حاج آقا اسدالله ما را تشویق میکرد، اما نمیگفت که بروید. میگفت: «بارکالله به شوهرت! که اجازه میدهد شما در این راهپیمائیها شرکت کنی».

اشاره: خانم زینب لاجوردی، همسر شهید حاج محمدصادق امانی و خواهر شهید سید اسدالله لاجوردی است که زینب گونه راه شهیدان را ادامه داد و پیام شهیدان را در محضر مراجع و علما ابلاغ نمود. رشادت او در این ابلاغ پیام زبانزد یاران انقلاب است، اما در این گفت و گو بیشتر درباره زاویه کمتر بیان شدهای از شهید لاجوردی سخن گفته شد. شیوه تعاملات او در خانواده که موجب تقویت روحیه انقلابی گری میان آنها شده بود.
بهمن 43 همسر و برادرتان تقریبا همزمان دستگیر شدند، لطفا از آن روزها بگویید.
وقتی حاج صادق دستگیر شدند بیست و نهم ماه رمضان بود. قاسمآقا فرزند اول شهید که کمتر از سه سال داشت، سرخک و سینه پهلو کرده بود و از من جدا نمیشد. در شب بیست و سوم مأموران ساواک مرا از صبح بردند و فردا صبح آوردند. تقریباً 48 ساعت روزه گرفتم. روزهای که هیچی حتی آب به من ندادند.
وقتی آنها را گرفتند و منزل آزاد شد، روزنامهها دائماً مینوشتند که قاتلان منصور یا خرابکارها را گرفتند. یا اینکه ریشهشان را پیدا کردند و از این حرفها. مدت اندکی بعد از آن هم دو تا اخویهایم آقا مرتضی و آقا اسدالله لاجوردی را هم گرفتند و به زندان بردند.
از آن تاریخ تا 13 سال بعد، بارها شهید لاجوردی احضار، بازداشت و حتی تبعید به زندان مشهد را تجربه کرد. آخرین آزادی او، احتمالا شیرینترین آنها بوده است. چگونه با خبر شدید ایشان از زندان آزاد شدند؟
زمانی که قرار بود ایشان را آزاد کنند ما خبر نداشتیم. نزدیک غروب آفتاب بود. منزل اخوی با منزل همشیره بزرگ دیوار به دیوار بود. وقتی داداش آزاد شدند، در منزل همشیره را زدند و ایشان را صدا کردند، چون اخوی دوم....
مرحوم حاجآقا مرتضی....
بله، همیشه همشیره را با نام خواهر صدا میزدند. خواهرم خیال کردند اخوی دومی است، وقتی از پشت در متوجه شدند ایشان را با اسم کوچکشان صدا میکنند، تعجب کردند و با خود گفتند: «چطور امروز میگوید بتول؟!»، اخوی بزرگ همیشه ما را به اسم صدا میکرد و با ما خودمانیتر بود. بعداً در منزل خودشان را زدند. همشیره هم تا دم در رفتند و وقتی دیدند اخوی بزرگ هستند، داخل خانه شدند و چند دقیقهای با بچهها بودند، پس از آن همگی به خانه حاجآقا و مادرم رفتند. به من و آقا مرتضی هم خبر داده بودند و ما هم به آنجا رفتیم و تا آخر شب پیش اخوی بودیم.
تعجب نکردید که چرا آزاد شدند، خودشان در این باره توضیحی ندادند؟
نه، چون خودشان هم خبری از آزادیشان نداشتند. گفتند: «یک ساعت مانده به ظهر به ما خبر دادند که قرار است آزاد شوید، اما نگفته بودند چه زمانی.»، بعدازظهر به آنها گفته بودند اثاثیهتان را جمع کنید و بروید.
راجع به علت آزادیشان توضیحی ندادند؟
خیر. در این باره چیزی نگفتند.
