گفتگوی ویژه

فعالیت سیاسی برای غیر خدا یعنی باخت

باید ببینیم برای چه آمده اند؟ اگر برای خدا باشد همه اش خوب است، اما اگر به جز خدا باشد، باخته اند. بنده اگر به جز خدا به موتلفه رفته باشم، باختم. دنبال حق و وظیفه بگردیم. همه این گروه ها خوب است ولی اگر رفتی که فردا فرماندار یا استاندار بشوی، باخته ای. وای به حال ما ولو اینکه وزیر و وکیل بشویم.

محمدرضا اعتمادیان «مورد اعتماد» خیلی ها است؛ از آیت الله مهدوی کنی، واعظ طبسی تا محمود احمدی نژاد و سیدمحمد خاتمی. شاید ارتباطش با خاتمی با یزدی بودنش هم ارتباط داشته باشد، اما مشاور امور اصناف و بازاریان دولت خاتمی و احمدی نژاد بودن با همه تفاوت هایشان با یک عضو ارشد موتلفه، بیش از همه نشان از اعتماد به شخصیت اوست. چگونگی مشاوره یک عضو ارشد موتلفه با رئیس دولت اصلاحات، رفتار موتلفه دردولت های مختلف و آینده احمدی نژاد و دولتش از جمله موضوعاتی است که با اعتمادیان درباره آنها گپ زدیم. او در این گفت وگو، حرف هایی جذاب هم درباره مرد مورد اعتماد رئیس جمهور- مشایی – داشت که بعد از بازبینی گفت وگو، به امانت پیش ما ماند. این سطور مقدمه ای است که خبرآنلاین برای بخش نخست گفتگویش با اعتمادیان به عنوان مقدمه نوشته است. گفتگوی وی پیش روی شما است:
***
  شما یکی از 14 مشاور رئیس جمهور بودید که یک باره برکنار شدید، وقتی خبر برکناری تان را شنیدید، واکنشتان چه بود؟
وقتی آقای احمدی نژاد این کار را کرد، بنده جزو کسانی بودم که رفتم خدمتشان و نکاتی را گفتم. به ایشان گفتم: «می‌دانستی من مشاور راستی راستی شما بودم، خوب بود به خودمان می گفتی، کنار می رفتیم». البته یک نکته به شما بگویم یکی می خواهد خدمت کند. یکی ادا در می آورد. من آقای احمدی نژاد را این طور می شناسم که می خواهد خدمت کند. خیالش می رسد خدمت این است.

فکر می کنید با پایان دوره این دولت، مردم به نامزد مورد حمایت آقای رئیس جمهوردر انتخابات اقبال خواهند داشت؟
 ابدا.

به نظرتان سال 92 رقابت اصلی بین کدام کاندیدا های انتخابات ریاست جمهوری خواهد بود؟
 یک نفر از اصولگرایان به شرطی که یکی شان بیشتر نیاید و آقای عارف.

  اما برخی همچون آقای پزشکیان با گرایش اصلاح طلبی می گوید آقای عارف رای ندارد؟
اگر عارف بیاید این طور نیست که رای نداشته باشد. آقای عارف جزو معتدل ترین چهره های اصلاح طلبان است. البته همه اصلاح طلبان هم از این مشی ایشان خوششان نمی آید، ولی او رای دارد.

