برادرها این صد اعلامیه را در این ساعات مشخص« ده تا یازده شب» توزیع کردند این اعلامیه ها نزد رژیم به شب نامه ی خمینی معروف شد
اشاره: متن حاضر بخش کوتاهی از مجموعه شش نوار مصاحبه شهید سید اسدالله لاجوردی در اوایل انقلاب است که توسط موسسه مطالعات و تحقیقات تاریخی ضبط گردیده و پس از پیاده سازی و ویرایش آنها توسط جناب آقای محمد جواد اسلامی در آستانه چاپ قرار دارد. ضمن سپاس از جناب آقای دکتر بادامچیان که اجازه چاپ بخشهایی از این مصاحبه ارزشمند را برای نخستین بار به هفته نامه شما داد؛ آرزوی چاپ کامل این سند مهم را در میان مجموعه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی در آینده نزدیک داریم.
جایگاه امام خمینی
در تصمیمات موتلفه اسلامی
... قبلاَ مرحوم حاج صادق امانی، من و برادرم از آیت الله حکیم تقلید میکردیم. وقتی برنامههای امام و اعلامیهها پیش آمد و یک کار نویی آغاز شد، من از آقای حکیم سئوالاتی کردم؛ چند تا مطلب بود از جمله؛ آیا از مرجحات یک مرجع تقلید اعلمیت، شجاعت و این هست که نسبت مسائل روز مسلمانان آگاهتر باشد؟ ایشان در جواب نوشتند، بله از واجبات است. اگر مرجع نسبت به مراجع دیگر اعلم و در مسائل آگاهتر وبیناتر باشد، ارجح است، و باید از او تقلید کرد.
وقتی جواب این استفتاء به دست ما رسید، موجب شد اکثر برادرهای ما که قبل از این جریانات آقای خمینی را نمیشناختند از مراجع دیگر برگشتند و تقلید از ایشان کردند. البته بودند، تعداد برادرانی که در جهت موتلفه بودند و در مسائل شرعی از دیگر مراجع تقلید میکردند، ولی در خط سیاسی و مبازراتی در خط امام بودند. اما خورده، خورده این تعداد رو به کاهش گذاشت و در نهایت افراد انگشت شماری بودند که غیر از آقای خمینی از کس دیگری تقلید میکردند.
نظر برادرهای ما نسبت به مرجعیت، همان نظر خاص شیعه بود؛ مرجع را به عنوان ولی امر میشناختند و معتقد بودند، اگر مرجع بتواند وظایف خاص رهبری را انجام بدهد؛ به حدی برسد که بتواند مرجع تقلید مبسوط الید باشد؛ خوب این امام {المسلمین} است و تخلف از حکم امام {المسلمین} هم تخلف از حکم {امام معصوم و} پیغمبر، و در نهایت امر تخلف از حکم خدا است.
اصولاً دید برادرهای ما در موتلفه این چنین بود. مرجعیت برای ایشان بعنوان بزرگترین مقام رهبری مطرح میشد. فلذا افرادی که در شورای مرکزی بودند؛ خودشان را ملزم میدانستند؛ که در مسائل به هر نحوی که شده نظر مرجع را بپرسند، استفتاء کنند. اگر تصمیمات کوچکترین مغایرتی با نظر مرجع داشت، از آن صرف نظر میشد. این در جمعیت موتلفه یک سنت بود.
علت دعوت به همکاری از علماء در جمعیت موتلفه همین بود، در مسائلی که باید نظر فقه باشد، پرسش مسائل شرعی از ایشان استمداد بشود. هر جا هم که لازم بود، نظر مستقیم مرجع تقلید گرفته شود، قم خدمت آقای خمینی میرسیدند و مسائل را با ایشان در میان میگذاشتند. اگر ایشان با مطلبی مخالفت میکرد، جمعیت موتلفه به هیچ وجه در آن مسئله اقدامی نمیکرد. بنابراین میتوان اینجور گفت: برای جمعیت موتلفه مرجع تقلید، واقعاً محل رجوع بود؛ آخرین مرجعی که میتوانست، برای اینها رهنمود بدهد؛ مرجع تقلید بود، نه حتی کادر مرکزی. چون کادر مرکزی فقط بعنوان یک عدهای که؛ دور همدیگر بنشینند؛ تصمیمات اجرایی را سریع بگیرند و به مرحله عمل برسانند، در جمعیت موتلفه مطرح بود. تصمیم نهائی همیشه با مرجع تقلید بود.
اعلامیه علیه کاپیتولاسیون
مسئله کاپیتولاسیون پیش آمد، که واقعاً مایع ننگ ایرانی بود؛ جدا از ضد اسلامی بودنش؛ یک مسئلهای بود که ایرانیها را هم شرمنده میکرد. امام این بار هم ساکت نبود. اما حالا مستقیم به شاه حمله کردند «موضوع زیر گرفتن سگ آمریکایی و... که نوارهایش است».
( اعلامیه علیه) مسئله کاپیتولاسیون تا آنجایی که یادم هست از طرف موتلفه چاپ شد. برادران با توجه به اهمیت سیاسی و خاص موضوع همچنین شرایط حساس وخشونت رژیم تصمیم گرفتند با شیوه و روش صحیح و گستردهای توزیع شود. شاید قطع اعلامیه حدوداً اندازه ۴/۳ روزنامه با کاغذ ضخیم خوب بود. در مرحله اول صد هزار تا چاپ شد. البته آنهایی که در توزیع اعلامیه کار کردند میدانند این رقم یعنی چه. آن هم در شرایط بعد از پانزدهم خرداد و ماجرای دستگیری امام. این حرکت موضوع جدیدی بود؛ نقش سازمان سیا مطرح است و بحث کاپیتالاسیون؛ رژیم خیلی حساس و مراقب است تا مبادا این حرکتی را که امام شروع کرده در جامعه جا بیافتد.
علی رغم تمام تدابیر رژیم؛ موتلفه هم میخواست که خودش را به رژیم نشان بده که تا چه اندازه گسترده است. قرار شد برای اینکه دشمن را در شرایط بهت و حیرت قرار بدهند، ظرف یک ساعت در سراسر تهران و حومه یعنی کرج و ورامین و شهرری و... اعلامیهها توزیع بشود. همه حوزهها بسیج شدند. تمام مناطق تهران و حومه مشخص شده بود. هر حوزهای یک محدوده عمل مشخصی داشت و لب مرز محدوده؛ گروه دیگر فعالیت میکرد. برادرها این صدهزار تا اعلامیه را در این ساعت مشخص «ده تا یازده شب» توزیع کردند. خوشبختانه یک نفر هم در این جریانات دستگیر نشد. هرچند پلیس اون شبها سخت مراقبت میکرد؛ ولی برادرها از یک هوشیاری خاصی برخوردار شده بودند و شکل عملکردشان حساب شده بود. هر حوزه منطقه خود را از قبل شناسایی کرده بود و بدون جا ماندن یک مورد، اعلامیه در سراسر تهران توزیع شد. این اعلامیه نزد رژیم به شب نامه خمینی معروف شد. صبح «وقتی اعلامیهها توزیع شده بود» رژیم وحشت کرد. چند رییس کلانتری به دلیل عدم لیاقت همان صبح عوض شدند؛ چون توی منازل عوامل رژیم هم اعلامیه افتاده بود.
