. در قطار خرمشهر که داشتم فرار میکردم، بعد از اینکه از اهواز رد شدیم به سمت خرمشهر، آقای زمانی داشت در راهروی قطار قدم میزد که مرا دید که در کوپهای نشستهام و دارم با چهار نفر حرف میزنم. او هم با یکی در آن کوپه آشنا بود و سلام کرد و آمد نشست. بعد گفت: «مثل اینکه شما داشتید فرمایش میکردید، به فرمایشتان ادامه بدهید». من هم حرفم را تغییر مسیر دادم و شروع کردم به صحبت کردن. او دائم به من نگاه میکرد. روبروی من نشسته بود، من این طرف بودم و او آن طرف. در این نگاه کردنها گفت: «من خیلی از منبرهای شما استفاده کردم». گفتم: «من منبر نمیروم. منبری نیستم». نمیدانم به شک افتاد یا خودش را زد به اینکه شک کرده، گفت: «نه! من از منبرهای شما استفاده کردم. جنابعالی اسم مبارکتان؟» گفتم: «بنده شیخ منصور کرمانی». پرسید: «اهل کجا هستید؟» جواب دادم: «کرمان». خوب شد از کرمان چیزی نپرسید، چون من کرمان را بلد نبودم. گفت: «لهجه شما که تهرانی است!» گفتم: «در قم با طلبههای تهرانی مأنوسم و لهجهام شد تهرانی». پرسید: «کجا زندگی میکنید؟» جواب دادم: «قم». «کجای قم؟» «چهارمردان قم». آنجا را بلد بودم و هرچه میپرسید میتوانستم جواب بدهم. گفت: «شیخ منصور کرمانی، ساکن قم». تا ایستگاه آخر در همان کوپه نشست. نزدیک ایستگاه خرمشهر شد، بلند شد خداحافظی کرد و رفت. آن آقا که به او آشنا بود، به من گفت: «آقا! پاشو فکر خودت باش، این رفت ترتیب دستگیریات را بدهد. یقین داشته باش که رفت برای دستگیری تو». گفتم: «خیلی خوب!» من بلند شدم و رفتم توی راهرو. از پیش اینها که رفته بود، آدرس را یاد گرفته بود که کجا بیاید. من رفتم دو سه تا واگن جلوتر، دیدم نزدیک خرمشهر رسیدهایم. کارمند واگن در واگن را باز کرده و روی پله واگن ایستاده. دیدم موقعیت خوبی است. رفتم جلو سلام کرد و بغل دستش ایستادم. پرسیدم: «چرا روی پله ایستادی؟» جواب داد: «خوب! من کارمندم». گفتم: «خوب! منم مسافرم». باهاش گرم گرفتم و با شوخی شروع کردم به صحبت کردن با او. به من گفت: «آقا! میترسم بیفتی». پرسیدم: «چرا تو نمیافتی؟» گفت: «من بلدم». گفت: «خوب! ممکن است من هم بلد باشم». قطار داشت میرفت، همینکه رسید به ایستگاه، پایم را گذاشتم پایین. با تعجب داد زد: «اِ!»، ولی پایین بودم، دیگر چیزی نمیتوانست بگوید. قطار داشت مرا هل میداد، اما من بچه پاخطم. پریدم پایین و از در سالن سریع رفتم بیرون. از دست آقایی که مرا دید و هم من او را شناختم و او هم مرا شناخت، فرار کردم. به راننده تاکسی گفتم: «برو!» میگفت: «کجا؟» گفتم: «فقط برو!» رفتم خانه شیخ سلمان خاقانی. از آقایان علمای خرمشهر و آدم باکفایت و خوبی بود. خانهاش رفتم و گفتم قضیه از این قرار است. من باید الان فرار کنم و بروم عراق و ویزای عراقی میخواهم. آن موقع کنسولگری عراق در خرمشهر بود. ایشان به کنسول تلفن کرد و یکخرده با او سربهسر گذاشت و شوخی کرد، چون با هم آشنا بودند. گفت: «یک نفر میآید و ویزا میخواهد». گفت: «بفرستش». شناسنامه و پاستور را فرستادیم آنجا و یک ویزا گرفتیم. من هم به شیخ سلمان گفتم: «مرا از گمرک رد کن». قاچاقچیها را خواست و گفت: «این را رد کنید» و مرا رد کردند و رفتیم آن طرف آب. یعنی از مرز قانونی رد نشدید.
نه، چون گیر میافتادم. ویزا را برای مرز عراق میخواستم که از آن طرف نگویند قاچاقی وارد شدهای. قاچاقی از مرز خارج و از مرز عراق با گمرک قانونی وارد شدم. اجمالاً این بود فرار ما از دست آقای زمانی.
