ابدا نمی خواستند خودشان را نشان بدهند. پرچم خدا و دین خدا دستشان بود. و این برای من خیلی اهمیت داشت و من از این طریق به خدا وصل می شدم و خود به خود به ائمه اطهار وصل می شدم، چون پرچم خدا دستشان بود و هدف فقط دین خدا بود و همه چیز خدایی می شد. ذره ای ریا و تزویر نداشت

در تحریریه نشریه بحث شد که برای سالگرد شهدای شهریور حزب موتلفه اسلامی که البته جزو شهدای ملی و شهدای انقلاب هستند چه کنیم. شهیدان سید علی اندزرگو، مهدی عراقی، محمد علی رجایی، محمد جواد باهنر و سید اسدالله لاجوردی. 

گفتوگو با یاران و همرزمان و خاطره شنیدن از آنها اگرچه جذابیت خاص خود را دارد، اما پیشنهاد شد امسال به جای همرزمان سراغ شاگردان این شهدا برویم و کادر سازی این شهدا را از این گروه از همراهانشان بشنویم، به خصوص که حزب موتلفه اسلامی در آستانه دهمین مجمع عمومی خود هم قرار دارد و سیره عملی این شهدا میتواند در آن عملیاتی گردد.
مرتضی صالحی سالهای قبل از انقلاب با شهید اندرزگو کار کرده و در سالهای پس از انقلاب با شهیدان عراقی و لاجوردی.
محمد علی امانی از سالهای قبل از انقلاب با شهیدان رجایی و باهنر خاطراتی دارد و بعد از انقلاب به قول خودش جزو بچههای شهید لاجوردی بود.
دکتر علیرضا اسلامی به واسطه فعالیتهای پدر شهیدش، با بسیاری از مبارزین ارتباط پیدا کرد و حضور در کنار اکثر این شهدا را تجربه دارد.
امیر عراقی اگر چه پسر شهید عراقی است اما ارتباطی فراتر از پدر و فرزندی با وی داشته است، خاصه فعالیتهایش در کنار پدر در نوفل لوشاتو...
و جالب آنکه ساعاتی قبل از این نشست صمیمانه، به دلیل تداخل برنامه سه نفر از مدعوین به طور کاملا اتفاقی محل نشست به یادمان شهدای هفتم تیر (حزب جمهوری اسلامی) تغییر کرد. جایی که شهیدان عراقی، باهنر و لاجوردی فعالیتهای تشکیلاتی خود را پس از پیروزی انقلاب در آنجا دنبال کردند و البته شهید رجایی نیز به آن تردد داشت که اگرچه عضو حزب جمهوری اسلامی نبود اما از طرف آن ابتدا برای نخست وزیری و سپس برای ریاست جمهوری مطرح شد. حضور در محل شهادت ۷۲ یار امام فضایی متفاوت را برای این نشست رقم زد.
* چگونه به شما که یک نسل با آن شهدا فاصله داشتید میدان دادند؟ چه شد که شما وارد آن جمع شدید و کجاها با آنها همکاری داشتید و چه نوع همکاریهایی را از شما مطالبه میکردند؟ رویکرد این شهدا برای نسل جدید چگونه بود؟
عراقی: نمیدانم راجع به پدری که هیچوقت یادم نمیآید برای ما پدری کرده باشد، ولی همیشه به عنوان یک الگو و نمونه پدر خوب در ذهنم بوده است و هنوز هم که بیش از ۳۰ سال از شهادتش میگذرد، چه بگویم. بعضی وقتها که در بعضی از مسائل دچار شبهه میشوم، به یاد خاطرات او میافتم و سعی میکنم او را الگو قرار بدهم و همان تصمیمات را بگیرم.
میدانید خود آقایان هم در زمانی که کار تشکیلاتی میکردند، نسل جوان را فراموش نکردند و جذب کردند. اگر شهدای ۲۶ خرداد را نگاه کنید، همهشان جوان بودند و بچههای ۱۸، ۱۹ ساله بودند. من در آن زمان کودک بودم و نوجوان هم نبودم که بگویم شناخت آنچنانی داشتم که آنها چه جوری این کار را انجام میدادند، اما در خاطرات، نوشتهها و گفتههایی که از آنها باقی مانده است، آنها یک کار میدانی برای جذب جوانها میکردند، یعنی با شناخت کامل میرفتند و این کار را انجام میدهند.
* شما متولد چه سالی هستید؟
عراقی: من متولد ۳۵ هستم و حاجآقا متولد ۱۰ است، یعنی هر ۲۵ـ۳۰ سال یک نسل داریم. شاید نسل ما خیلی شبیهتر به نسل پدرانمان باشد، اما باشناختی که از جوانان امروز داریم، نسل فعلی اصلاً شباهتی به نسل ما ندارد. راجع به خوب و بدیاش بحثی نمیکنم که امروزیها دارند درست فکر میکنند یا ما درست فکر میکردیم یا پدرانمان درست فکر میکردند که این بحث جداگانهای دارد، اما این موضوع که این تفاوت اساسی وجود دارد، هست، بین نسل ما و پدرانمان این تفاوت کمرنگتر و باریکتر است، ولی بین نسل موجود و نسل ما تفاوت اساسیتر هست.