خود این مساله برای رژیم یک موضوع پیچیدهای بود که چطور دست خمینی «عنوانی که رژیم به عاملان توزیع اعلامیه داده بود» توانسته این عمل را در یک ساعت مشخصی بدون جا گذاشتن هیچ سرنخی انجام دهد.
از این زمان سرعت حوادث زیاد است. تا اینکه امام مجددا دستگیر و به ترکیه تبعید میشود.
وقتی خبر دستگیری امام به مردم رسید؛ چون مساله پانزده خرداد در ذهن مردم بود و با توجه به رعب و وحشت ایجاد شده از آن؛ یک حالت بهت و حیرت به مردم دست داد. هرچند مردم همان مردم پانزده خرداد بودند؛ با همان اعتقاد و شور و اخلاص، اما همراه با اختناق رژیم و جو رعب و حشت نسبی؛ لذا یک حالت ندانم کاری و عدم تصمیم مشخص حاکم شد. موتلفه هم جزئی از جامعه بود و نمیدانست اینجا چه نقشی را ایفا کند. واقعا در ذهن خود من چنین بود؛ یک تصمیم مشخصی نمیتوانستیم بگیریم؛ در برابر این حادثه چه کنیم. مرتب با روحانیونی که دست اندرکار حرکت بودند دیدار و ارتباط داشتیم، آنها نیز چنین حالتی داشتند. این موضوع یک زمینهای شده بود بخصوص در جمعیتهای موتلفه، حالا که عکس العمل حادی از طرف مردم مثل پانزده خرداد بوجود نیامده؛ اینجا لازم است بگویم در حادثه پانزده خرداد هم مقدار زیادی از پخش خبر و بسیج مردم بدست برادران موتلفه بود؛ در برابر تبعید امام یک کار حادی باید صورت بگیرد. بنابر این همین مساله موجب ترور منصور میشود. کار حاد و جهادی از ابتدا در ذهن برادران موتلفه بود، اما تبعید امام عامل تعیین کننده و تکوین دهنده ترور در برابر موتلفه است. وقتی امام به ترکیه تبعید میشوند، مساله وظیفه کنونی ما به عناوین مختلف در حوزههای موتلفه مطرح میشود. بحث تماس با امام، موضوع تعقیب بعضی از کسانی که در رژیم سهم به سزایی در این کار داشتند، حتی اگر اینجا به ایشان دسترسی نداریم در سفرهای خارج از کشور با ایشان تصفیه حساب بشود و شکلهای مختلف مطالب مطرح میشد. تا اینکه بالاخره ترور منصور توسط چهار برادر شهیدمان پیش آمد.
شاخه نظامی موتلفه اسلامی
برای اینکه یک کارحادی «بقول حاج صادق امانی» انجام شود. از لحاظ امنیتی لازم دیدیم یک شاخهای از موتلفه جدا کنیم تا در کارهای نظامی مشغول فعالیت بشوند. اکثر برادرانمان در این شاخهها از قبل تمرین کرده و خودشان را برای مبارزه مسلحانه آماده کرده بودند. یک دورههای مختصری میدیدند. تصمیم این بود که یک کار حادی را شروع کنیم. در راس موضوع ناز شصت نشان دادن وانتقام کشی از رژیم بود که در رأسش شاه قرار داشت. منتها دسترسی به شاه خیلی دشوار بود؛ هر چند برادران موضوع را خیلی تعقیب کرده بودند که حتی در خارج سراغ او بروند، اما در دسترس نبود. لذا افراد درجه دوم مطرح میشوند. همون شاخه نظامی که ابداع شده بود؛ به رهبری حاج صادق امانی؛ فعالیتشون را شروع میکنند. برادران حاج صادق امانی و عراقی که شهید شده و در بین ما نیست ولی بنظرم میآید از آقایان حاج هاشم امانی، حیدری و عسگراولادی میتوانید جزئیات بیشتری را استحضار کنید. خلاصه کارشان را شروع و منصور را ترور میکنند. در این حادثه برادران ما دستگیر میشوند. در مرحله اول حاج صادق، رضا {صفارهرندی} و مرتضی {نیکنژاد} خیلی راحت از صحنه میگریزند، بدون اینکه شناسایی بشوند. محمد بخارایی هم عملش را موفقیت آمیز انجام داده و به طرف پایین مجلس میگریزد. راننده آقایی به نام بقایی دستگیرش میکند و تحویل پلیس میدهد. اگر او ناجوانمردانه عمل نکرده بود، شاید بخارایی هم دستگیر نمیشد و برادران جوان ما به دام پلیس نمیافتادند. به هرحال تقدیر چنین بوده. از طریق محمد {بخارایی} چیزی دست گیر رژیم نمیشود؛ لذا از طریق خانواده به شناسایی رفقایش میپردازند. وقتی میفهمند از طفولیت با رضا و مرتضی بالا آمده وکار را با هم ادامه دادهاند؛ به آن دو میرسند و... بقیه دستگیر میشوند. منتها دستگیری در اثر اعتراف نبوده بلکه مثلا برای دستگیری حاج صادق امانی «که شوهر خواهر من بود» تمام دوستان و خانوادهها و اقوام را دستگیر کرده بودند. مادر و برادر مرا برده بودند، یا برادران حاج صادق را هم دستگیر کرده بودند.
ترور منصور در حقیقت واکنشی بود به تبعید امام که موتلفه از رژیم گرفت.
دستگیری ها
خوشبختانه برادرانی که دستگیر شدند مقاومت خوبی کردند؛ به طوری که از حدود هزار و پانصد نفر عضوی که جمعیت داشت؛ ساواک نتوانست به بیش از هشت نفر که در رابطه ترور منصور بودند دست پیدا بکند. آنقدر زیر شکنجه مقاومت کردند که ساواک نتوانست از آنها به حوزهها برسد. معدود افراد حوزهها که دستگیر شده بودند، بگونهای وانمود کرده بودند؛ که اصلاً از کارها خبر نداشته و حوزه صرفاً یک جلسه مذهبی بوده است؛ ساواک هم باور کرده بود که اینها ربطی به موتلفه و ترور ندارند.
اولین باری که من دستگیر شدم، در رابطه با مسئله ترور منصور بود. نه به این معنا که من در ترور دست داشتم، بلکه {نسبت فامیلی من با} مرحوم حاج صادق امانی؛ که شوهر خواهر من، عضو جمعیتهای موتلفه و رهبر عملیات ترور بود. منتها حاج صادق در شاخه نظامی کار میکرد من در شاخه نظامی نبودم. چون در دستگیری محمد {بخارایی}، رضا {صفار هرندی} و مرتضی {نیکنژاد} ایشان فراری بود.
