در احترام به بیش از سه دهه تلاش شبانه روزی وی برای امنیت کشور اسلامیمان، ناگزیر این مصاحبه را به دور از همه قواعد روزنامه نگاری بدون نام منتشر می کنیم...
با نگاهی به حوادثی که در روزهای اول انقلاب آغاز شده بود؛ عبور کشور از این بحران خارج از تصور به نظر می رسد. بسیاری معتقدند نقش بصیرت شهید لاجوردی در بازگرداندن امنیت به کشور منحصر به فرد است. او چگونه این پروسه را به ثمر رساند؟
تصورم این است که مهمترین دلیلش این بود که شهید لاجوردی مرد خودساختهای بود. خودش را ساخته بود و این ساختن استمرار داشت. اگرچه آشناییام با ایشان در سال 59 یا 60 بود، اما توفیق داشتم در سال 70 یا 71 سفر حج عمره رفتم و با او بیشتر آشنا شدم. حسب تصادف دیدم ایشان هم با خانوادهاش آمده است. خانواده ایشان در این سفر مطالبی را برای خانواده ما تعریف کرده بود که نشان میداد این مرد از روزی که خودش را شناخته بود، مهمترین اولویتش خودسازی بود و این ساختن خود تا لحظه شهادت استمرار داشت و اگر خدا چیزی به او داد در سایه این خودسازی داد. اگر بصیرت و تواضع خوبی داشت، همهاش در سایه ساخته شدنش بود. زیاد یادم نیست خانواده ایشان به خانواده بنده چه گفته بودند، اما آن حرفها نشان میداد ایشان چه در دوره زندان و چه در دوره چهار پنج ماههای که بیرون بود و دو باره دستگیر میشد و به زندان میرفت، حتی وقتی بیرون بود، اولویت اول برایش خودسازی بود و بعد مبارزه.
از آن تاریخی که با ایشان آشنا شدیم، اگر سر تیتر ما بحث خودسازی ایشان و عمل کردن به «أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ» (قرآن کریم، سوره فتح، آیه 29) باشد و بصیرتی که ایشان داشت، بعضاً به این موضوع اشاره شده، ولی زیاد به آن پرداخته نشده و همواره سعی شده است، چهره «أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ» ایشان را مطرح کنند و غضبی که نسبت به دشمنان انقلاب داشت، ولی در عین غضبی که به آنها داشت، رأفت و مهربانی خاصی هم به افرادی داشت که ابراز ندامت میکردند. به این وجه از شخصیت ایشان خیلی کم پرداخته شده است. در سالهای 60 و 61 که اوج ترورهای ضد انقلاب خاصه منافقین بود، ایشان در بین متهمان زندگی میکرد. آنچه که ما در زندان اوین دیدیم این بود که ایشان با آنها زندگی میکرد، نه این که دادستان اتاقی داشته باشد و زندانیها هم در بند باشند و ایشان کار خودش را بکند و بس. واقعاً با متهمها زندگی میکرد. الان صحنههای عجیبی در ذهنم هست. بعد از ظهرها کارگری میکرد. در آن سفر مکه دیدم کارگریها برای ساخته شدنش بود، در حالی که حکمش حتی برای دستگیری رئیسجمهور هم نافذ بود، ولی در عین حال بین متهمان زندگی میکرد و ساعت مشخصی را هم میآمد که گِل درست کند، آجر پرتاب کند و ساختمانسازی و کارگری کند. البته این بخش را شاهد نبودم و شنیدههایم هست.
این حضور در میان متهمان زیاد شنیده شده است. چگونه او که اشداءعلی الکفار بود، با آنها نشست و برخاست می کرد؟
ببینید اولین گروهی که در مقابل انقلاب اقدام نظامی کرد گروهک فرقان بود - که ضربات سختی هم به نظام زد، از جمله شهید مطهری، شهید عراقی، شهید مفتح، شهید قرنی و... را از ما گرفت. همین چند نام نشان میدهد چه ثلمهای به نظام وارد شد- اما شهید لاجوردی وقتی متوجه میشود اینها از سر جهل و با انگیزه دینی این کار را کردهاند، بعد از این که چشم فتنه را در میآورند و کل فرقانیها جمع و مجازات میشوند، ایشان شروع به کار اعتقادی با آنها میکند. این نشان میدهد این مرد چقدر به خودش و اعتقاداتش اطمینان داشت که میگفت اینها باید آزاد شوند و به جبهه بروند که عدهای از آنها رفتند و شهید شدند. عدهای هم مجروح شدند و بعضیها هم دارند زندگیشان را میکنند، ولی در عین حال در همین زمان با گروه تروریستی که دست به اسلحه برده بودند مبارزه میکرد.
همین برخوردهای ایشان چه در بریدن متهمین و چه بعد از آن دلبستگیشان به نظام و انقلاب و همکاریشان بسیار مؤثر بود.
ممکن است یک نمونه را مصداقی بگویید؟
فردی بود به نام رسول راهی. کشتیگیر بود و بدن خیلی چِغِری داشت. فکر میکنم بچه خیابان دامپزشکی و هاشمی بود. او را در 5 مهر سر خیابان ولیعصر، ابتدای خیابان شهید بهشتی گرفته بودند.