کمکم از این مقطع راهپیمائیهای مردمی شروع شد. اگر از آن راهپیمائیها خاطراتی دارید بفرمائید. آیا بین حرکت برخی از چهرههای شاخص مبارزاتی که اطراف شما بودند، مثل اخوی و حرکتی که خانوادههای آنها انجام میدادند، هماهنگی وجود داشت؟
با وجودیکه اخوی جلوتر از انقلاب آزاد شدند، اما در اثر شدت شکنجه ها از ناحیه چشم ناراحتی داشتند و چشمشان اصلاً دید نداشت. آن موقع آقارضا در امریکا تحصیل میکرد و برای داداش نامه نوشت و ایشان برای معالجه به آنجا رفتند. حدود 20 روز امریکا بودند و در این مدت چشمشان را جراحی و مداوا کردند و برگشتند. تقریباً 30 روز بعد از بازگشت ایشان از امریکا انقلاب پیروز شد. میخواستند خدمت امام به فرانسه بروند که مانع تراشی کرده بودند و نتوانستند بروند.
شنیدم بهواسطه شغلی که اخوی داشتند در راهپیمائیها به شما روسری میدادند و شما بین خانمها توزیع میکردید.
آن روزها اخوی اصلاً به بازار نمیرفتند. بیشتر حاجآقا مرتضی میآمدند. من و خواهر بزرگمان زیاد به راهپیمائیها میرفتیم؛ حاجآقا مرتضی روسری و مانند اینها میفروختند. میدانست که من و دخترم زیاد به تظاهرات میرویم، روسریها را به آقامجتبی دادند و ایشان هم به ما داد و ما آنها در کیفمان میگذاشتیم و میبردیم و به کسانی که بیحجاب بودند روسری میدادیم تا سرشان کنند. آنها هم کلی تشکر میکردند و با روی باز میپذیرفتند و میگفتند: «ما در خانه روسری نداشتیم که سرمان کنیم.»
فکر میکنید در این مدت چند روسری دادید؟
یادم نیست دقیقاً چند تا دادیم. در تظاهرات خانمهای بیحجاب زیاد میآمدند و هر کس هر چه میداد با روی باز میپذیرفتند و سرشان میکردند. حتی یکی در تظاهرات درحالی که لباس زیرش را به تن داشت، پیراهنش را در آورد و به خانمی داد و ایشان سرش کرد.
آیا با اخوی برای دریافت خبر راهپیمایی ها ارتباط داشتید ؟
مستقیماً نه، اما با واسطه پسرم و دیگران با خبر میشدیم. اینطور نبود که آنها مستقیماً به ما خبر یا اعلامیه بدهند. بعضی وقتها که به راهپیمائی و از آنجا به خانه مادرم میرفتم، حاج آقا اسدالله ما را تشویق میکرد، اما نمیگفت که بروید. میگفت: «بارکالله به شوهرت! که اجازه میدهد شما در این راهپیمائیها شرکت کنی».
بهمن 43 همسر و برادرتان تقریبا همزمان دستگیر شدند، لطفا از آن روزها بگویید.
وقتی حاج صادق دستگیر شدند بیست و نهم ماه رمضان بود. قاسمآقا فرزند اول شهید که کمتر از سه سال داشت، سرخک و سینه پهلو کرده بود و از من جدا نمیشد. در شب بیست و سوم مأموران ساواک مرا از صبح بردند و فردا صبح آوردند. تقریباً 48 ساعت روزه گرفتم. روزهای که هیچی حتی آب به من ندادند.
وقتی آنها را گرفتند و منزل آزاد شد، روزنامهها دائماً مینوشتند که قاتلان منصور یا خرابکارها را گرفتند. یا اینکه ریشهشان را پیدا کردند و از این حرفها. مدت اندکی بعد از آن هم دو تا اخویهایم آقا مرتضی و آقا اسدالله لاجوردی را هم گرفتند و به زندان بردند.
از آن تاریخ تا 13 سال بعد، بارها شهید لاجوردی احضار، بازداشت و حتی تبعید به زندان مشهد را تجربه کرد. آخرین آزادی او، احتمالا شیرینترین آنها بوده است. چگونه با خبر شدید ایشان از زندان آزاد شدند؟
زمانی که قرار بود ایشان را آزاد کنند ما خبر نداشتیم. نزدیک غروب آفتاب بود. منزل اخوی با منزل همشیره بزرگ دیوار به دیوار بود. وقتی داداش آزاد شدند، در منزل همشیره را زدند و ایشان را صدا کردند، چون اخوی دوم....
مرحوم حاجآقا مرتضی....