شما در دوران اصلاحات هم مشاور امور اصناف و بازاریان آقای خاتمی بودید. آن دوره چطور مشاور شدید؟
بنده آن دوران برای آقای ناطق نوری تبلیغات می کردم. وقتی آقای خاتمی به من پیشنهاد کردند مشاورشان شوم، رفتم سراغش گفتم: «می‌دانید من عضو شورای موتلفه هستم». گفتند: بله. گفتم: «می‌دانید من معاون آیت‌الله مهدوی‌‌کنی هستم؟». گفتند: بله. گفتم: «می‌دانید بنده قائم‌مقام آیت‌الله طبسی بودم؟». گفتند: بله. گفتم: «چهار تا عیب دارم». آنها را هم گفتم. بعد گفتم: «حالا می‌خواهید من مشاور شما بشوم؟» گفت: بله. بعد گفتم: «بنده اگر بخواهم مشاور شوم، مشاور قلابی نمی‌شوم. مشاور راستی راستی خواهم بود. یعنی اگر چیزی به ذهنم رسید که اشتباه است به شما می‌گویم». این را هم گفتم که اگر چیزی به ذهنم می‌رسد و باید امروز به شما بگویم نمی توانم دو هفته‌ای وقت بگیرم تا بیایم شما را ببینم.

 آقای خاتمی به قول و قرارش عمل کرد؟
ایشان به رئیس دفترش گفت هر وقت اعتمادیان آمد، وقت نمی‌خواهد و همیشه هم این کار را می‌کردند. البته بنده اگر زمانی ایشان را کار داشتم سر نماز ظهر می‌رفتیم، نماز را با هم می‌خواندیم و بعد از نماز صحبت می کردیم.

 در حوزه بازار‌ به ایشان مشورت می دادید یا موضوع های دیگر هم بود؟
نه. من هر چیز به ذهنم می‌رسید به آقای خاتمی می‌گفتم. در مورد مشاوره با آقای احمدی نژاد هم همین بود.

 آقای خاتمی به توصیه شما عمل می‌کرد؟
مواردی بود که موضع‌گیری ای می‌کرد و بعد از آن موضع‌گیری برمی گشت.

 یک مصداق می گویید؟
ایشان وقتی که رئیس‌جمهور شد، یادتان هست که می‌گفتند «دوم خردادی‌ها»؟ قرار بود روز دوم خرداد سال بعد ایشان در دانشگاه تهران، سخنرانی کند. سال قبل اش، «دوم خردادی ها» ‌آمدند دورش را گرفتند و کف و دست و سوت زدند. وقتی خبر اعلام شد به ملاقاتشان رفتم و از این مساله گله کردم. گفتم: «دوم خرداد چه روزی است؟» بعد خودم گفتم: «دوم خرداد همان روزی است که رای‌گیری ریاست جمهوری بود».
گفتم: «کدام یک از رئیس‌جمهور‌ها در ایران روز رأی‌گیری مراسم می‌گیرند؟ شما یک روحانی و سید و محترم هستند، این رفتارها شأن شما را پائین می‌آورد». ایشان از این یادآوری تشکر کردند و سال آینده آن برنامه را لغو کردند.
 یک مورد دیگر مربوط به اظهارنظ های آقای خاتمی در خصوص جایگاه رهبری بود. یک وقتی به ایشان گفتم: «شما نفر دوم مملکت هستید، نفر اول آقا هستند. چرا در جاهایی که می‌روید به آقا احترام نمی‌کنید و اسم آقا را به خوبی نمی‌برید؟» ایشان گفت: «نمی‌خواهم حساسیت به وجود آید. البته گفت که من آقا را واجب الاطاعه می دانم، اما مثل برخی ها که هر جا می روند، آقا آقا می کنند نیستم و این روش را قبول ندارم و به مصلحت هم نمی‌دانم».

 به نظر شما الان هم آقای خاتمی همینطور فکر می‌کند ؟
احترامی که آقای خاتمی در دلش به آقا دارد، کمتر از آقای احمدی‌نژاد نیست.
 شما عضو ارشد حزب موتلفه هستید. مهمترین خصوصیت حزب شما این است که آن را می توان تشکیلاتی ترین حزب ایران دانست، اما بسیاری بر این باورند که این حزب، پایگاه مردمی ندارد. چرا؟
چون رقبا علیه اش کار می کنند. ببینید موتلفه با گران فروشی و کلک و تخلف مخالف است. کجا دانسته حرفی زده که به نفع مملکت نباشد؟ البته اشتباه  هم داشتیم، اما صادق بودیم.
منتقدان موتلفه می گویند شما با هر دولتی کار می کنید و اصلا اصولگرا و اصلاح طلب بودن برایتان مهم نیست؟