آشنایی ما با این آقایان این شد. بعداً بریده روزنامهای برای ما فرستادند که هنوز در بین کاغذهای من پیدا میشود، ولی پیدا کردنش کار آسانی نیست! در آن بریده روزنامه نوشته بود: «پرونده حسن یزدیزاده داجگر و آقای سیدعلی اندرزگو برای محاکمه مفتوح است». بعد خبر رسید که حکم اعدام من و ایشان را غیابی صادر کردهاند. شهید اندرزگو ـخدا خیرش دهدـ جوانتر و چابکتر از من بود، حوصلهاش از من بیشتر بود، زنش هم مثل خودش بود و میتوانستند با هم فرار کنند. خانم من یک آدم بسیار ساده و ساکت و بیحرف است. انصافاً بانویی است که قطعاً کمنظیر است. ایشان سِرّ نگهدار بود و میدید اسلحهها در خانه من است، میدید دارم چریک تربیت میکنم، میدید که میآیند در خانه اسلحه یاد میگیرند. تا الان به کسی نگفته است! یک بار در جایی به کسی نگفت که شوهر من چریک بود، چریک تربیت میکرد و افراد به خانه میآمدند و طرز استفاده از اسلحه را به آنها یاد میداد. اسلحه در خانه بود، جای قایم کردن اسلحه را هم میدانست، ولی تا الان به هیچکس نگفته است. من در خانهام جایی را ساخته بودم که پشتش یک مخفیگاه داشت. پشت کتابها مخفیگاه اسلحهها بود. از همه نظر سرّ نگهدار بود، اما آن چابکی و زرنگی را نداشت که بتواند حرکت کند و این طرف و آن طرف برود. حالا که من از پا افتادهام، ایشان ناچار شده گاهی اوقات برود و خریدی هم بکند، والا بلد نبود یک پیاز بخرد. فرمودید آیتالله میلانی برای شاه اجازه داده بود. برای شاه اجازه داده بود، آقای مرعشی خودم خدمتشان رفته بودم برای شاه اجازه داد، اما میگفتند دیگران مهرهاند و عوض میشوند.گویا آنها معتقد بودند ترسی که در مردم هست، باید شکسته شود. این حرف را قبول دارم، ولیکن وقتی مهره عوض میشود گاهی پایگاه حکومت محکمتر میشود، یعنی یک چیزهایی که نمیدانستند میفهمند و میفهمند گروههای مسلح شدیدی هست.
* شما بعداً که با امام در نجف ارتباط داشتید، بحثی در باره این اقدام دوستان مؤتلفه نشد؟
وقتی که شهید اندرزگو آمد خدمت امام نشست و برای امام شروع کرد به گفتن و گفت: «قاتل منصور واقعاً منم»، آقا گفت: «پاشو برو! پاشو!» به او گفتم: «چرا گفتی؟ میخواستی با من مشورت کنی. من که بودم. تو در نجف مهمان من بودی. چرا بیمشورت حرف زدی؟» شهید اندرزگو شجاعانه رفتار میکرد و خیال میکرد که تمام شده و رفته. به او میگفتم: «خیال میکنی تمام شده؟ در اینجا برای مراقبت از رفتار امام کلی مامور ساواکی داریم». بعد هم که فهمید واقعاً ساواکیها هستند و او را شناختند، فرار کرد.
*شما با آقای بخارایی، نیکنژاد و صفارهرندی اصلاً ارتباط مستقیم نداشتید؟
نه، همانطور که به آقای امانی میگفتم که همدیگر را نشناسند، اینها را به من معرفی نکرده بود. میشناختمشان، چون در خانه صادق جواهریان میرفتند و جزو گروههایی بودند که شاید اسماً درست نمیشناختم، اما شکلاً میشناختم و در جلسات میدیدمشان، ولی نمیدانستم که اینها مؤتلفهاند مثل شاهچراغی که نمیدانست من با حاج صادق امانی در ارتباطم. در مورد شاهچراغی اگر من میدانستم او نمیدانست. با اینکه من مشاور آقای صادق امانی در خیلی از کارها بودم. آقای صادق امانی کارهایش را با استخاره انجام میداد. استخاره میکرد که اگر امروز شاه را بزنیم چطور است؟ میگفت: «با سه تا قرآن با چاپهای مختلف استخاره کردم، هر سه یکجور آمده، نه یک آیه. استخاره هر سه خوب آمده».
از شهید صادق امانی خاطرهای غیر از اینهایی که فرمودید، در باره شخصیت و روحیات و اخلاقیاتش دارید؟
ارتباط آقای صادق امانی با حقیر بیش از این حرفهاست که همینجوری به سادگی تمام شود. خیلی با هم مرتبط بودیم و حتی گردشهای دستهجمعی را با هم میرفتیم. آن موقع میگفتند فستیوال؛ ما فستیوال اسلامی انجام میدادیم.
*دماوند میرفتیم، ونک میرفتیم، جاهای دیگر میرفتیم. هدفتان چه بود؟
هدف، در مقابل فستیوالهایی که تودهایها میزدند مبارزه بود. داشتیم از یک راهی رد میشدیم، دیدیم در جوی شیشههای خمر را گذاشتهاند در آب سرد که خنک شود. حسین رحمانی «رحمهالله علیه»، شیشهها را برداشت و یکییکی خالی کرد. یک وقت دیدیم از آن بالا، یک افسر شهربانی آمد پایین و با عصبانیت گفت: «چرا این کار را کردی؟» حسین رحمانی هم خیلی آرام گفت: «خوردن خمر حرام است، ما گفتیم شما گناه نکنید. خالی کردیم که گناه نکنید». یکی از شیشهها شکسته بود. با عصبانیت گفت: «شیشه را چرا شکستی؟» آقای رحمانی پرسید: «قیمت یک شیشه چند است؟» جواب داد: «پنج قِران قیمتش است». آقای رحمانی گفت: «بیا این یک تومان». یک تومان داد به آن افسر. گفت: «یک شیشه شکستیم که نباید میشکستیم و این هم پولش». افسر هم هیچی نگفت. آقای رحمانی خیلی با اخلاق و منطق گفت: «آقا! شما میخواستید گناه کنید، ما میخواستیم گناه نکنید، چوب خدا را نخورید». این یک نمونهاش بود. گروهی از دختر و پسرهایی بودند که با هم میزدند و میرقصیدند. از این طرف ما هم یک شعار صلوات. یک دفعه دیدیم همهشان پا به فرار گذاشتند و رفتند.
