از حاجصادق امانی برایمان بگویید. نسبت فامیلی شما با ایشان چیست؟
حاجصادق عموی من است. به نظرم 6، 7 تا عمو داشتم، حاجصادق از همه کوچکتر بود. 4 سال هم از من کوچکتر بود.
متولد چه سالی هستید؟
متولد 1306 و ایشان متولد 1309 بود.
اصالتاً اهل همدان هستید؟
پدرم که از همه اینها بزرگتر بود و 17، 18 سالی است که به رحمت خدا رفته، شیرخواره بودند که از همدان آمدند.
بقیه برادرها تهران به دنیا آمدند.
بله. فکر کنم 130، 140 سال پیش از همدان آمدند تهران. پدربزرگم اهل همدان بودند.
پسوند همدانی مال پدربزرگتان هست که همدانی بودند.
بله. در همدان خیلی اسم و رسم داشتند، حاج هاشم پلویی که خیلی اسم و رسم داشته هر سال عاشورا 10 سال روضهخوانی میکرده و خرج میداده، پدر حاج احمد همدانی، یعنی پدر پدربزرگم بوده.
لطفا از مبارزات حاجصادق امانی بفرمایید؟ این فکر از کجا ریشه گرفت؟
در ابتدا اولین مؤسسهای که باز شد، «گروه شیعیان» بود که فکر میکنم 70 سال پیش بود، در خیابان خیام، روبروی پارک شهر که پارکی نبود محله سنگلج بود و آنجا یک خرابهای بود. آنجا یک امیرناصر خمسی بود. جمعیتی بودند و ایشان در آنجا مدرس و معلم بود. در طبقه چهارم آنجا گروه شیعیان را راه انداختند. کارهای فرهنگی و کارهای خیر و آنچه را که رضای خدا بود، انجام میدادند و مطلقاً ایدهشان همین بود. اولین جرقه در آنجا زده شد.
یعنی هدف گروه شیعیان مبارزه برای تشکیل حکومت اسلامی نبود؟
چرا، هدف تشکیل حکومت اسلامی بود، منتهی در ابتدا یار جمع میکردند. رژیم سابق و وضع خراب بود. روزهای جمعه صحرا میرفتند و در بیابان بودند و 7 شب برمیگشتند. توجه خاصشان اشاعه دین خدا از هر طریقی که میشد، بود. هدفشان مطلقاً این بود. یک مدت که گذشت نواب صفوی و فدائیان اسلام آمدند. آنجا هم میرفتیم و حاجآقا هاشم امانی در فدائیان اسلام فعال بود. حسنعلی منصور که به درک واصل شد، در خانه ما 2000 کتاب حکومت اسلامی از نواب بود که الان نمونهاش را دارم. میدانید که فعالیت نواب خیلی حاد بود. یکجوری بود که شاه از او حساب میبرد.
بعد که نواب صفوی را شهید کردند، اینها در مسجد آشیخ علی در نوروزخان، جمعیت میشدند. شبهای جمعه در آنجا جمع میشدند و شاگرد جمع میکردند و گسترده میشد. هر کدام به سهم خود فقط به خاطر یاری دین خدا فعالیت داشتند، حالا مال نواب صورت دیگری بود. جوری بود که تمام اعضای فدائیان اسلام، اول ظهر میشد، هر جا که میرسیدند، میایستادند و اذان میگفتند. نواب از این دستورات زیاد میداد و فدائیان اسلام هم اجرا میکردند. جلسات نواب صفوی شبهای شنبه بود که خیلی هم پربار بود. خودش سخنرانی میکرد. عبدالحسین واحدی هم بود، حاج هاشم امانی هم بود.
موقعی که منصور ترور شد، 2000 تا کتاب نواب در منزل ما در کوچه غریبان بود. اینها را جایی گذاشته و جلویش تیغه کشیده بودند که آنها گشتند؟ نگشتند؟ پیدا کردند؟ نکردند؟ نمیدانم. خلاصه از این بساطها بود. حاجصادق هم که برادر حاجهاشم بود و اینها از اول از گروه شیعیان شروع کردند به تبلیغ دین اسلام و راهشان واقعاً این بود.
حاجصادق خودش بهتنهایی راهی داشت که هی شاگرد تربیت کرد. اخلاق فوقالعاده نرم خوبی داشت، اطلاعات دینیاش هم زیاد بود.
در بازار کار می کردند؟
بله، هر 4 تا برادر بازاری و توی بنگاه و یک جا بودند، اما وقتش را برای تحصیل علم و مبارزه با شاه هم میگذاشت. این برادرها آرام نداشتند. هرندی و نیکنژاد و بخارایی هم از شاگردان حاجصادق بودند که تربیتشان کرده بود.