بد نیست اینجا یک اشارهای بکنم، مدتی که مرحوم حاج صادق فراری بود، چند روزی پیش ما بود؛ من قبلاً در خیابان مولوی نجار بودم؛ یک دفتری درست کرده بودم که میتوانست مخفیگاه خوبی باشد، به این صورت که میتوانستم جلوی آن را چوب چیده و یک حالت پوششی برایش ایجاد بکنم، آنجا یک حالت استتار به خودش بگیرد. اولین روزهای فرار حاج صادق میآمد درب مغازه و در آن دفتر مخفی بود. روزها آنجا بود، و بعضی شبها به جای دیگری میرفت. از جمله یک شب؛ با آقای هاشم امانی که برادر ایشان هستند؛ به منزل همشیره دیگرم که نزدیک منزل ما بود آمدند. البته بخاطر مسائل امنیتی اینها منزل ما نیامدند. این احتیاط یکی از آن خوشبختیها بود.
پلیس در محل و خانه حاج صادق مستقر شده بود. منزل سخت محاصره بود و هر کس که رفت و آمد میکرد، به سئوال و جواب میکشید. مادر ما برای اینکه خبری به خانواده حاج صادق بدهد؛ که حاج صادق حالش خوب است و ما میدانیم کجاست؛ با پوشش کلفت و یک لباس مندرس وارد خانه حاج صادق شده بود. پلیسها ریختند سرش، منتها ایشان گفت که من رخت شوی هستم و رفته بود داخل و یک مقدار هم صحبت کرده بود. بعد {پیش روی ماموران} به او گفته بودند «چون شرایط غیر عادی است، احتیاجی به لباس شوئی نیست». مادر هم گفته بود که میخواهم برگردم. موقع برگشتن پلیس باز احساس میکند که نباید احتیاط را از دست بدهد و شاید لازم باشد که تعقیبش بکنند. مادر من که از خانه میآید بیرون پلیس هم در تعقیبش میآید. منتها ایشان از هوشیاری خاصی برخوردار بود؛ و وقتی که متوجه میشود که اینها در تعقیبش هستند؛ به حوالی منزل خودمان که میرسد وارد یکی از خانههایی که روضه خوانی بوده میشود. خوب داخل محل، شناخته شده بود. آنجا از صاحب خانه یک چادری تهیه میکند؛ و چادرش را عوض میکند؛ همراه جمعیتی که گاهی دو، سه نفری بیرون میآمدند، ایشان هم میآید بیرون. پلیس متوجه نمیشود؛ که مادر وقتی رفته داخل لباسش را عوض کرده؛ همچنان آنجا در انتظار میماند. مادر ما خودشان را به منزل میرساند. منتها محله و منزل ما {برای پلیس} شناخته شده بود و خانه همشیره هم با یک کوچه فاصله در کنار منزل ما بود. منزل همشیره در کوچه حسینیه؛ یک فرعی از کوچه وزیر نظام؛ روبروی کوچه شهاب الدوله محل روضه بود. پلیس اینجاها را زیر نظر داشت. در حقیقت تمام گذرگاههائی که به خانه ما راه داشت زیر نظر پلیس بود. والده این {شرایط جدید} را که میبیند میآید منزل و میگوید: محل زیر نظر پلیس و شرایط اینگونه است. جریانات منزل حاج صادق را هم نقل کرد. وقتی خبر رسید، من سریع رفتم و به آقایان امانی گفتم: شرایط یک چنین وضعی است، هرچه زودتر قبل از اینکه پلیس خانه به خانه حمله بکنند و به خانه همشیره برسند، باید یک جوری این محل را ترک کنیم.
خوشبختانه از فرصت نقل و انتقالی که پلیس در پستش ایجاد میکرد استفاده شد، و حاج صادق و حاج هاشم آن محل را ترک کردند. همانطوری که ما حدس میزدیم، پس از چند ساعتی پلیس به منزل ما یورش آورد. حالا پلیس میدانست که اینجا خانه پدر زن {حاج صادق امانی} و برادر زنش است. یک مقدار پرس جو و تحقیق کرد که حاج صادق چه میکند؟ چه فعالیتهایی داشته؟ رفیقهایش چه کسانی هستند؟ همان جوابهای معمولی، به صورت متداول داده شد. اینها به این مقدار بسنده نکردند و ادامه دادند. موقعی که اینها از حاج صادق سئوال میکردند، من یک اشتباهی کردم و سخت از حاج صادق حمایت کردم! در آن شرایط، از نظر تاکتیک این کار غلط بود که من از او حمایت بکنم. اما برادران، خواهران، مادر و پدرم همه اظهار بیاطلاعی میکردند. همین که من از او حمایت کردم و گفتم که آدم بسیار مثبت، متدین و منطقی است و کار اشتباهی از او سر نمیزند، این حمایتها باعث شد که پلیس تا حدودی نسبت به من مشکوک بشود. به هر صورت همه خانواده ما و از جمله من را با خودشان به شهربانی بردند. عده کثیری را در رابطه با حاج صادق امانی به شهربانی آورده بودند، آنهائی که رفیق و آشنا بودند، از اقوام و خویشان، اینها همه را آورده بودند و در اتاقهای مختلف ما را جا داده بودند. خطایی معروف؛ که جز خطا چیزی از او سر نزده بود؛ مأمور تحقیق بود، و از دوستان آشنایان و اقوام سئوالات را میکرد. با آنکه قبلاً خانه را پاک سازی کرده بودیم و هر چی که بود را تصفیه کرده بودیم، ولی متأسفانه فراموش کرده بودم و یک کتابچهای؛ که در آن شماره تلفنها و بعضی آدرسها بود؛ را از جیبم بیرون بیاورم و مخفی بکنم. وقتی که به شهربانی رسیدیم به طور معمول، ابتدا یک بازدید بدنی و جستجو میکردند. در جستجو به این کتابچه برخورد کردند، کتابچه را باز کرد و دید که چند تا شماره تلفن، از جمله شماره تلفن مرحوم حاج صادق امانی در آن است، حالا به عنوان یک مدرک این برای آنها ارزش داشت. کتابچه را گرفت و روی میز گذاشت، در همان لحظه تلفن زنگ زد و مأمور بازجویی از اتاق رفت بیرون؛ بدون اینکه این کتابچه را در جای دیگری که از دسترس من دور باشد بگذارد؛ تا از اتاق رفت بیرون؛ من از فرصت استفاده کرده؛ کتابچه را برداشتم و در جیبم گذاشتم. مأموری که کنار درب ایستاده بود را صدا زدم، گفتم: میخواهم دستشوئی بروم. مأمور هم بدون اینکه از بازجو اجازه بگیرد من را دستشوئی برد. در دستشوئی کتابچه را از بین بردم و ریختم توی توالت، برگشتم داخل و خیلی عادی در سرجایم نشستم. نمیدانم که چطور شد؛ بازجو که آمد؛ بکلی مسئله را فراموش کرد. خوشبختانه اینجا توفیقی نصیب شد و به خیر گذشت، چون ممکن بود اسامی خیلی از برادرانی که در موتلفه بودند؛ ولو اینکه به اسم مستعارشان نوشته بودم؛ لو برود، {میتوانستند} همان موقع تلفن بکنند و ببینند که تلفن مال کی است و یا در اثر فشار به برخی از مسائل برسند.