* این تفاوتها هست، اما سئوالم این است که چگونه شد که توانستند با این تفاوتها جذب کنند. امیر عراقی، دانشجویی در امریکا که مشغول تحصیل بود و در یک فضای متفاوت فکری قرار داشت.
عراقی: عشق.
* کسی مثل شهید عراقی که اصلاً دنبال ادبیات مبارزه بود و دنبال تحصیل و... نبود.
عراقی: به نظر من بیشترش عشق بوده است، اگر تیپ ما و تیپ شهید عراقی مینشستیم، شاید تفاوتهای اساسی در ما و گفتار و نظریاتمان بود، اما چیزی که باعث میشد آدم همه آنها را کنار بگذارد و دنبالشان برود، عشق بود. ما به راه آنها اعتقاد داشتیم و ممکن بود در دیدگاههایمان با آنها تفاوت داشته باشیم، ولی اعتقاد داشتیم راهشان درست است و دارند در این راه قدم برمیدارند و بالای گود ننشستهاند و خودشان عملاً دارند این کار را انجام میدهند. این عشق میتوانست، عاطفی، اعتقادی و معنوی باشد، ولی به نظر من عشق بود که میتوانستی جذب آن آدمها شوی. اگر آن را کنار میگذاشتی درصد جذبت اینقدر نبود. شاید تیپ بچههایی که با ما از امریکا به نوفللوشاتو آمدند و فرض بگیریم ۱۰ـ۱۵ تا دانشجو بودیم که آمدیم آنجا، ۵ تایمان طوری جذب بودیم که توانستیم یکسری کارهای آنجا را به عهده بگیریم، ۱۰ تایمان دنبال مسائل دیگر. وقتی نگاه میکنیم در آن ده تا این رابطه وجود نداشت. رابطه اعتقادی و دوستی بود، رابطه شناخت کلی بود و این رابطه وجود نداشت، به همین دلیل آنها یا ماندند یا در مسیر خودشان رفتند و در نهایت این ۴، ۵ تا آخر ماندند که بعد هم با امام در انقلاب ماندند و هنوز هم هستند، ولی آن ده تا را که نگاه میکنی میبینی ۸ تایشان در عراق هستند و دو تایشان جای دیگرند یا اصلاً ول کرده و رفتهاند. پس در این باره آن عشق میتواند خیلی مهم باشد.
* منظورتان از عراق پادگان اشرف است؟
عراقی: بله. من همیشه میگویم خدابیامرز طیّب ـکه به قول آقای عسگراولادی همه آن اتهامهایی که میتوانست به یک آدم باشد به او بودـ اما به قول امام طَیِّب شد. علتش آن عشق به امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) بود. این عشق در مسیری که قسمت آدم هست که در آن قرار بگیرد یا آن مسیری را که باید پیدا کند، خیلی مهم است.
به نظر من حاجمهدی به دلیل اینکه از ۱۰، ۱۲ سالگی احساس کرده بود دیگر بچه نیست که برود فوتبال بازی کند و کار و مبارزه و درس را همزمان شروع کرد، یعنی میبینید در ۱۴ سالگی عضو شورای مرکزی فدائیان اسلام است. یعنی این آدم دارد در سه جبهه فعالیت میکند. بالطبع شناخت چنین آدمی با سایر افراد که فقط با یک تیپ و یک کلاس از آدمها سروکار دارند، تفاوتهایی دارد، یعنی شما دارید درس میخوانید و با یکسری بچه و همکلاسی طرف هستید و کاسبی میکنید و با یک عده کاسب طرف هستید. البته کاسبی که نمیشود گفت. یک چیزهایی را میگرفت و میفروخت. ضمناً داری مبارزه هم میکنی و رهبرت هم نواب صفوی، یک روحانی جوان است که کلاس دارد، باید در مسائل سیاسی تحلیل و شناخت داشته باشید. این باعث شده بود که شناخت حاج مهدی عراقی نسبت به دیگران شناخت دقیقتری باشد. به همین دلیل خودش میگفت باید رگ خواب آدمها را پیدا کنی.
* زمانی که پدر در زندان بود، شما با مؤتلفه ارتباط تشکیلاتی پیدا کردید؟
عراقی: نه.
* مثلاً سری بزنند و ارتباط عاطفی یا اردویی؟
عراقی: اردوهای کرج بود، اما به اسم مؤتلفه نبود، ولی دوستان مؤتلفهای بودند مثل آقای شفیق خدابیامرز.