طوری صفا و صمیمیت و خالصاً حرکت می کرد و بر و بچهها را جمع میکرد و روشنگری میداد، همه مجذوبش میشدند. اخلاق خاصی داشت.
جلسات معمولاً در کجا برگزار میشد؟
در مسجد آشیخعلی، جلوی بازار بینالحرمین، خیابان بوذرجمهری، از پلهها که پایین میروید، مسجد آشیخعلی آنجاست. ابتدا در آنجا درس میداد و هی شاگردانش اضافه میشدند.
چه شد که اینها به فکر مبارزه مسلحانه افتادند؟
اینها شب و روز نداشتند و شاگردانشان هم عین خودشان تربیت میشدند. میخواستند کاری کنند که مملکت اسلامی واقعی بشود و نقطه مقابل روش شاه حرکت میکردند. روزهای جمعه به امامزاده قاسم یا جاهای دیگر میرفتیم. شب هم که برمیگشتیم، شعارهای مذهبی در اتوبوس میدادند و جوانها خیلی هم شوق پیدا کرده بودند. همهشان هم مثل بخارایی و نیکنژاد و هرندی تربیت میشدند. کارشان این بود که دین را تقویت میکردند، درس میدادند، جلسات میگذاشتند، روشنگری میکردند، بالاخره به اینجا رسیدند که گفتند یک شهر مذهبی درست کنیم، یعنی تمام این شهر از آهنگرش گرفته تا کفاش و نجار و... همگی افراد مذهبی به تمام معنا باشند. این خیال را داشتند و صحبت کردند و دیدند خیلی کار میبرد و به این زودیها هم به ثمر نمیرسد. شهر مذهبی کامل میخواستند درست کنند که همه افرادش اینجوری باشند.
بله، مؤتلفه اینجور شروع شد. چون صداقت و حقیقت محض داشت، جوری تربیت میشدند که میگفتند فقط باید راه خدا را برویم.
برای اقدام مسلحانه جواز شرعی داشتند؟
مسلم بدانید که با اجازه گرفتن از مجتهدین درجه اول دست به اسلحه بردند و دیدند این راه از همه نزدیکتر است و رفتند و اجازه گرفتند.
از عملیات خاطره ای هم دارید؟
اینها 7 تا اسلحه داشتند. ما یک وقت که برای تمرین اسلحه میرفتیم، حاج احمد قدیریان بود و دیگران و اینها را تمرین دادند. 7 تا اسلحه تهیه کرده بودند. قزوین کتابفروشی داشتیم و یکی از آن اسلحهها را برادر من حاجتقی امانی تهیه کرد. وقتی منصور را به درک واصل کردند و بعد رژیم شاه این 4 نفر را تیرباران کرد.
بیشتر حاج صادق امانی نقشه ترور را کشید. یک بار شاه با کالسکه سلطنتی رد میشد. خیلی شلوغ بود. با حاج صادق رفتیم آنجا که ببینیم چهجوری میشود شاه را ترور کرد. مأمورین امنیتی خیلی زیاد بودند. بعد از آن یک بار با حاجصادق رفتیم جلوی مجلس و از این طرف خیابان نگاه کردیم که ببینیم کجاها بهتر میشود منصور را زد. بعد از اینکه دستمان به شاه نرسید، تصمیم گرفتیم منصور را از سر راه برداریم. به خاطر کاپیتولاسیون او را زدند. اینها بدون اجازه مجتهد، سوزن از زمین برنمیداشتند، چه رسد به چنین کاری.
مقابل مجلس، جایی که بخارایی منصور را ترور کرد، یک کتابفروشی بود و ما آنجا ایستادیم تا ببینیم بهترین جا برای ترور منصور کجاست؟ من خودم با حاجآقا صادق رفتم که ارزیابی کنم. بعد هم که حاج صادق با اینها رفته بود که توجیهشان کند. بخارایی و رفقایش این کار را بر خود فرض میدانستند و به همین دلیل هم موفق شدند.
در روز ترور هم حضور داشتید؟
ما در سال 1322 یا 23 رفتیم قزوین و 30 سال تمام در آنجا با پدرم کتابفروشی داشتیم. 1349 ما آمدیم تهران. من هفتهای دو هفتهای یک بار میآمدم تهران و در همان منزلی که حاج صادق بود میآمدم و کتاب تهیه میکردم و میبردم قزوین، این بود که خودم موقع ترور منصور تهران نبودم، این را حاجآقا قاسم و حاجآقا سعید بهتر میدانند، حاجآقا هادی هم همینطور. همه اینها در یک منزل بودند.