آنچه پیش رو دارید ناگفتههای مهاجر شریف است که برای نخستین بار منتشر میشوند.
* اسم حضرتعالی در پرونده اعدام انقلابی حسنعلی منصور به عنوان یکی از دو نفری که توانستند از دست ساواک فرار کنند و به دام ساواک نیفتند، ثبت شده است. چه شد که به این جمع پیوستید؟
در سال 25، حسن بنا در مصر اخوانالمسلمین را تأسیس کرد. این خبر در ایران پیچید، من هم در ایران به تأسی از حسن بنا جمعیتی به نام اخوانالمؤمنین تأسیس کردم. عدهای از جوانها را جمع کردم و گروهی شدیم. البته در رأس حقیر بودم و احمد نیکبین، برادر مرحوم حسنآقای نیکبین، پسر مرحوم آقاضیا که خرازی معروفی داشت و از متدینین و علمای متدین بازار بود. ایشان مثل جد بزرگوار شما آشیخ احمد امانی که عالم بزرگوار و تاجر بود. در واقع پسر آقاضیا عالمزاده و ظاهراً کاسب بود.
بعداً احساس کردیم دولت و سازمانهای ضد اطلاعاتی دولت ـکه آن موقع ضد اطلاعات میگفتندـ روی کلمه اخوانالمؤمنین حساس شدند که ببینند اینها کی هستند؟ اسمش را عوض کردیم و گذاشتیم گروه «پیروان قرآن». فکر میکنم تأسیس این جمعیت سال 27 یا 28 بود و سه چهار سالی از طلبگی من گذشته بود. با حاجآقای امانی «رحمهاللهعلیه» هم آشنایی و دوستی داشتیم. مثل اینکه حاجصادق هم همسال من و متولد 1309 بود. به ایشان گفتم: «بیا عضو جمعیت پیروان قرآن ما بشو». ایشان پیشنهاد کرد که دوستی داریم به نام آقای شیخ ابوالفضل خمسی ـکه آن موقع عمامه سرش نبودـ آدم فهمیدهای است، بیایید قضیه را با ایشان در میان بگذاریم. من و آقای صادق امانی از آقای خمسی وقت گرفتیم و خدمتشان رفتیم و موضوع را با ایشان درمیان گذاشتیم. آقای خمسی اولین اشکالی که به ما گرفت این بود که اسم باید جامع و مانع باشد. اسم شما جامع هست، ولی مانع نیست؛ جامع، یعنی افراد خودتان هستند و هرکس بیاید مسلمان است، اما چون گذاشتید پیروان قرآن، اهل تسنن هم خودشان را پیروان قرآن میدانند. ما باید یک جوری اسم را بگذاریم که آنها را خارج کنیم، چون ما بدون اساسنامه بودیم و هیئتی درست کرده بودیم، راجع به اسم و نوشتن اساسنامه هفتهای یک روز جلسات متعددی در منزل آقای خمسی برگزار میشد که یادم نیست چند جلسه شد. افرادی که عضو آن جمعیت بودند، تا آنجا که یادم میآید آقای عبدالله مهدیان، حسین مهدیان، اسدالله بادامچیان، سعید قندهاری، هادی امانی ـکه غیر از صادق امانی، هادی امانی هم بودـ بودند. اجمالاً به این نتیجه رسیدیم که اسمش را بگذاریم گروه «شیعیان». آقای صادق اسلامی هم عضو این جمعیت بود. نتیجتاً جمعیت گروه شیعیان در سال 29 تشکیل شد. از آن طرف خودم، هادی امانی و آقای هاشم امانی با فداییان اسلام در ارتباط بودیم.
نمیخواهم مفصلاً در باره گروه شیعیان صحبت کنم. یکی از کارهای مهم گروه شیعیان امر به معروف و نهی از منکر بود، یعنی به همه اماکن مربوطه نامهنگاری میکردیم و توانستیم الحمدلله بهوسیله دولت جلوی بسیاری از فسادها را بگیریم و بعضی از عشرتکدهها را بستیم. البته آنها هم با ما دشمنی کردند. برای مزاح میگویم. در گلوبندک یک چاقوکش به اسم محمد بود که او را فرستادند که ما را بترساند. جلوی ما را گرفت و من کتکش زدم و او نتوانست مرا بزند. کار کشید به کلانتری و از آنجا به دادگاه. در دادگاه آقای بازپرس، به من گفت: «این آقا مدعی است که شما زدیش». گفتم: «بله، باید میکشتمش. نکشتم، زدمش». پرسید: «چرا باید میکشتیش؟» جواب دادم: «چون جسارت به پیغمبر اکرم کرده. قتلش واجب است یا خونش هدر است». گفت: «شما که اسلام را دستاویز کارهایتان کردهاید»، سریع گفتم: «چی فرمودید؟» گفت: «چیزی نگفتم». همینکه گفت: «شما اسلام را دستاویز کارهایتان کردهاید» و من پرسیدم: «چی فرمودید؟» کوتاه آمد. دو ماه زندان برایمان نوشت. من هم گفتم: «بفرمایید برویم». دادگاهمان به همین خلاصگی تمام شد. شاید در پرونده بوده که او مست بوده و ممکن است در حالت مستی هر حرفی از دهانش در آمده باشد.