در راهپیمایی مسلحانه 5 مهر سازمان منافقین؟
بله، در یک گونی پنج تا ژـ3 داشت. خیلی آدم چِغِر و قَدَری بود. یادم هست اواخر ماه مبارک رمضان بود. او را برای بازجویی آورده و سعی کرده بودند از او اطلاعات بگیرند که نداده بود. ما هم آن ایام شبانهروزی آنجا بودیم. اتاقم هم پشت اتاق شهید لاجوردی بود. ایشان هم شبها آنجا میخوابید. همیشه هم یک ساعت قبل از اذان بلند میشد. متهمانی بودند که هنوز تکلیفشان معلوم نبود و در راهروها میخوابیدند و به بندها فرستاده نشده بودند. در کنار هر یک از آنها ظرف غذایی برای سحری گذاشته شده بود. شهید لاجوردی به این اکتفا نمیکرد. یکی یک لیوان آب به آنها میداد و تک تکشان را بیدار میکرد و میگفت آقا! سحر است. بدون هیچ محافظی. یک شب قبل از سحر بلند شدم و برای تجدید وضو به دستشویی رفتم، دیدم رسول راهی آنجا ایستاده است. حاجی هم پارچ را تند تند آب میکند و با یک لیوان میرود و به متهمها آب میدهد و به بهانه آب بیدارشان میکند که سحری بخورند. نگران شدم و گفتم خودم را در دستشویی معطل کنم که حاجی هی میآید و میرود، یکمرتبه این به او حمله نکند. بعد از من پرسید: «این کیست؟» جواب دادم: «چطور؟ تو نمیشناسی؟ این همان کسی است که شما به او میگویید جلاد اوین». وقتی حاجی برگشت و آن پسر او را شناخت، کلهاش را محکم به دیوار کوبید. شاید یک هفتهای میشد که زیر بازجویی بود و حرف نمیزد. همین رفتار آقای لاجوردی بدون این که قصد تأثیرگذاری داشته باشد، باعث شد رسول راهی فردای آن روز آدرس سه چهار تا انبار مهمات و اسلحه را داد.
در سفر حج که عرض کردم، از لحظهای که از هواپیما پیاده شدیم و خانمم سراغ خانم ایشان رفت، ما هم با هم راحتتر شدیم. آنجایی که ساکها و چمدانها را میآورند، دائماً رصد میکرد بار و چمدان پیرزن یا پیرمردی روی زمین مانده باشد، میدوید و برمیداشت.
چه سالی بود؟
فکر کنم 72 بود، چون نه محافظی داشت و نه چیزی. میدیدم در فرودگاه جده، مدینه و مکه دائماً دنبال این بود که بار کسی را از زمین بردارد و کمک کند. خاطرم هست تازه مسجدالنبی را بازسازی کرده بودند. گفت: «فلانی! ببین وهابیها اینجا چیزی را درست کردهاند که کسی اینجا آمد دیگر فکرش به سراغ پیغمبر(ص) نرود». دیدم عجب سنگ اسپانیایی خوبی و عجب طراحی و معماریای. اینقدر حساس بود.
بعد که برمیگشتیم خانمش به خانمم گفته بود حاجآقا در طول این سفر حتی در یک مغازه هم با من نیامد. فقط یک جا که خیلی اصرار کردم برای دخترمان چیزی بخریم، یک لحظه داخل مغازه آمد و گفت موافقم و برگشت. اینقدر مقید بود که سفری را که به عنوان زیارت رفته است، فقط صرف زیارت کند.
به تاثیر حضور شهید لاجوردی در میان منافقین بر تغییر نگرش آنها اشاره کردید. چه رفتارهای دیگری در این مسیر انجام می دادند؟
در مورد منافقین جمعهها آنها را به نماز جمعه یا مراکز زیارتی و تفریحی میبرد و این کار سبب خیر شد و از دل این متهمین افرادی بیرون آمدند که بعداً همکاری کردند. تخفیف مجازات و اینها بهجای خود، ولی به لحاظ امنیتی شیوه نویی بود که انقلابی که درگیر ترور است اینگونه با متهمان آن ترورها برخورد کند. خاطرم هست در اسفند 60 حدود 114 ترور موفق و ناموفق در تهران انجام شد. در چنین فضایی دو اتوبوس یا پنج مینیبوس متهم را به نماز جمعه یا سد لتیان میبرد.
اعتماد به نفس بالایی داشت. حفاظت در حد سه چهار تا مأمور بود، ولی 200 نفر متهم را که جرمشان نفاق بود به این شکل این طرف و آن طرف میبرد.
پسری بود که پدرش کمیتهای بود، منتهی متأسفانه خودش هوادار منافقین شده و در ترور شرکت کرده و مسلح هم بود. بهرغم این که ما در قضیه شهید کچویی ضربه خورده بودیم، اما به اصلاح او امید داشت و این پسر گاهی مسلح دور و بر شهید لاجوردی بود.