منزل حاج صادق کجا بود؟
اولین منزلمان روبروی پاچنار، گذر قلی بود. آن منزل را پدربزرگم خریده بود، مثل اینکه منزل دوممان رفت تجریش. منزل سومشان رفت کوچه غریبان. آنجا خیلی بودند. وقتی منصور ترور شد، کوچه غریبان بودند. یک منزل قدیمی که دو سه تا حیاط اندر تو اندر تو بود و سه چهار تا برادر همگی آنجا مینشستند، حاج صادق و حاجآقا هادی و حاجآقا هاشم و حاج سعید همگی آنجا بودند، دو سه تا منزل وصل به هم بود. خانه حاج صادق هم حیاط بغلی بود.
موقعی که منصور کشته شد و اینها را دستگیر کردند، من در منزل بودم که از طرف شهربانی آمدند و در را باز کردم و دیدم مأمور شهربانی آمده. گفت: «حاجصادق امانی؟» گفتم: «نه، مهدی امانی هستم». از اول همگی با عموها در یک منزل بودیم، چون پدر من از همهشان بزرگتر بود. 7، 8 تا برادر بودند حاجآقا هاشم، حاجآقا صادق، حاجآقا هادی، حاجآقا محمد و حاجآقا سعید.
خلاصه دو سه روز تحت نظر بودیم و حتی وقتی میرفتیم برای آش، سبزی بخریم، یک مأمور با ما میآمد. بالا، پایین و روی پشتبام پر از مأمور بود.
فرمودید 30 سال کتابفروشی کار کردید، بعد از آن کارتان چه بود؟
40 سال هست که در پاساژ معطر در ناصرخسرو لوازم دوچرخه میفروشیم. ما اصلاً تهران زندگی میکردیم و منزل حاج صادق امانی و منزل حاج هاشم امانی و منزل ما در یک جا بود و حتی به حاج سعید آقا میگفتیم سعید داداش یا علی داداش یا محمد داداش یا حسین داداش و همه اینها را برادر خطاب میکردیم، چون یک جا متولد شده بودیم و یک جا زندگی میکردیم و پدرم هم بزرگترشان بود، برای همین به آنها داداش میگفتیم و عمو نمیگفتیم.
از فرزند شهیدتان هم یادی کنیم؟
وقتی ساکش را آوردند وصیتنامهاش در آن بود. اگر شما وصیتنامه ایشان را که با آن سواد کمش ـدیپلم بودهـ بخوانید، میگوید: «در مجلس ختم شهید علی اصغر آلحسینی بودم که آقای رستگاری حدیثی را از قول یکی از ائمه گفت که پشتم لرزید او گفت در روز قیامت کاسه ای از خون را جلوی خیلی از انسانها و مسلمانها می گذارند و می گویند این خون شهداست و تو در ریختن خون آنها شریکی...
من بنده خوبی برای تو نبودم، ولی حداقل کاری بکن که در لحظه مرگ بر بیهودگی مرگم حسرت نخورم. لااقل بتوانم با مردنم که در مسیر تو باشد، جلوی شهدای اسلام مخصوصاً سالار شهیدان، حسینبن علی(ع) و شهیدان انقلاب اسلامیمان مخصوصاً دکتر بهشتی و استاد مطهری و... سربلند باشم. پیش خود فکر میکردم کاش در کربلا بودم امامحسین را یاری میکردم و بعد شهید میشدم، بعد میبینم که حسین زمان امامخمینی است».
چند برادر دارید؟
ایشان سه تا پسر داشت و من وسطیام. بزرگترش حاجآقا رضاست که سه سال از من بزرگتر است. بعد از من حاجآقا تقی است که پدرخوانده حاج قاسم آقاست و سه سال از من کوچکتر است.
حاج صادق یک پسر داشت، یک دختر. حاج قاسم پسرش بود، ایشان دو سه ساله بود که پدرش را شهید کردند. وقتی منصور را به درک واصل کردند و بعد رژیم شاه این 4 نفر را تیرباران کرد، اخوی من، حاجآقا تقی امانی هنوز هیچ عیالی اختیار نکرده بود. عیال حاجصادق خواهر حاجآقا اسدالله لاجوردی بود. ایشان گفت که برادرم [عمویم] خودش را فدای راه دین کرده، حالا من هم با زن عمویم ازدواج میکنم که از بچههای او مراقبت کنم. نمیدانم خود اخوی یا مادرش که مادر من باشد، شب حضرت فاطمه زهرا(س) را خواب دیده بودند که یک جعبه شیرینی آورده و این وصلت را تبریک گفته بود.