* فرق گروه «شیعیان» با «فداییان اسلام» چه بود؟ وقتی فداییان بود چرا شما یک گروه دیگر تشکیل دادید؟
قیام فداییان اسلام، یک قیام خیلی حاد و شدید بود و همه جا شدیداللهجه و با قلدری برخورد میکردند. گروه شیعیان از راه قانونی امر به معروف و نهی از منکر میکرد، بر اساس چیزهایی که در قانون هست. مثلاً ما بهطور رسمی به دربار نامه نوشتیم که: «اعلیحضرت! شما انگشتر طلا دست میکنید. انگشتر طلا خلاف اسلام است». به دربار نامه نوشتیم که: «حجاب جزو قرآن است، خانم شما بیحجاب است». یعنی امر به معروفهای اینجوری هم میکردیم. به بعضی شخصیتها نامهنگاری میکردیم. نامهنگاریهای اینچنین میکردیم و اثر هم داشت. امر به معروف و نهی از منکر خیابانی هم میکردیم و با مردم برخورد میکردیم. فداییان اسلام یک عشرتکده را نبستند، اما ما اقلاً دو سه تا عشرتکده را از راه قانونی و سرکلانتری بستیم، یعنی شکایت کردیم به سرکلانتری که اینجا عشرتکده است و عشرتکدهها هم خلاف قانون بود و قانوناً حق نداشتند عشرتکده باز کنند. عشرتکده همان کاباره میشد که در آن زن و پسر و دختر و شراب و خمر و رقاصی و همه چیز در آن باشد. ما با این عشرتکدهها مقابله میکردیم، یکیشان در سنگلج عشرتکدهای داشت و از نظر ارتباطات خیلی آدم قویای بود. مثلاً با وزیر و وکیل و رئیس شهربانی مشروب بخورد. با تمام آشناییهایش، با قدرت و ارتباطش با رئیس کلانتری و شهربانی بالاخره عشرتکدهاش را بستیم.
میخواهم بگویم فرق کارهای گروه شیعیان با فداییان اسلام در این بود. مضافاً بر اینکه در گروه شیعیان برای خودمان اساسنامهای نوشته بودیم که طبق آن همه ملتزم باشند. اولین صندوق قرضالحسنه را در ایران گروه شیعیان تأسیس کرد.
من که مؤسس اولیه بودم، برای درس خواندن رفتم نجف. در نجف مشغول تحصیل بودم، تا سال 34. سال 34 مشرف شدم حج. در مدینه تصمیم گرفتم بمانم. در مدینه بودم و روزنامه را خواندم که آقای نواب، علی ذوالقدر و خلیل طهماسبی دستگیر شدند. بعد که از مدینه به شام آمدم، چون هواپیما به ایران نبود و هواپیما به شام بود، از شام رفتم به بغداد که به خاطر سرما و یخبندان سه روز در راه شام به بغداد گرفتار بودم. رسیدم نجف متوجه شدم که نواب شهید شده است. نواب صفوی در 27 دی 34 شهید شد. مطلع شدم گروه شیعیان هم منحل شده است، چون اخوی گرفتاریای پیدا کرده بود، دنبال گرفتاری او بودم و غافل شدم از اینکه در این باره زیاد تحقیق کنم.
پس ارتباطم با آقای صادق امانی برای شما تا حدودی روشن شد، نه فقط با صادق امانی، با حاج سعید امانی، با هاشم امانی و با مصطفی امانی ـیکی دیگر از برادرانشـ آشنا بودم. اگر اشتباه نکنم، چون به خاطر کهولت سن خیلی چیزها یادم رفته است...
* دوره جدید همکاری از کی آغاز شد؟
فکر میکنم سال 38 بود که آقای امانی به من اطلاع داد: «میخواهم بیایم ببینمت». صبح جمعهای آمد دم منزل بنده. گفتم: «بفرما داخل». گفت: «نه، قدم بزنیم با هم حرف بزنیم». آن موقع منزل ما نزدیک امامزاده اهل علی بود. از منزل آمدم بیرون و با ایشان در کوچه و خیابان قدم زدیم و صحبت کردیم. ایشان خردهخرده گفت: «میخواهیم حرکت مسلحانهای را بکنیم. شما با ما هستی یا نه؟» من هم خیلی در جواب معطل نکردم و گفتم: «هستم». ایشان گفت: «شما زن و بچه دارید». گفتم: «آقای امانی! تا انسان زنده هست و آزاد هست، مسئولیت زن و بچه هم هست. اگر این آزادی به زندان یا به مرگ سلب شد، تمام شده و رفته و دیگر مسئولیتی ندارم. خدا نگهدارشان باشد». از اینجا من و آقای صادق امانی حرکت مسلحانه را شروع کردیم. نمیدانم من اولین نفر بودم یا نه، اما ایشان آنجا اسم کس دیگری را نگفت. در جلسات با هم شور میکردیم، یعنی من در قضایای مختلف و این حرکت طرف مشورت ایشان بودم.