اکثر زنها و بچههائی که جزء اقوام و آشنایان حاج صادق بودند همه را به شهربانی آورده بودند. اعمال وحشیانهای در آنجا انجام میدادند. یکی از طرقی که آن موقع برای اقرار گرفتن استفاده میکردند، مسئله شلاق بود؛ و به قول بعضی از برادرهای ما شهربانی خیلی هم خرکی عمل میکرد؛ و کارشان بدون تکنیک بود. سیلی زدن یکی دیگر از شیوههایشان؛ برای اینکه روحیه را تضعیف بکنند؛ بود. مثلاً مادر ما را؛ که ناراحتی قلبی هم دارد؛ نگه داشته و بعد شروع کرده بودند به سیلی زدن من. چون مادر ناراحتی قلبی داشت، قلبش میگیرد، و در کریدور میافتد. ناراحتی قلبی ایشان کمک کار زیادی شد، چون ماموران دست پاچه شده؛ با آن حجم کار زیاد؛ به فکر آزادی ایشان میافتند. از طرفی از طریق مادر به جائی نرسیده بودند. پیداست زنی که؛ بدون هیچ آموزش قبلی؛ درآن شرایط {تعقیب و مراقبت} دانسته بود چگونه مخفی کاری کند در بازجویی هم توانسته بود نقش خودش را به عنوان یک زن مسلمان، خوب ایفا بکند. به هر حال ایشان و برادر بزرگم؛ {حاج مرتضی} ایشان هم عضو موتلفه بود و به آن شهامت خاص خودش جلوی ایشان سخت ایستاده بود و تا گفته بودند: میزنیمت ایشان هم گفته بود: من هم میزنم؛ {ناچار آنها} را آورده بودند خانه.
من را به همان دلیل سوء ظنی که پیدا کرده بودند نگه داشتند. در بازجوئیها، به ذهنم رسید که باید شیوهای را که در منزل داشتم عوض کنم، و بر مبنای کلی نمیدانم، رابطه ما رابطه خانوادگی بوده، دامادمان بود و همین جور چیزها، پاسخ دهم. در تحقیقات خانوادگی به این نتیجه رسیدند که حاج صادق یک شبی منزل همشیره ما آمده، و من هم با او رفت و آمد داشتم. {بازجو} پرسید که مسئله چی بود؟ گفتم: مسئلهای نبوده، ما اول از اینکه حاج صادق چی کاره است، خبری نداشتیم. داماد ما آمده منزل ما، داماد شما اگر منزل شما بیاد چه میکنید؟ خوب طبیعی است که میپذیرید. بله او به عنوان یک میهمان آمده به منزل ما؛ آن هم به عنوان یک میهمان درجه یک؛ این جواب باعث شد، مسئله نه به عنوان مخفی کردن متهم، ختم بشود. حاج صادق هم در تحقیقات اولیه بعد از دستگیری واقعاً خیلی پایمردی و خیلی مردانگی به خرج دادند، از رابطه من با او در موتفله که میتوانست مطرح باشد، کوچکترین اسمی از هیئت موتلفه و جمعیت موتلفه نیاورده بودند.
مدت این دستگیری و بازداشت حدود بیست روز بیشتر طول نکشید. بعد از اینکه مرحوم حاج صادق را دستگیر کردند؛ چون رابطه ما صرفاً در حد یک رابطه فامیلی بود؛ در رابطه با رفتن به آن خانه هم ایشان همین طوری مطرح کرده بود، که چون فامیل بودیم، رفتم. وقتی مسئله به اینجا کشید من را با عدهای از اقوام، آشنایان، فامیل و... آزاد کردند. در این فاصله که بیرون بودم، مرتب مسئله زندان و دستگیری برادران مطرح بود؛ تا اینکه به دلایلی که من درست در جریانش نیستم؛ مسئله موتلفه مطرح میشود. این طور که ما بعداً برآورد کردیم، در کل واجب و لازم بوده، که درتحقیقات و بازجوئی از متهمین پرونده قتل منصور، مسئله موتلفه مطرح بشود. به هر صورت مجدداً من همراه با عدهای دیگری از برادران دستگیر میشویم.
در این دستگیری مجدد شاید در حدود بیست، سی نفر دستگیر میشوند. عضویت حدود هشت نفر؛ چون ما هشت نفر محاکمه شدیم؛ و سمپاتی حدود چهار نفراز آنها برای ساواک مشخص میشود. بقیه عضویتها هم هیچ وقت برای آنها مشخص نمیشود، اطلاعاتشان هم رو نمیشود.
علل توفیق موتلفه اسلامی
به نظر من یکی از علل توفیق این جمع در کارها در آن زمان کوتاه، همان ویژگیهای مذهبی جمعیت بود. چون جامعه ما یک جامعهای است مذهبی، حرکتهای مذهبی در آن سریع شکل میگیرد. در این اواخر هم دیدید علیرغم همه تلاشها و کوششها در انحراف انقلاب؛ که بعضیها کردند تا مسئله به صورت الگویی از کشورهای سوسیالیستی مطرح بشود؛ کوچکترین تاثیری در جامعه ما نداشت. حداکثر نیرویی که جریانات غیر مذهبی جذب کردند، عدهای روشنفکر بود. اما کسانی که در جهت مذهب بودند خیلی سریع رشد میکردند؛ بنظر من به همین دلیل بود که بعضیها که از مارکسیتهای حقیقی بودند (سازمان مجاهدین) و با برچسب مذهب وارد شدند و متاسفانه برخی از افراد مذهبی جامعه را هم فریفتند و جذب خودشان کردند؛ بنابراین یکی از علل پیروزی جمعیت موتلفه همین روحیه مذهبی بودن اینها بود. چون مذهبی بودند و مذهبی فکر میکردند؛ در جامعه مذهبی ایران؛ توانستند، خیلی سریع رشد کنند. از طرف دیگر؛ در شرایطی که یک خلاء خیلی چشمگیر در جامعه حاکم بود؛ اقدامات، عملیات و افشاگریهایی بود که انجام میدادند. جمعیت موتلفه؛ با کارهایی که در رابطه با اعلامیههای امام خمینی انجام داد و سازماندهی تظاهرات مفصلی که در آن شرایط خفقان توانست انجام بدهد و...؛ عملاً در جامعه جا باز کرد. خیلی خوب هم پیش رفت؛ تا جایی که از اکثر شهرستانها تقاضای عضویت میشد؛ ولی چون جمعیت نو پا بود نمیتوانست با این هجوم مردمی که از اطراف و اکناف میشد خودش را وفق دهد.