چرا سلاح به دستش داده بودند؟
نه این که بگوییم او مسلح بود. در ماشین سلاح بود. سه نفر نشستیم، یکی هم او بود، میشدیم چهار نفر. همکاری میکردند. آن موقعها از جمله کارهایی که دادستانی انجام میداد، گشتهایی را داخل شهر میفرستاد. همینها در ماشین مینشستند و در خیابانها میگشتند و مثلاً میگفتند این فلانی است. چون افراد متواری شده بودند. مثلاً من دیگر خانه خودم نبودم و در شهر پلاس بودم. من و شما قبلاً با هم در تشکیلات بودیم و شما مرا میشناختی و در خیابان میدیدی و میگفتی این فلانی است. دادستانی گشت این چنینی گذاشته بود.
چگونه چنین اعتمادی رخ می داد؟
اینگونه رفتارها برخاسته از یک فکر با ثبات، نفس مطمئنه و اعتماد به نفسی است که از ایمان و خودسازیای است ـ که به شما عرض کردم ـ و از بصیرتی که پیدا کرده بود، ناشی میشود. بعضیها بودند که ادعای بریدگی میکردند، اما شهید لاجوردی میگفت دروغ میگوید. منافق است. انگار خدا به او یک نیروی قلبی داده بود که بهراحتی تشخیص میداد که من که دارم اظهار ندامت میکنم واقعاً نادم هستم یا دارم فیلم بازی میکنم که از چنگال عدالت بگریزم.
در پروندهها دیدم که ایشان فرمی تهیه کرده و جای اسم را خالی گذاشته بود. فرم خطاب به شورای عالی قضائی بود و در آن نوشته بود حالا که دارید خیلیها را الکی عفو میکنید، این آقا یا خانم برای عفو شدن خیلی مستحقتر از آنهاست.
چون مستقیم با اینها در تعامل بود. معمولاً دادستان کاری به شعبه، زندان و زندانبان ندارد، مسئولیت بیرون بردن زندانیها به فرض این که همه آنها هم تواب شده باشند، با مسئول زندان یا در بالاترین سطح دادیار زندان است، نه دادستان. اینها از آن مواردی است که نشان میدهد شهید لاجوردی با این نوع رفتارها بیشتر به دنبال ساختن خودش بود نه این که جایگاه دادستانی او را بگیرند. با اینها زندگی کند که دوران زندانهای خودش یادش نرود.
یا مثلاً اکثر مواقع که در سطح شهر تردد میکرد، یک بنز ضد گلوله میدیدید، ولی او در آن نبود! یک بار داشتیم با هم به کرج میرفتیم، یک ماشین دارای چراغ گردان اسکورتش میکرد. خودش نشست پشت فرمان آن. خیلی برایم جالب بود که در عوارضی کرج کسی که میخواست عوارضی را بگیرد، بهتزده شد و بیرون پرید که حاجی را ببوسد که حاجی گاز ماشین را گرفت و رفت.
یا مثلاً ساعت چهار که دادسرا تعطیل میشد، مینیبوسها که میآمدند کارمندها را ببرند، میرفت پشت فرمان مینیبوس مینشست، یعنی میشد راننده سرویس. محافظین او هم نسبت به خلقیات حاجی توجیه بودند. ماشین که پر میشد، میپرسید کدام مسیر باید برویم؟ مثلاً میگفتند باید برویم میدان خراسان. مسیر را میرفت و بچهها تک تک پیاده میشدند و برمیگشت.
غیرمترقبه بودن و غیرعادی بودنش را میرساند.
آن دیگر بحثهای امنیتی قضیه بود، یعنی در عین حال که همه اصول حفاظتی را رعایت میکرد، از این فرصت برای ساختن خودش استفاده میکرد.
خاطرم هست یک روز دوستان دادسرا در طبقه پایین جلسه گذاشته بودند. جلسه ساعت هفت شروع شد و ایشان تقریباً هفت و سه دقیقه یا هفت و پنج دقیقه رسید، یعنی زمانی رسید که همه دوستانی که آمده بودند، دور اتاق نشسته بودند و جا نبود. علیالقاعده بچهها بلند میشدند و جا میدادند، ولی تا آمد رفت و مثل هیئتها وسط نشست. اگر ما بودیم میگفتیم گل پشت و رو ندارد و از خودمان تعریف میکردیم. او تا نشست گفت پیت حلبی هر چهار طرفش یکی است. این در گوشم ماند. گفتم چقدر این مرد ظریف بود. این است که به نظر من مهمترین ویژگیاش این بود که بیشتر از این که بخواهد بگوید من دادستان هستم و اعمال قدرت کند، انجام وظیفه و تکلیف اداری جای خود، ولی هدف اولش ساختن خودش و این که آنچه را که ساخته بود بتواند حفظ کند. این خیلی مهم بود.
در خیلی از مسئولیتها که وا میدهیم گرفتاری این است که فکر میکنیم از ساخته شدن مستغنی شدهایم. آقا! حالا ما را مدیر خبرگزاری، استانداری، وزیر و... کردهاند احساس استغنا میکنیم و وقتی این احساس پیش آمد، به دنبالش طغیان هست. این سنت است. ایشان به این نکته توجه داشت.