اگر به حق در قدرت باشیم، اینکه عیب نیست، هست؟ اگر شما به حق پولدار شوید، اشکالی دارد؟
 ولی امروز در فضای اصولگرایی گروه هایی وجود دارند که هم از حزب شما جوانتراند و هم در انتخابات میانگین بهتری نسبت شما دارند و احتمالا در انتخابات ریاست جمهوری هم وضع به همین منوال خواهد بود.
به نفع موتلفه است که همه اینها فعالیت کنند .این را هم به شما عرض کنم که ما یک خط بیشتر نداریم و آن خط امام و رهبری است. حالا می خواهند در این گروه یا آن گروه باشند. اصلا شما اگر می توانید کاری کنید که 100 تا از این گروه ها داشته باشیم! منتها صداقت داشته باشند. هدف هم این باشد که بگردیم  وبهترین ها را پیدا کنیم.

  براساس تجربه حزبی تان سوالی می پرسم. فکر می کنید این گروه های اصولگرای جوان، در دهه آینده هم در فضای سیاسی هستند؟
 باید ببینیم برای چه آمده اند؟ اگر برای خدا باشد همه اش خوب است، اما اگر به جز خدا باشد، باخته اند. بنده اگر به جز خدا به موتلفه رفته باشم، باختم. دنبال حق و وظیفه بگردیم. همه این گروه ها خوب است ولی اگر رفتی که فردا فرماندار یا استاندار بشوی، باخته ای. وای به حال ما ولو اینکه وزیر و وکیل بشویم.