جایگاه امام خمینی
در تصمیمات موتلفه اسلامی
... قبلاَ مرحوم حاج صادق امانی، من و برادرم از آیت الله حکیم تقلید میکردیم. وقتی برنامههای امام و اعلامیهها پیش آمد و یک کار نویی آغاز شد، من از آقای حکیم سئوالاتی کردم؛ چند تا مطلب بود از جمله؛ آیا از مرجحات یک مرجع تقلید اعلمیت، شجاعت و این هست که نسبت مسائل روز مسلمانان آگاهتر باشد؟ ایشان در جواب نوشتند، بله از واجبات است. اگر مرجع نسبت به مراجع دیگر اعلم و در مسائل آگاهتر وبیناتر باشد، ارجح است، و باید از او تقلید کرد.
وقتی جواب این استفتاء به دست ما رسید، موجب شد اکثر برادرهای ما که قبل از این جریانات آقای خمینی را نمیشناختند از مراجع دیگر برگشتند و تقلید از ایشان کردند. البته بودند، تعداد برادرانی که در جهت موتلفه بودند و در مسائل شرعی از دیگر مراجع تقلید میکردند، ولی در خط سیاسی و مبازراتی در خط امام بودند. اما خورده، خورده این تعداد رو به کاهش گذاشت و در نهایت افراد انگشت شماری بودند که غیر از آقای خمینی از کس دیگری تقلید میکردند.
نظر برادرهای ما نسبت به مرجعیت، همان نظر خاص شیعه بود؛ مرجع را به عنوان ولی امر میشناختند و معتقد بودند، اگر مرجع بتواند وظایف خاص رهبری را انجام بدهد؛ به حدی برسد که بتواند مرجع تقلید مبسوط الید باشد؛ خوب این امام {المسلمین} است و تخلف از حکم امام {المسلمین} هم تخلف از حکم {امام معصوم و} پیغمبر، و در نهایت امر تخلف از حکم خدا است.
اصولاً دید برادرهای ما در موتلفه این چنین بود. مرجعیت برای ایشان بعنوان بزرگترین مقام رهبری مطرح میشد. فلذا افرادی که در شورای مرکزی بودند؛ خودشان را ملزم میدانستند؛ که در مسائل به هر نحوی که شده نظر مرجع را بپرسند، استفتاء کنند. اگر تصمیمات کوچکترین مغایرتی با نظر مرجع داشت، از آن صرف نظر میشد. این در جمعیت موتلفه یک سنت بود.
علت دعوت به همکاری از علماء در جمعیت موتلفه همین بود، در مسائلی که باید نظر فقه باشد، پرسش مسائل شرعی از ایشان استمداد بشود. هر جا هم که لازم بود، نظر مستقیم مرجع تقلید گرفته شود، قم خدمت آقای خمینی میرسیدند و مسائل را با ایشان در میان میگذاشتند. اگر ایشان با مطلبی مخالفت میکرد، جمعیت موتلفه به هیچ وجه در آن مسئله اقدامی نمیکرد. بنابراین میتوان اینجور گفت: برای جمعیت موتلفه مرجع تقلید، واقعاً محل رجوع بود؛ آخرین مرجعی که میتوانست، برای اینها رهنمود بدهد؛ مرجع تقلید بود، نه حتی کادر مرکزی. چون کادر مرکزی فقط بعنوان یک عدهای که؛ دور همدیگر بنشینند؛ تصمیمات اجرایی را سریع بگیرند و به مرحله عمل برسانند، در جمعیت موتلفه مطرح بود. تصمیم نهائی همیشه با مرجع تقلید بود.
اعلامیه علیه کاپیتولاسیون
مسئله کاپیتولاسیون پیش آمد، که واقعاً مایع ننگ ایرانی بود؛ جدا از ضد اسلامی بودنش؛ یک مسئلهای بود که ایرانیها را هم شرمنده میکرد. امام این بار هم ساکت نبود. اما حالا مستقیم به شاه حمله کردند «موضوع زیر گرفتن سگ آمریکایی و... که نوارهایش است».
( اعلامیه علیه) مسئله کاپیتولاسیون تا آنجایی که یادم هست از طرف موتلفه چاپ شد. برادران با توجه به اهمیت سیاسی و خاص موضوع همچنین شرایط حساس وخشونت رژیم تصمیم گرفتند با شیوه و روش صحیح و گستردهای توزیع شود. شاید قطع اعلامیه حدوداً اندازه ۴/۳ روزنامه با کاغذ ضخیم خوب بود. در مرحله اول صد هزار تا چاپ شد. البته آنهایی که در توزیع اعلامیه کار کردند میدانند این رقم یعنی چه. آن هم در شرایط بعد از پانزدهم خرداد و ماجرای دستگیری امام. این حرکت موضوع جدیدی بود؛ نقش سازمان سیا مطرح است و بحث کاپیتالاسیون؛ رژیم خیلی حساس و مراقب است تا مبادا این حرکتی را که امام شروع کرده در جامعه جا بیافتد.
علی رغم تمام تدابیر رژیم؛ موتلفه هم میخواست که خودش را به رژیم نشان بده که تا چه اندازه گسترده است. قرار شد برای اینکه دشمن را در شرایط بهت و حیرت قرار بدهند، ظرف یک ساعت در سراسر تهران و حومه یعنی کرج و ورامین و شهرری و... اعلامیهها توزیع بشود. همه حوزهها بسیج شدند. تمام مناطق تهران و حومه مشخص شده بود. هر حوزهای یک محدوده عمل مشخصی داشت و لب مرز محدوده؛ گروه دیگر فعالیت میکرد. برادرها این صدهزار تا اعلامیه را در این ساعت مشخص «ده تا یازده شب» توزیع کردند. خوشبختانه یک نفر هم در این جریانات دستگیر نشد. هرچند پلیس اون شبها سخت مراقبت میکرد؛ ولی برادرها از یک هوشیاری خاصی برخوردار شده بودند و شکل عملکردشان حساب شده بود. هر حوزه منطقه خود را از قبل شناسایی کرده بود و بدون جا ماندن یک مورد، اعلامیه در سراسر تهران توزیع شد. این اعلامیه نزد رژیم به شب نامه خمینی معروف شد. صبح «وقتی اعلامیهها توزیع شده بود» رژیم وحشت کرد. چند رییس کلانتری به دلیل عدم لیاقت همان صبح عوض شدند؛ چون توی منازل عوامل رژیم هم اعلامیه افتاده بود.