یک حاشیه بگویم. آشنایی من با اسلحه از سن 13، 14 سالگی بود. اخوی «رحمهالله علیه» یزدیزاده، از افراد مؤثر فداییان اسلام بود، اسلحه کمریای تهیه کرده بود و من و حسینآقا «رحمهالله علیه» از این اسلحه برای تمرین تیراندازی استفاده کردیم. در واقع در سالهای قبل از طلبگیام تا حدودی با اسلحه کمری آشنا بودم، اما در اولین تمرینی که با این گروه آقای امانی انجام دادیم، حدود 6، 7 نفر بودیم: من، آقای صادق امانی، هاشم امانی، حاج مهدی عراقی، آقای توکلی و حاج محمود محتشمیپور. آقای صادق اسلامی و نفر هفتمی که شک دارم این است که آقای بادامچیان هم با ما بود یا نبود؟
اسلحه را برداشتیم و با ماشین جیپی به کوههای طرف کرج برای تمرین رفتیم. اسلحه را لای یک پتو پیچیده بودیم. با این اسلحهها سوار ماشین که شدیم، رو کردم به حاضرین و گفتم: «اگر الان گیر افتادیم و پلیس شک کرد و ما را گرفت. شما بگویید این پتو مال این شیخ است و این شیخ را هم نمیشناسیم. انکار کنید و خیال خودتان را راحت کنید. جواب با من، من میدانم چه جوری بگویم». حالا چرا این حرف را زدم؟ چون به قوّت نفسی خودم اطمینان داشتم که در زیر شکنجه هیچی نمیتوانند از زیر زبانم در بیاورند. هر چقدر هم شکنجه بالا باشد، چون میدانستم طاقتم چقدر است. الحمدلله گیر هم نیفتادیم تا این موضوع معلوم شود. با حاج آقای توکلی شاید در همان جلسه آشنا شدم، یعنی آشنایی به این معنا و در این باره.
تا اینکه بنا شد نخستوزیر عَلَم را ترور کنند. چه کسی ترور کند؟ آقای صادق اسلامی. آقای صادق اسلامی باید با اسلحه تمرین کافیتری داشته باشد. من و آقای صادق اسلامی و آقای حاج حسین رضاییفر با ماشین رضاییفر رفتیم به کوههای مسگرآباد برای تمرین تیراندازی با اسلحه و من به آقای صادق اسلامی طرز استفاده از اسلحه را یاد دادم. نسبتاً هم آدم با زکاوتی بود. آقای صادق اسلامی از افراد گروه شیعیان بود و آشنایی ما با ایشان، آشنایی قدیمی بود. افرادی را که شناختم که با این گروه در ارتباطند، آقای حسین رحمانی بود، آقای شیخ انواری بود، آقای شاهچراغی ـکه پسر آقای شاهچراغی هم با این گروه بودـ، اما افراد دیگر را درست نمیشناختم. من به آقای صادق امانی «رحمهاللهعلیه» مکرر گفتم: «آقای صادق امانی! شما که در رأس این کار هستید، باید افرادت همدیگر را نشناسند، یعنی ده پانزده گروه درست کن که این گروه از آن گروه خبر نداشته باشد. چرا؟ چون اگر یک گروه گیر افتادند، یکمرتبه 200 نفر لو نروند». وقتی شنیدم آقای بخارایی این حرکت را کرده و گیر افتاده است، خوف این را داشتم که اقلاً 200 نفر را بگیرند، اما 14 نفر را گرفتند. از این 14 نفر، دو نفر من و آقای سید علی اندرزگو فراری شدیم و فرارم هم خوشمزه است و میگویم.
در اینجا حاشیهای دارم. همزمان با آقای صادق امانی که این حرکت را کرد، آقای آسید محمدعلی میردامادی، معروف به آقاامیر میردامادی ـکه امام جماعت مسجد خیابان خورشید، بالای خیابان مجاهدین بودـ هم یک حرکت مسلحانه کرد و گروهی داشت و با من در ارتباط بود بدون اینکه بداند آقای امانی هم دارد این کار را میکند و بدون اینکه من به آقای میردامادی بگویم آقای امانی هم دارد چنین کاری را میکند، چون نظرم این بود که اینها باید از هم بیخبر باشند. منجمله در همان تاریخ مرحوم شیخ محمود قرهگزلو ـکه آن موقع عمامه نداشت و از شاگردان خودم بودـ با پنج شش نفر آمد. آنها را راهنمایی کردم. آنها هم یک گروهی تشکیل داده بودند که تا شش نفرش را میدانم چه کسانی بودند. اینها هم یک گروه بودند که حرکت کردند و از آن دو گروه بیخبر و آنها هم از این گروه بیخبر بودند. من با هر سه گروه مرتبط بودم. رابط ما با آقای میلانی، آقای خاموشی بود که میرفت و میآمد و دستور میآورد.
* درباره ترور شاه هم اقدامی صورت گرفت؟
یکی دو تا خوابم را هم برایتان نقل کنم، خالی از لطف نیست. تصمیم گرفتیم شاه را بزنیم. کی؟ موقعی که ملکه الیزابت آمد به ایران و بنا بود در یک مسیر معینی با کالسکه با شاه از فلان جا تا فلان جا حرکت کند. در اینجا عباس مدرسی مأمور شد که شاه را بزند. او از من بلندتر است.
عباس مدرسی مأمور این کار شد. او تاجر و ساعتفروش در بازار جامع بود. واقعاً کسی که کاسبی به این خوبی را ول کند و برود دنبال کار چریکی، باید بگوییم چقدر درد داشته. او مأمور این کار شد و ما هم تا حدودی مأمور نظارت بر این کار شدیم. سر خیابان زیبا در خیابان خراسان، یک دکه یخفروشی بود که قبلاً در خواب دیدم جای این دکه یک دکه بلوری است با شیشههای ضد ضربه که در آن شاه ایستاده و مثل این است که دارد سان میبیند و ازدحام زیادی است و شاه هم در اتاق شیشهای است. من هم اسلحه دارم و میخواهم بزنم، اما فکر میکنم اسلحه به شیشه کاری نیست و من هم دورم. او این طرف خیابان است و من آن طرف و اگر بخواهم جمعیت را بشکافم و بروم نزدیک، بشود یا نشود دارد و خلاصه حساب کردم که نمیشود. بعد از اینکه این خواب را دیدم، گفتم: «شاه زده نخواهد شد». آقای عباس مدرسی یک ژست کارآگاهی یا ساواکی به خودش گرفت که هرکس این را میدید یقین میکرد ساواکی است و هیچ شکی نداشت. یک روزنامه و لای روزنامه هم اسلحه داشت که کور هم میدید میفهمید یک اسلحه لای روزنامه است، چون روزنامه تاشده آنقدر کلفت نیست. ایشان در مسیر قدم میزد. به این و آن هم نگاه میکرد و کنترل میکرد. درست مثل این بود که هرکسی او را میدید، میفهمید که این یک ساواکی خیلی زبر و زرنگ است و دارد مردم را کنترل میکند. دیدند کالسکه حامل ملکه الیزابت و شاه، شیشه است و ضد ضربه. به این ترتیب شاه زده نشد. بعد هم که عباس مدرسی به گروه رجوی و اینها پیوست که کاری ندارید و شما خبرش را دارید.