 بگذریم. مسئولیت شما در دوران انقلاب، از دولت شهید رجایی آغاز می شود. یک بازاری چطور رئیس سازمان اوقاف می شود؟
بنده چهار سال معاون نخست وزیر و سرپرست اوقاف بودم. بار اول آقای رجایی از من دعوت کرد که بیا و معاون شو. من گفتم: «من کار اوقافی را نمی دانم چیست. شما کس دیگری را برای این کار بگذارید». ایشان گفت: «سوال کردم و می دانم کاری را که به تو می سپارند خوب انجام می دهی». آن دوران این طور نبود که برای گرفتن پست دعوا باشد. همیشه شانه خالی می کردیم تا کار دست آدم های متدین و اهل آن کار بیفتد. منتها آقای رجایی شنیده بود که من کم و زیاد نمی کنم و اهل دین و خدا و پیغمبر هستم. آنجا من یکی دیگر از دوستان را معرفی کردم. در نهایت قرار شد به ایشان خبر بدهم. شب منزل شهید بهشتی بودیم. ایشان رو به من کردند و فرمودند: «خوب! شما هم که رفتی اوقاف». من گفتم: «بله. آقای رجایی به بنده پیشنهاد دادند، ولی من کس دیگری را پیشنهاد کردم». ایشان فرمودند: «نه. شما بروید». به ایشان گفتم: «من حرفی ندارم بروم ولی صلاحیت فلان فرد از بنده بیشتر است». دو بار دیگر تاکید کردند که شما بروید. بقیه دوستان هم که آنجا بودند با چشم و ابرو به من فهماندند که دیگر چیزی نگو و قبول کن.
فردا صبح آقای رجایی به من زنگ زدند و گفتند: «خوب! شما هم که قبول کردید». بعد به من پیشنهاد کردند پیش آقای عسگر اولادی- رئیس وقت سازمان اوقاف- بروم و کارهایشان را ببینم. شهید رجایی گفتند: « اگر دیدی کار از عهده ات بر می آید. ساعت 6 صبح با آقای عسگر اولادی بیا به دفترم». من رفتم خدمت آقای عسگر اولادی و دیدم کار ایشان چندان مشکل نیست. فردا ساعت 6 صبح دفتر آقای رجایی رفتیم. البته ساعت کار ایشان از 5 صبح آغاز می شد.
بعد از چندی ایشان رئیس جمهور و آقای باهنر نخست وزیر شدند. آقای باهنر که نخست وزیر شدند، خدمت ایشان رفتم و گفتم افراد بهتری از من برای این پست هستند. آقای باهنر گفتند: «آقای اعتمادیان! اگر آدم بهتری از شما پیدا کردم، حتما شما را بر می دارم».
شاید بد نباشد این خاطره را برای شما نقل کنم. بعد از رئیس جمهور شدن آقای رجایی، 6 شهریور من قاریان قرآن را خدمت ایشان بردم. یادم هست جمعه بود. یکشنبه 8 شهریور هم این دو بزرگوار شهید شدند. اول قرار بود قاریان را خدمت امام ببریم. ایشان وقت نداشتند. بعد به شهید رجایی زنگ زدم. ایشان گفتند فلانی همه وقت های من پر است. می توانی قاریان راجمعه 9 صبح دفترم بیاوری؟ برای ایشان واقعا شنبه و جمعه مطرح نبود. منتها گفت: من خیلی وقت ندارم. فقط بیا یک گزارش کار بده و ما با قاریان دیداری داشته باشیم.
طبق قرار روز جمعه ما خدمت ایشان رسیدیم. قرار نبود ایشان صحبت بکند. به رسم معمول این جلسات، قاری قرآن چند آیه خواند. متاسفانه آن آیات الان یادم نیست. قرائت این آیات باعث منقلب شدن شهید رجایی شد .بعد از این قاری، آقای رجایی پشت تریبون رفت و حدود 45 دقیقه صحبت کرد! و آنجا برای اولین بار گفت که حافظ کل قرآن است. حتی به امام هم نگفته بود که قرآن را حفظ است. گفت: «من وقتی زندان بودم چیزی که من را نجات داد قرآن بود». ایشان تعریف می کردند در زندان هیچ امکاناتی نبود. حتی برق هم نداشتیم و چیزی که به آن پناه می بردم، قرآن بود. درباره قرآن یاد گرفتنش هم می گفت مثلا یک روز، هر چی آیه با الف شروع می شد را می خواند. فردایش هر چه آیه با ب شروع می شد را حفظ می کرد و به این ترتیب حافظ کل قرآن شد.
 دو روز بعد از آن دیدار، در دفتر کارم بودم که صدای مهیبی آمد. بنده شاید اولین کسی بودم که از شهادت ایشان مطلع شدم.

 چطور اولین نفر بودید؟
سازمان اوقاف در خیابان نوفل لوشاتو بود وقتی نخست وزیری منفجر شد، صدای آن تا محل کار من رسید. از کارکنان سازمان پرسیدم: صدای چی بود؟ بچه ها گفتند می گویند نخست وزیری منفجر شده است. همان جا، تلفن را برداشتم، دیدم قطع است. فورا بدون پاسدار به سمت ساختمان که منفجرشده بود رفتم. می‌گفتد آقای رجایی شهید شده است. خیلی نگران بودم. هنوز خرابی و آتش بود .دیدم چیزی پیدا نیست. آمدم پایین و گفتم کسی کشته شده است؟ گفتند: نه! یک کسی مرا صدا زد و گفت: یک جنازه به ساختمان روبرو بردند. منظورش بیمارستان بود. رفتم آنجا گفتم کسی را اینجا آوردند؟ گفتند نه. قبول نکردم به سمت سردخانه رفتم. گفتم در سرخانه را باز کنید. گفتند: در بسته است و نمی‌شود. داد زدم: «نمی شود یعنی چه؟ من معاون نخست‌وزیر هستم می‌گویم در را باز کنید اگر هم امکانش نیست قفل ‌را بشکنید». در را باز کردند و رفتیم پایین. جنازه شهید رجایی بود ولی معلوم نبود که رجایی است چون جزغاله شده بود قدش 80 سانتی مترشده بود. اصلاً نمی‌دانستم چه کسی بود. آمدم بیرون. آقای هادی غفاری و هادی منافی بیرون ایستاده بودند به آنها گفتم بیایید بروید پایین یک جنازه هست. آمدند پایین. از روی دندان‌های آقای رجایی او را شناختند.