بله، همیشه همشیره را با نام خواهر صدا میزدند. خواهرم خیال کردند اخوی دومی است، وقتی از پشت در متوجه شدند ایشان را با اسم کوچکشان صدا میکنند، تعجب کردند و با خود گفتند: «چطور امروز میگوید بتول؟!»، اخوی بزرگ همیشه ما را به اسم صدا میکرد و با ما خودمانیتر بود. بعداً در منزل خودشان را زدند. همشیره هم تا دم در رفتند و وقتی دیدند اخوی بزرگ هستند، داخل خانه شدند و چند دقیقهای با بچهها بودند، پس از آن همگی به خانه حاجآقا و مادرم رفتند. به من و آقا مرتضی هم خبر داده بودند و ما هم به آنجا رفتیم و تا آخر شب پیش اخوی بودیم.
تعجب نکردید که چرا آزاد شدند، خودشان در این باره توضیحی ندادند؟
نه، چون خودشان هم خبری از آزادیشان نداشتند. گفتند: «یک ساعت مانده به ظهر به ما خبر دادند که قرار است آزاد شوید، اما نگفته بودند چه زمانی.»، بعدازظهر به آنها گفته بودند اثاثیهتان را جمع کنید و بروید.
راجع به علت آزادیشان توضیحی ندادند؟
خیر. در این باره چیزی نگفتند.
کمکم از این مقطع راهپیمائیهای مردمی شروع شد. اگر از آن راهپیمائیها خاطراتی دارید بفرمائید. آیا بین حرکت برخی از چهرههای شاخص مبارزاتی که اطراف شما بودند، مثل اخوی و حرکتی که خانوادههای آنها انجام میدادند، هماهنگی وجود داشت؟
با وجودیکه اخوی جلوتر از انقلاب آزاد شدند، اما در اثر شدت شکنجه ها از ناحیه چشم ناراحتی داشتند و چشمشان اصلاً دید نداشت. آن موقع آقارضا در امریکا تحصیل میکرد و برای داداش نامه نوشت و ایشان برای معالجه به آنجا رفتند. حدود 20 روز امریکا بودند و در این مدت چشمشان را جراحی و مداوا کردند و برگشتند. تقریباً 30 روز بعد از بازگشت ایشان از امریکا انقلاب پیروز شد. میخواستند خدمت امام به فرانسه بروند که مانع تراشی کرده بودند و نتوانستند بروند.
شنیدم بهواسطه شغلی که اخوی داشتند در راهپیمائیها به شما روسری میدادند و شما بین خانمها توزیع میکردید.
آن روزها اخوی اصلاً به بازار نمیرفتند. بیشتر حاجآقا مرتضی میآمدند. من و خواهر بزرگمان زیاد به راهپیمائیها میرفتیم؛ حاجآقا مرتضی روسری و مانند اینها میفروختند. میدانست که من و دخترم زیاد به تظاهرات میرویم، روسریها را به آقامجتبی دادند و ایشان هم به ما داد و ما آنها در کیفمان میگذاشتیم و میبردیم و به کسانی که بیحجاب بودند روسری میدادیم تا سرشان کنند. آنها هم کلی تشکر میکردند و با روی باز میپذیرفتند و میگفتند: «ما در خانه روسری نداشتیم که سرمان کنیم.»
فکر میکنید در این مدت چند روسری دادید؟
یادم نیست دقیقاً چند تا دادیم. در تظاهرات خانمهای بیحجاب زیاد میآمدند و هر کس هر چه میداد با روی باز میپذیرفتند و سرشان میکردند. حتی یکی در تظاهرات درحالی که لباس زیرش را به تن داشت، پیراهنش را در آورد و به خانمی داد و ایشان سرش کرد.
آیا با اخوی برای دریافت خبر راهپیمایی ها ارتباط داشتید ؟
مستقیماً نه، اما با واسطه پسرم و دیگران با خبر میشدیم. اینطور نبود که آنها مستقیماً به ما خبر یا اعلامیه بدهند. بعضی وقتها که به راهپیمائی و از آنجا به خانه مادرم میرفتم، حاج آقا اسدالله ما را تشویق میکرد، اما نمیگفت که بروید. میگفت: «بارکالله به شوهرت! که اجازه میدهد شما در این راهپیمائیها شرکت کنی».