دفعه دوم که بنا شد شاه زده شود، یادم نیست چه کسی مأمور شد...
* اتحادیه کامیوندارها؟
شاید.
قرار بود آقای بخارایی بزند که اسلحه را جا میگذارد.
خواب دیدم که در جایی مثل آن که چهار طرف ساختمان و وسط حیاط است، شاه روی بالکن ایستاده و جمعیت الیماشاءالله زیاد است، یعنی یکی دو تا و سه تا نیستند. من هم اسلحه سرد دستم است و پایینم. نمیتوانم در این جمعیت، جمعیت را بشکافم و بروم بالا و شاه محاط در مأمورینش بود. آن دفعه هم شاه زده نشد.
موقعی که آقای محمد بخارایی، حسنعلی منصور را زدند، من نجف بودم. در حرم امیرالمؤمنین، آقای آسید محمدعلی لواسانی که امام جماعت مسجد امام حسین است، به من گفت: «منصور را زدند». پرسیدم: «کی زده؟» جواب داد: «گیر هم افتادند، بخارایی زده». اخوی ما آن سال آمد کربلا، من هم به اتفاق ایشان آمدم تهران، یعنی ماه رمضان منصور ترور شد، عاشورا ما آمدیم تهران. همینکه رسیدیم تهران بیخبر از اینکه چه کسانی را گرفتهاند، البته میدانستم عدهای را گرفتهاند، آقای حاج سعید امانی تقریباً 9 شب آمد منزل اخوی برای دیدن ایشان. به من گفت: «همین الان پاشو برو قایم شو و فردا صبح هم فرار کن». من نمیدانستم که اسم من هم در آن لیست داده شده. معلوم شد که اسم بنده هم جزو آقایانی که دستگیر شدهاند دادهاند و بعداً به من گفتند. آنچه که به من نسبت دادند این بود که اسلحهها را ایشان تهیه کرده است. شما میدانید تهیهکننده اسلحه چه کسانی بودند؟
* در اسناد نام حاج تقی امانی؛ البته ظاهرا منحصر به ایشان هم نبوده است.
اسلحهها را حاج آقای امانی که قزوین بود. کار اینها بود. ایشان بود، ولیکن برای اینکه اینها گیر نیفتند که رابطین برای اسلحه هستند، طبق قرارمان در پرونده این را به من نسبت دادند.
به هوای اینکه شما نجف هستید.
به هوای اینکه نجفم. آقای حاج سعید امانی به من گفت: «فرار کن، اصلاً همین الان پاشو برو». قبلاً در قضایای مختلف از 15 خرداد به بعد مکرر میخواستند مرا بگیرند که فرار کردم. من بلند شدم و از منزل اخوی آمدم بیرون و رفتم یک جایی مخفی شدم و به یکی از اخویها گفتم: «پول ندارم بروم. صبح فلان جا میایستادم، برایم پول بیاور». به من پول را رساند. یک دستمال که یک پیراهن و شلوار در آن گذاشتم که بار نداشته باشم، دستم گرفتم و از آنجا رفتم قم و بعد رفتم خرمشهر. در اینجا فرار ما از دست این آقای مأمور خوشمزه است.