 آقای غفاری شناختند یا آقای منافی؟
هر دوی آنها. شهید باهنر را ولی پیدا نکرده بودم. ول نکردم و گفتم دیگرجنازه ها راکجا بردند؟ معلوم شد به پزشک قانونی در خیابان بهشت بردند. با ماشین خودم به آنجا رفتم. آنجا هم نمی‌گذاشتند برویم داخل. داد زدم و گفتم: «من معاون نخست‌وزیر هستم می‌خواهم ببینم چه کسی را اینجا آورده‌اند». یکی از دکتر‌ها گفت: بیا برویم پایین.
وقتی رفتیم دیدیم که یک جنازه هم آنجا است. معلوم نبود که جنازه شهید باهنر باشد. یک تکه عبای سوخته شده به بدن ایشان چسبیده بود. زنگ زدم دفتر امام  و به احمد آقا گفتم: «اینجا یک جنازه است و مشخصاتش این است». می‌خواستم ببینیم چه کسی است و نشانی دادند که کدام دندان‌های آقای باهنر مصنوعی است. بعد رفتم مطابقت دادم، دیدم همان است. بعد از این ماجرا به خانواده‌هایشان اطلاع دادند.

 هنوز تصاویر آن خاطرات در ذهنتان است؟
بله، خیلی خاطرات تلخی بود. آن وقت به آقای عسگر اولادی گفتم اینطور شده است. خانم آقای رجایی زنگ زدند به آقای عسگراولادی و ایشان گفتند: بنده می‌دانم کجاست. بعد خانم رجایی به من زنگ زدند. گفتند می‌آیم تا با هم برویم جنازه را شناسایی کنیم. من ایشان را بردم محل جنازه. دیدند و تایید کردند. فردا صبح قرار شد جنازه‌ها را تشییع کنند وقتی تشییع دیدم سه تابوت گذاشته‌اند. شهید رجایی، شهید باهنر، آخری هم شهید کشمیری. داشتند جنازه‌ها را می‌بردند .آقای مرتضایی فر داشت شعار می داد رجایی خداحافظ، کشمیری خداحافظ، باهنر خداحافظ. جلو رفتم و جنازه شهید رجایی را نگاه کردم. دیدم یک مقدار خاک است که در کیسه کرده‌اند. گفتم این رجایی نیست. فهمیدیم که خواستند جنازه ها را قاطی کنند که بگویند جنازه رجایی، کشمیری است تا آنها فکر کنند کشمیری هم کشته شده و متوجه او نباشند. بعد ولش کنند. ماجرا را متوجه شدم. آقای قدوسی آنجا ایستاده بودند و رفتم کنار ایشان گفتم: «حاج آقا من دیروز جنازه آقای رجایی دیدم؛ این جنازه رجایی نیست. قلابی است. روی تابوت رجایی زده‌اند کشمیری. ببینید می‌خواهند چکار کنند؟» منافقین که فهمیدند ما داریم تلاش می کنیم که ثابت کنیم این جنازه مربوط به شهید رجایی نیست، فوراً رفتند اسم‌ها را عوض کردند که دست از سر جنازه آقای رجایی بکشیم. بعد معلوم شد کشمیری در حال خروج از مملکت بوده است و تابوت قلابی هم برای این بوده است که بگویند شهید شده است!

 آخرش چه شد؟
کشمیری فرار کرد و رفت. تا چند سال پیش هم زنده بود.
 

https://shoma-weekly.ir/uSwrRD