خود این مساله برای رژیم یک موضوع پیچیدهای بود که چطور دست خمینی «عنوانی که رژیم به عاملان توزیع اعلامیه داده بود» توانسته این عمل را در یک ساعت مشخصی بدون جا گذاشتن هیچ سرنخی انجام دهد.
از این زمان سرعت حوادث زیاد است. تا اینکه امام مجددا دستگیر و به ترکیه تبعید میشود.
وقتی خبر دستگیری امام به مردم رسید؛ چون مساله پانزده خرداد در ذهن مردم بود و با توجه به رعب و وحشت ایجاد شده از آن؛ یک حالت بهت و حیرت به مردم دست داد. هرچند مردم همان مردم پانزده خرداد بودند؛ با همان اعتقاد و شور و اخلاص، اما همراه با اختناق رژیم و جو رعب و حشت نسبی؛ لذا یک حالت ندانم کاری و عدم تصمیم مشخص حاکم شد. موتلفه هم جزئی از جامعه بود و نمیدانست اینجا چه نقشی را ایفا کند. واقعا در ذهن خود من چنین بود؛ یک تصمیم مشخصی نمیتوانستیم بگیریم؛ در برابر این حادثه چه کنیم. مرتب با روحانیونی که دست اندرکار حرکت بودند دیدار و ارتباط داشتیم، آنها نیز چنین حالتی داشتند. این موضوع یک زمینهای شده بود بخصوص در جمعیتهای موتلفه، حالا که عکس العمل حادی از طرف مردم مثل پانزده خرداد بوجود نیامده؛ اینجا لازم است بگویم در حادثه پانزده خرداد هم مقدار زیادی از پخش خبر و بسیج مردم بدست برادران موتلفه بود؛ در برابر تبعید امام یک کار حادی باید صورت بگیرد. بنابر این همین مساله موجب ترور منصور میشود. کار حاد و جهادی از ابتدا در ذهن برادران موتلفه بود، اما تبعید امام عامل تعیین کننده و تکوین دهنده ترور در برابر موتلفه است. وقتی امام به ترکیه تبعید میشوند، مساله وظیفه کنونی ما به عناوین مختلف در حوزههای موتلفه مطرح میشود. بحث تماس با امام، موضوع تعقیب بعضی از کسانی که در رژیم سهم به سزایی در این کار داشتند، حتی اگر اینجا به ایشان دسترسی نداریم در سفرهای خارج از کشور با ایشان تصفیه حساب بشود و شکلهای مختلف مطالب مطرح میشد. تا اینکه بالاخره ترور منصور توسط چهار برادر شهیدمان پیش آمد.
شاخه نظامی موتلفه اسلامی
برای اینکه یک کارحادی «بقول حاج صادق امانی» انجام شود. از لحاظ امنیتی لازم دیدیم یک شاخهای از موتلفه جدا کنیم تا در کارهای نظامی مشغول فعالیت بشوند. اکثر برادرانمان در این شاخهها از قبل تمرین کرده و خودشان را برای مبارزه مسلحانه آماده کرده بودند. یک دورههای مختصری میدیدند. تصمیم این بود که یک کار حادی را شروع کنیم. در راس موضوع ناز شصت نشان دادن وانتقام کشی از رژیم بود که در رأسش شاه قرار داشت. منتها دسترسی به شاه خیلی دشوار بود؛ هر چند برادران موضوع را خیلی تعقیب کرده بودند که حتی در خارج سراغ او بروند، اما در دسترس نبود. لذا افراد درجه دوم مطرح میشوند. همون شاخه نظامی که ابداع شده بود؛ به رهبری حاج صادق امانی؛ فعالیتشون را شروع میکنند. برادران حاج صادق امانی و عراقی که شهید شده و در بین ما نیست ولی بنظرم میآید از آقایان حاج هاشم امانی، حیدری و عسگراولادی میتوانید جزئیات بیشتری را استحضار کنید. خلاصه کارشان را شروع و منصور را ترور میکنند. در این حادثه برادران ما دستگیر میشوند. در مرحله اول حاج صادق، رضا {صفارهرندی} و مرتضی {نیکنژاد} خیلی راحت از صحنه میگریزند، بدون اینکه شناسایی بشوند. محمد بخارایی هم عملش را موفقیت آمیز انجام داده و به طرف پایین مجلس میگریزد. راننده آقایی به نام بقایی دستگیرش میکند و تحویل پلیس میدهد. اگر او ناجوانمردانه عمل نکرده بود، شاید بخارایی هم دستگیر نمیشد و برادران جوان ما به دام پلیس نمیافتادند. به هرحال تقدیر چنین بوده. از طریق محمد {بخارایی} چیزی دست گیر رژیم نمیشود؛ لذا از طریق خانواده به شناسایی رفقایش میپردازند. وقتی میفهمند از طفولیت با رضا و مرتضی بالا آمده وکار را با هم ادامه دادهاند؛ به آن دو میرسند و... بقیه دستگیر میشوند. منتها دستگیری در اثر اعتراف نبوده بلکه مثلا برای دستگیری حاج صادق امانی «که شوهر خواهر من بود» تمام دوستان و خانوادهها و اقوام را دستگیر کرده بودند. مادر و برادر مرا برده بودند، یا برادران حاج صادق را هم دستگیر کرده بودند.
ترور منصور در حقیقت واکنشی بود به تبعید امام که موتلفه از رژیم گرفت.
دستگیری ها
خوشبختانه برادرانی که دستگیر شدند مقاومت خوبی کردند؛ به طوری که از حدود هزار و پانصد نفر عضوی که جمعیت داشت؛ ساواک نتوانست به بیش از هشت نفر که در رابطه ترور منصور بودند دست پیدا بکند. آنقدر زیر شکنجه مقاومت کردند که ساواک نتوانست از آنها به حوزهها برسد. معدود افراد حوزهها که دستگیر شده بودند، بگونهای وانمود کرده بودند؛ که اصلاً از کارها خبر نداشته و حوزه صرفاً یک جلسه مذهبی بوده است؛ ساواک هم باور کرده بود که اینها ربطی به موتلفه و ترور ندارند.
اولین باری که من دستگیر شدم، در رابطه با مسئله ترور منصور بود. نه به این معنا که من در ترور دست داشتم، بلکه {نسبت فامیلی من با} مرحوم حاج صادق امانی؛ که شوهر خواهر من، عضو جمعیتهای موتلفه و رهبر عملیات ترور بود. منتها حاج صادق در شاخه نظامی کار میکرد من در شاخه نظامی نبودم. چون در دستگیری محمد {بخارایی}، رضا {صفار هرندی} و مرتضی {نیکنژاد} ایشان فراری بود.