در قضیه 15 خرداد روزانه شش جا منبر میرفتم و در همه منبرهایم در دهه عاشورا مبارزه میکردم. آن سال در دهه عاشورا در شهرک خزانه منبر میرفتم، در این منبر رفتنم در آنجا، نشستند و قبل از عاشورا نوشتند که دهه عاشورا را هر روز روضه داشته باشند، اما هر روز خانه یک نفر باشد. روز هشتم را انداختند خانه شخصی به نام زمانی که اسم کوچکش یادم نیست. میدانستم زمانی ساواکی است، شاید بقیه نمیدانستند، اما من میدانستم که ساواکی است. آقای زمانی یک زورخانه و باشگاه ورزشی هم در عبدالعظیم داشت، لذا مردم فکر میکردند او یک باشگاهدار است و نمیدانستند که او یک مأمور است که باشگاه هم دارد. آن سال از اول محرم تا روز هشتم در این هیئت که آقای زمانی هم هر روز حضور داشت، هیچی نگفتم. روز هشتم در منزل ایشان در باره مبارزه و شاه هرچه را که باید بگویم گفتم. یکی از من پرسید: «چرا در خانه این گفتی؟» جواب دادم: «برای اینکه دیگر این را نمیگیرند». در هر خانهای که میگفتم، صاحبخانه را میگرفتند، این را نمیگیرند، چرایش را نگفتم. در قطار خرمشهر که داشتم فرار میکردم، بعد از اینکه از اهواز رد شدیم به سمت خرمشهر، آقای زمانی داشت در راهروی قطار قدم میزد که مرا دید که در کوپهای نشستهام و دارم با چهار نفر حرف میزنم. او هم با یکی در آن کوپه آشنا بود و سلام کرد و آمد نشست. بعد گفت: «مثل اینکه شما داشتید فرمایش میکردید، به فرمایشتان ادامه بدهید». من هم حرفم را تغییر مسیر دادم و شروع کردم به صحبت کردن. او دائم به من نگاه میکرد. روبروی من نشسته بود، من این طرف بودم و او آن طرف. در این نگاه کردنها گفت: «من خیلی از منبرهای شما استفاده کردم». گفتم: «من منبر نمیروم. منبری نیستم». نمیدانم به شک افتاد یا خودش را زد به اینکه شک کرده، گفت: «نه! من از منبرهای شما استفاده کردم. جنابعالی اسم مبارکتان؟» گفتم: «بنده شیخ منصور کرمانی». پرسید: «اهل کجا هستید؟» جواب دادم: «کرمان». خوب شد از کرمان چیزی نپرسید، چون من کرمان را بلد نبودم. گفت: «لهجه شما که تهرانی است!» گفتم: «در قم با طلبههای تهرانی مأنوسم و لهجهام شد تهرانی». پرسید: «کجا زندگی میکنید؟» جواب دادم: «قم». «کجای قم؟» «چهارمردان قم». آنجا را بلد بودم و هرچه میپرسید میتوانستم جواب بدهم. گفت: «شیخ منصور کرمانی، ساکن قم». تا ایستگاه آخر در همان کوپه نشست. نزدیک ایستگاه خرمشهر شد، بلند شد خداحافظی کرد و رفت. آن آقا که به او آشنا بود، به من گفت: «آقا! پاشو فکر خودت باش، این رفت ترتیب دستگیریات را بدهد. یقین داشته باش که رفت برای دستگیری تو». گفتم: «خیلی خوب!» من بلند شدم و رفتم توی راهرو. از پیش اینها که رفته بود، آدرس را یاد گرفته بود که کجا بیاید. من رفتم دو سه تا واگن جلوتر، دیدم نزدیک خرمشهر رسیدهایم. کارمند واگن در واگن را باز کرده و روی پله واگن ایستاده. دیدم موقعیت خوبی است. رفتم جلو سلام کرد و بغل دستش ایستادم. پرسیدم: «چرا روی پله ایستادی؟» جواب داد: «خوب! من کارمندم». گفتم: «خوب! منم مسافرم». باهاش گرم گرفتم و با شوخی شروع کردم به صحبت کردن با او. به من گفت: «آقا! میترسم بیفتی». پرسیدم: «چرا تو نمیافتی؟» گفت: «من بلدم». گفت: «خوب! ممکن است من هم بلد باشم». قطار داشت میرفت، همینکه رسید به ایستگاه، پایم را گذاشتم پایین. با تعجب داد زد: «اِ!»، ولی پایین بودم، دیگر چیزی نمیتوانست بگوید. قطار داشت مرا هل میداد، اما من بچه پاخطم. پریدم پایین و از در سالن سریع رفتم بیرون. از دست آقایی که مرا دید و هم من او را شناختم و او هم مرا شناخت، فرار کردم. به راننده تاکسی گفتم: «برو!» میگفت: «کجا؟» گفتم: «فقط برو!» رفتم خانه شیخ سلمان خاقانی. از آقایان علمای خرمشهر و آدم باکفایت و خوبی بود. خانهاش رفتم و گفتم قضیه از این قرار است. من باید الان فرار کنم و بروم عراق و ویزای عراقی میخواهم. آن موقع کنسولگری عراق در خرمشهر بود. ایشان به کنسول تلفن کرد و یکخرده با او سربهسر گذاشت و شوخی کرد، چون با هم آشنا بودند. گفت: «یک نفر میآید و ویزا میخواهد». گفت: «بفرستش». شناسنامه و پاستور را فرستادیم آنجا و یک ویزا گرفتیم. من هم به شیخ سلمان گفتم: «مرا از گمرک رد کن». قاچاقچیها را خواست و گفت: «این را رد کنید» و مرا رد کردند و رفتیم آن طرف آب. یعنی از مرز قانونی رد نشدید.
نه، چون گیر میافتادم. ویزا را برای مرز عراق میخواستم که از آن طرف نگویند قاچاقی وارد شدهای. قاچاقی از مرز خارج و از مرز عراق با گمرک قانونی وارد شدم. اجمالاً این بود فرار ما از دست آقای زمانی.