بد نیست اینجا یک اشارهای بکنم، مدتی که مرحوم حاج صادق فراری بود، چند روزی پیش ما بود؛ من قبلاً در خیابان مولوی نجار بودم؛ یک دفتری درست کرده بودم که میتوانست مخفیگاه خوبی باشد، به این صورت که میتوانستم جلوی آن را چوب چیده و یک حالت پوششی برایش ایجاد بکنم، آنجا یک حالت استتار به خودش بگیرد. اولین روزهای فرار حاج صادق میآمد درب مغازه و در آن دفتر مخفی بود. روزها آنجا بود، و بعضی شبها به جای دیگری میرفت. از جمله یک شب؛ با آقای هاشم امانی که برادر ایشان هستند؛ به منزل همشیره دیگرم که نزدیک منزل ما بود آمدند. البته بخاطر مسائل امنیتی اینها منزل ما نیامدند. این احتیاط یکی از آن خوشبختیها بود.
پلیس در محل و خانه حاج صادق مستقر شده بود. منزل سخت محاصره بود و هر کس که رفت و آمد میکرد، به سئوال و جواب میکشید. مادر ما برای اینکه خبری به خانواده حاج صادق بدهد؛ که حاج صادق حالش خوب است و ما میدانیم کجاست؛ با پوشش کلفت و یک لباس مندرس وارد خانه حاج صادق شده بود. پلیسها ریختند سرش، منتها ایشان گفت که من رخت شوی هستم و رفته بود داخل و یک مقدار هم صحبت کرده بود. بعد {پیش روی ماموران} به او گفته بودند «چون شرایط غیر عادی است، احتیاجی به لباس شوئی نیست». مادر هم گفته بود که میخواهم برگردم. موقع برگشتن پلیس باز احساس میکند که نباید احتیاط را از دست بدهد و شاید لازم باشد که تعقیبش بکنند. مادر من که از خانه میآید بیرون پلیس هم در تعقیبش میآید. منتها ایشان از هوشیاری خاصی برخوردار بود؛ و وقتی که متوجه میشود که اینها در تعقیبش هستند؛ به حوالی منزل خودمان که میرسد وارد یکی از خانههایی که روضه خوانی بوده میشود. خوب داخل محل، شناخته شده بود. آنجا از صاحب خانه یک چادری تهیه میکند؛ و چادرش را عوض میکند؛ همراه جمعیتی که گاهی دو، سه نفری بیرون میآمدند، ایشان هم میآید بیرون. پلیس متوجه نمیشود؛ که مادر وقتی رفته داخل لباسش را عوض کرده؛ همچنان آنجا در انتظار میماند. مادر ما خودشان را به منزل میرساند. منتها محله و منزل ما {برای پلیس} شناخته شده بود و خانه همشیره هم با یک کوچه فاصله در کنار منزل ما بود. منزل همشیره در کوچه حسینیه؛ یک فرعی از کوچه وزیر نظام؛ روبروی کوچه شهاب الدوله محل روضه بود. پلیس اینجاها را زیر نظر داشت. در حقیقت تمام گذرگاههائی که به خانه ما راه داشت زیر نظر پلیس بود. والده این {شرایط جدید} را که میبیند میآید منزل و میگوید: محل زیر نظر پلیس و شرایط اینگونه است. جریانات منزل حاج صادق را هم نقل کرد. وقتی خبر رسید، من سریع رفتم و به آقایان امانی گفتم: شرایط یک چنین وضعی است، هرچه زودتر قبل از اینکه پلیس خانه به خانه حمله بکنند و به خانه همشیره برسند، باید یک جوری این محل را ترک کنیم.
خوشبختانه از فرصت نقل و انتقالی که پلیس در پستش ایجاد میکرد استفاده شد، و حاج صادق و حاج هاشم آن محل را ترک کردند. همانطوری که ما حدس میزدیم، پس از چند ساعتی پلیس به منزل ما یورش آورد. حالا پلیس میدانست که اینجا خانه پدر زن {حاج صادق امانی} و برادر زنش است. یک مقدار پرس جو و تحقیق کرد که حاج صادق چه میکند؟ چه فعالیتهایی داشته؟ رفیقهایش چه کسانی هستند؟ همان جوابهای معمولی، به صورت متداول داده شد. اینها به این مقدار بسنده نکردند و ادامه دادند. موقعی که اینها از حاج صادق سئوال میکردند، من یک اشتباهی کردم و سخت از حاج صادق حمایت کردم! در آن شرایط، از نظر تاکتیک این کار غلط بود که من از او حمایت بکنم. اما برادران، خواهران، مادر و پدرم همه اظهار بیاطلاعی میکردند. همین که من از او حمایت کردم و گفتم که آدم بسیار مثبت، متدین و منطقی است و کار اشتباهی از او سر نمیزند، این حمایتها باعث شد که پلیس تا حدودی نسبت به من مشکوک بشود. به هر صورت همه خانواده ما و از جمله من را با خودشان به شهربانی بردند. عده کثیری را در رابطه با حاج صادق امانی به شهربانی آورده بودند، آنهائی که رفیق و آشنا بودند، از اقوام و خویشان، اینها همه را آورده بودند و در اتاقهای مختلف ما را جا داده بودند. خطایی معروف؛ که جز خطا چیزی از او سر نزده بود؛ مأمور تحقیق بود، و از دوستان آشنایان و اقوام سئوالات را میکرد. با آنکه قبلاً خانه را پاک سازی کرده بودیم و هر چی که بود را تصفیه کرده بودیم، ولی متأسفانه فراموش کرده بودم و یک کتابچهای؛ که در آن شماره تلفنها و بعضی آدرسها بود؛ را از جیبم بیرون بیاورم و مخفی بکنم. وقتی که به شهربانی رسیدیم به طور معمول، ابتدا یک بازدید بدنی و جستجو میکردند. در جستجو به این کتابچه برخورد کردند، کتابچه را باز کرد و دید که چند تا شماره تلفن، از جمله شماره تلفن مرحوم حاج صادق امانی در آن است، حالا به عنوان یک مدرک این برای آنها ارزش داشت. کتابچه را گرفت و روی میز گذاشت، در همان لحظه تلفن زنگ زد و مأمور بازجویی از اتاق رفت بیرون؛ بدون اینکه این کتابچه را در جای دیگری که از دسترس من دور باشد بگذارد؛ تا از اتاق رفت بیرون؛ من از فرصت استفاده کرده؛ کتابچه را برداشتم و در جیبم گذاشتم. مأموری که کنار درب ایستاده بود را صدا زدم، گفتم: میخواهم دستشوئی بروم. مأمور هم بدون اینکه از بازجو اجازه بگیرد من را دستشوئی برد. در دستشوئی کتابچه را از بین بردم و ریختم توی توالت، برگشتم داخل و خیلی عادی در سرجایم نشستم. نمیدانم که چطور شد؛ بازجو که آمد؛ بکلی مسئله را فراموش کرد. خوشبختانه اینجا توفیقی نصیب شد و به خیر گذشت، چون ممکن بود اسامی خیلی از برادرانی که در موتلفه بودند؛ ولو اینکه به اسم مستعارشان نوشته بودم؛ لو برود، {میتوانستند} همان موقع تلفن بکنند و ببینند که تلفن مال کی است و یا در اثر فشار به برخی از مسائل برسند.