آشنایی ما با این آقایان این شد. بعداً بریده روزنامهای برای ما فرستادند که هنوز در بین کاغذهای من پیدا میشود، ولی پیدا کردنش کار آسانی نیست! در آن بریده روزنامه نوشته بود: «پرونده حسن یزدیزاده داجگر و آقای سیدعلی اندرزگو برای محاکمه مفتوح است». بعد خبر رسید که حکم اعدام من و ایشان را غیابی صادر کردهاند. شهید اندرزگو ـخدا خیرش دهدـ جوانتر و چابکتر از من بود، حوصلهاش از من بیشتر بود، زنش هم مثل خودش بود و میتوانستند با هم فرار کنند. خانم من یک آدم بسیار ساده و ساکت و بیحرف است. انصافاً بانویی است که قطعاً کمنظیر است. ایشان سِرّ نگهدار بود و میدید اسلحهها در خانه من است، میدید دارم چریک تربیت میکنم، میدید که میآیند در خانه اسلحه یاد میگیرند. تا الان به کسی نگفته است! یک بار در جایی به کسی نگفت که شوهر من چریک بود، چریک تربیت میکرد و افراد به خانه میآمدند و طرز استفاده از اسلحه را به آنها یاد میداد. اسلحه در خانه بود، جای قایم کردن اسلحه را هم میدانست، ولی تا الان به هیچکس نگفته است. من در خانهام جایی را ساخته بودم که پشتش یک مخفیگاه داشت. پشت کتابها مخفیگاه اسلحهها بود. از همه نظر سرّ نگهدار بود، اما آن چابکی و زرنگی را نداشت که بتواند حرکت کند و این طرف و آن طرف برود. حالا که من از پا افتادهام، ایشان ناچار شده گاهی اوقات برود و خریدی هم بکند، والا بلد نبود یک پیاز بخرد. فرمودید آیتالله میلانی برای شاه اجازه داده بود. برای شاه اجازه داده بود، آقای مرعشی خودم خدمتشان رفته بودم برای شاه اجازه داد، اما میگفتند دیگران مهرهاند و عوض میشوند.گویا آنها معتقد بودند ترسی که در مردم هست، باید شکسته شود. این حرف را قبول دارم، ولیکن وقتی مهره عوض میشود گاهی پایگاه حکومت محکمتر میشود، یعنی یک چیزهایی که نمیدانستند میفهمند و میفهمند گروههای مسلح شدیدی هست.
* شما بعداً که با امام در نجف ارتباط داشتید، بحثی در باره این اقدام دوستان مؤتلفه نشد؟
وقتی که شهید اندرزگو آمد خدمت امام نشست و برای امام شروع کرد به گفتن و گفت: «قاتل منصور واقعاً منم»، آقا گفت: «پاشو برو! پاشو!» به او گفتم: «چرا گفتی؟ میخواستی با من مشورت کنی. من که بودم. تو در نجف مهمان من بودی. چرا بیمشورت حرف زدی؟» شهید اندرزگو شجاعانه رفتار میکرد و خیال میکرد که تمام شده و رفته. به او میگفتم: «خیال میکنی تمام شده؟ در اینجا برای مراقبت از رفتار امام کلی مامور ساواکی داریم». بعد هم که فهمید واقعاً ساواکیها هستند و او را شناختند، فرار کرد.
*شما با آقای بخارایی، نیکنژاد و صفارهرندی اصلاً ارتباط مستقیم نداشتید؟
نه، همانطور که به آقای امانی میگفتم که همدیگر را نشناسند، اینها را به من معرفی نکرده بود. میشناختمشان، چون در خانه صادق جواهریان میرفتند و جزو گروههایی بودند که شاید اسماً درست نمیشناختم، اما شکلاً میشناختم و در جلسات میدیدمشان، ولی نمیدانستم که اینها مؤتلفهاند مثل شاهچراغی که نمیدانست من با حاج صادق امانی در ارتباطم. در مورد شاهچراغی اگر من میدانستم او نمیدانست. با اینکه من مشاور آقای صادق امانی در خیلی از کارها بودم. آقای صادق امانی کارهایش را با استخاره انجام میداد. استخاره میکرد که اگر امروز شاه را بزنیم چطور است؟ میگفت: «با سه تا قرآن با چاپهای مختلف استخاره کردم، هر سه یکجور آمده، نه یک آیه. استخاره هر سه خوب آمده».
از شهید صادق امانی خاطرهای غیر از اینهایی که فرمودید، در باره شخصیت و روحیات و اخلاقیاتش دارید؟
ارتباط آقای صادق امانی با حقیر بیش از این حرفهاست که همینجوری به سادگی تمام شود. خیلی با هم مرتبط بودیم و حتی گردشهای دستهجمعی را با هم میرفتیم. آن موقع میگفتند فستیوال؛ ما فستیوال اسلامی انجام میدادیم.
*دماوند میرفتیم، ونک میرفتیم، جاهای دیگر میرفتیم. هدفتان چه بود؟
هدف، در مقابل فستیوالهایی که تودهایها میزدند مبارزه بود. داشتیم از یک راهی رد میشدیم، دیدیم در جوی شیشههای خمر را گذاشتهاند در آب سرد که خنک شود. حسین رحمانی «رحمهالله علیه»، شیشهها را برداشت و یکییکی خالی کرد. یک وقت دیدیم از آن بالا، یک افسر شهربانی آمد پایین و با عصبانیت گفت: «چرا این کار را کردی؟» حسین رحمانی هم خیلی آرام گفت: «خوردن خمر حرام است، ما گفتیم شما گناه نکنید. خالی کردیم که گناه نکنید». یکی از شیشهها شکسته بود. با عصبانیت گفت: «شیشه را چرا شکستی؟» آقای رحمانی پرسید: «قیمت یک شیشه چند است؟» جواب داد: «پنج قِران قیمتش است». آقای رحمانی گفت: «بیا این یک تومان». یک تومان داد به آن افسر. گفت: «یک شیشه شکستیم که نباید میشکستیم و این هم پولش». افسر هم هیچی نگفت. آقای رحمانی خیلی با اخلاق و منطق گفت: «آقا! شما میخواستید گناه کنید، ما میخواستیم گناه نکنید، چوب خدا را نخورید». این یک نمونهاش بود. گروهی از دختر و پسرهایی بودند که با هم میزدند و میرقصیدند. از این طرف ما هم یک شعار صلوات. یک دفعه دیدیم همهشان پا به فرار گذاشتند و رفتند.