اکثر زنها و بچههائی که جزء اقوام و آشنایان حاج صادق بودند همه را به شهربانی آورده بودند. اعمال وحشیانهای در آنجا انجام میدادند. یکی از طرقی که آن موقع برای اقرار گرفتن استفاده میکردند، مسئله شلاق بود؛ و به قول بعضی از برادرهای ما شهربانی خیلی هم خرکی عمل میکرد؛ و کارشان بدون تکنیک بود. سیلی زدن یکی دیگر از شیوههایشان؛ برای اینکه روحیه را تضعیف بکنند؛ بود. مثلاً مادر ما را؛ که ناراحتی قلبی هم دارد؛ نگه داشته و بعد شروع کرده بودند به سیلی زدن من. چون مادر ناراحتی قلبی داشت، قلبش میگیرد، و در کریدور میافتد. ناراحتی قلبی ایشان کمک کار زیادی شد، چون ماموران دست پاچه شده؛ با آن حجم کار زیاد؛ به فکر آزادی ایشان میافتند. از طرفی از طریق مادر به جائی نرسیده بودند. پیداست زنی که؛ بدون هیچ آموزش قبلی؛ درآن شرایط {تعقیب و مراقبت} دانسته بود چگونه مخفی کاری کند در بازجویی هم توانسته بود نقش خودش را به عنوان یک زن مسلمان، خوب ایفا بکند. به هر حال ایشان و برادر بزرگم؛ {حاج مرتضی} ایشان هم عضو موتلفه بود و به آن شهامت خاص خودش جلوی ایشان سخت ایستاده بود و تا گفته بودند: میزنیمت ایشان هم گفته بود: من هم میزنم؛ {ناچار آنها} را آورده بودند خانه.
من را به همان دلیل سوء ظنی که پیدا کرده بودند نگه داشتند. در بازجوئیها، به ذهنم رسید که باید شیوهای را که در منزل داشتم عوض کنم، و بر مبنای کلی نمیدانم، رابطه ما رابطه خانوادگی بوده، دامادمان بود و همین جور چیزها، پاسخ دهم. در تحقیقات خانوادگی به این نتیجه رسیدند که حاج صادق یک شبی منزل همشیره ما آمده، و من هم با او رفت و آمد داشتم. {بازجو} پرسید که مسئله چی بود؟ گفتم: مسئلهای نبوده، ما اول از اینکه حاج صادق چی کاره است، خبری نداشتیم. داماد ما آمده منزل ما، داماد شما اگر منزل شما بیاد چه میکنید؟ خوب طبیعی است که میپذیرید. بله او به عنوان یک میهمان آمده به منزل ما؛ آن هم به عنوان یک میهمان درجه یک؛ این جواب باعث شد، مسئله نه به عنوان مخفی کردن متهم، ختم بشود. حاج صادق هم در تحقیقات اولیه بعد از دستگیری واقعاً خیلی پایمردی و خیلی مردانگی به خرج دادند، از رابطه من با او در موتفله که میتوانست مطرح باشد، کوچکترین اسمی از هیئت موتلفه و جمعیت موتلفه نیاورده بودند.
مدت این دستگیری و بازداشت حدود بیست روز بیشتر طول نکشید. بعد از اینکه مرحوم حاج صادق را دستگیر کردند؛ چون رابطه ما صرفاً در حد یک رابطه فامیلی بود؛ در رابطه با رفتن به آن خانه هم ایشان همین طوری مطرح کرده بود، که چون فامیل بودیم، رفتم. وقتی مسئله به اینجا کشید من را با عدهای از اقوام، آشنایان، فامیل و... آزاد کردند. در این فاصله که بیرون بودم، مرتب مسئله زندان و دستگیری برادران مطرح بود؛ تا اینکه به دلایلی که من درست در جریانش نیستم؛ مسئله موتلفه مطرح میشود. این طور که ما بعداً برآورد کردیم، در کل واجب و لازم بوده، که درتحقیقات و بازجوئی از متهمین پرونده قتل منصور، مسئله موتلفه مطرح بشود. به هر صورت مجدداً من همراه با عدهای دیگری از برادران دستگیر میشویم.
در این دستگیری مجدد شاید در حدود بیست، سی نفر دستگیر میشوند. عضویت حدود هشت نفر؛ چون ما هشت نفر محاکمه شدیم؛ و سمپاتی حدود چهار نفراز آنها برای ساواک مشخص میشود. بقیه عضویتها هم هیچ وقت برای آنها مشخص نمیشود، اطلاعاتشان هم رو نمیشود.
علل توفیق موتلفه اسلامی
به نظر من یکی از علل توفیق این جمع در کارها در آن زمان کوتاه، همان ویژگیهای مذهبی جمعیت بود. چون جامعه ما یک جامعهای است مذهبی، حرکتهای مذهبی در آن سریع شکل میگیرد. در این اواخر هم دیدید علیرغم همه تلاشها و کوششها در انحراف انقلاب؛ که بعضیها کردند تا مسئله به صورت الگویی از کشورهای سوسیالیستی مطرح بشود؛ کوچکترین تاثیری در جامعه ما نداشت. حداکثر نیرویی که جریانات غیر مذهبی جذب کردند، عدهای روشنفکر بود. اما کسانی که در جهت مذهب بودند خیلی سریع رشد میکردند؛ بنظر من به همین دلیل بود که بعضیها که از مارکسیتهای حقیقی بودند (سازمان مجاهدین) و با برچسب مذهب وارد شدند و متاسفانه برخی از افراد مذهبی جامعه را هم فریفتند و جذب خودشان کردند؛ بنابراین یکی از علل پیروزی جمعیت موتلفه همین روحیه مذهبی بودن اینها بود. چون مذهبی بودند و مذهبی فکر میکردند؛ در جامعه مذهبی ایران؛ توانستند، خیلی سریع رشد کنند. از طرف دیگر؛ در شرایطی که یک خلاء خیلی چشمگیر در جامعه حاکم بود؛ اقدامات، عملیات و افشاگریهایی بود که انجام میدادند. جمعیت موتلفه؛ با کارهایی که در رابطه با اعلامیههای امام خمینی انجام داد و سازماندهی تظاهرات مفصلی که در آن شرایط خفقان توانست انجام بدهد و...؛ عملاً در جامعه جا باز کرد. خیلی خوب هم پیش رفت؛ تا جایی که از اکثر شهرستانها تقاضای عضویت میشد؛ ولی چون جمعیت نو پا بود نمیتوانست با این هجوم مردمی که از اطراف و اکناف میشد خودش را وفق دهد.