* هدف آن اردوها چه بود؟
عراقی: اول در کرج بود و بعداً رفاه آمد. آن موقع آقای هاشمی بود. بعداً آقای بهشتی آمدند و اردوها از کرج شروع شد و بعد در دماوند بود و بعد هم شد شرکت سبزه. میخواستند این ارتباطها بین خانوادهها حفظ شود و تنها جایی بود که ۱۵ روز یک بار یا ماهی یک بار خانوادهها میتوانستند دور هم جمع شوند. من بچه و هشت نه ساله بودم. در این حضور بعضی از دوستان سعی میکردند آموزشهایی به بچهها بدهند، یادم هست آن موقع آقای هاشمی تفسیر قرآن و کلاس قرآن میگذاشت، معانی قرآن را میگفت و هفته بعد یا ۱۵ روز بعد هم میپرسید. ما اول فکر میکردیم برای اینکه وقتی بگذرانند این کلاس را گذاشتهاند، یکی دو دفعه آقای هاشمی از من پرسید: «هفته پیش چه گفتیم؟» و نتوانستم جواب بدهم و خجالت کشیدم و مجبور شدم از دفعه بعد گوش بدهم. اینطور نبود که وقتی را پر کنند و کلاسی بگذارند، بلکه چنین تأثیری هم داشت. بعد که آقایان از زندان آمدند ـو آن موقع من نبودمـ این جلسات همچنان ادامه پیدا کرد. به نظر من در زمان خودش مجموعه خوبی بود. ما هم بچه بودیم و زیاد نمیفهمیدیم بزرگترها چه میگویند.
* آقای صالحی! از زاویه نگاه خودتان در باره تلاشی که این آقایان داشتند تا حرکت در خودشان متوقف نشود و نسلهای بعدی تربیت شوند و بالا بیایند، بفرمایید. اگر اشتباه نکنم شما از ۱۲ سالگی با آنها در ارتباط بودید.
صالحی: در ۱۵ خرداد ۴۲ وارد مبارزه شدیم. آن زمان دستگیری حضرت امام رخ داد. جلساتِ دوشنبه مؤتلفه بهطور مخفیانه و سرّی در خانهها انجام میشد. در خانه ما که برگزار میشد ما متوجه میشدیم، اما طوری نبود که وانمود شود جلسه، آن جلسه است. همه میدانستیم عدهای دارند به اینجا میآیند و حرکتی دارد انجام میشود. در نوجوانی هم انسان هوشیار است که چه اتفاقی میافتد، چه خبر است و بقیه چه کار میکنند. ما هم چون این مسائل را پیگیری میکردیم، کمکم با افرادی که به آن جلسات میآمدند آشنا شدیم. در آن جلسات آن گروهها و حوزهها تشکیل میشد. هر گروه یک حوزه مرکزی داشت که بعضی وقتها در خانه ما انجام میشد. از همان سنین با افرادی که در خط مبارزه بودند آشنا شدیم. افراد هم بیشتر معتمدین بازار بودند و از بعد مذهبی آنها را کاملاً میشناختند و قبولشان داشتند.
* در حوزهای که میفرمایید شهید اندرزگو بود و شهید لاجوردی.
صالحی: افراد حاضر خیلی خودمانی و نزدیک بودند. دوستانی که من همسن و سالشان نبودم، به آنجا میآمدند.
* سال ۴۲، حضرتعالی اختلاف سنی جدی با این شهدا داشتید. شهید اندرزگو، شهید لاجوردی، شهید عراقی، شهید رجایی و شهید باهنر مجموعهای بودند که یک حرکت مبارزاتی را پیش میبردند. ما شاهد این هستیم که به مرور حضرتعالی با شهید اندرزگو متصل میشوید و همکاریتان با ایشان و شهید لاجوردی جدیتر میشود. ورود نسل پایینتر به دایره نسل بالاتر که به تعبیر آقای عراقی اختلاف فرهنگها و تفاوتها بود. اصلاً شما با شهید اندرزگو اولین بار چگونه آشنا شدید؟
صالحی: ما در مورد مبارزه با ایشان آشنا نشدیم. اول طرح رفاقت میریختند و در مورد کسانی که میخواستند وارد گروه مبارزه و حوزه حزبی کنند، اول با طرح رفاقت وارد میشدند، خوب او را میسنجیدند که چند مرده حلّاج است، اصلاً در این وادیها هست یا نیست و میتواند بیاید یا نه؟ آمادگی دارد یا نه و اصلاً عشق این کار را دارد؟ اول خوب طرف را میسنجیدند و بعد وقتی که ارتباط پیدا میکردند، شروع میکردند. مثلاً آقای اندرزگو مرا محک زد. چگونه؟ گفت: «من اسلحه میخواهم». آن موقع من ۱۷، ۱۸ ساله بودم. گفتم: «من اسلحه ندارم به شما بدهم». گفت: «کسی پیشت میآید، آن اسلحه دارد. از او بخر و آن را به من بده». گفتم: «من نمیشناسم او کیست». گفت: «او تو را میشناسد». گفتم: «بیاید، حرفی ندارم». حالا نگو آن شخص رفیق خودش بود و اسلحه را به او داده و گفته به فلانی بفروش. با این کار میخواست مرا محک بزند. آن بنده خدا یکجوری با من ارتباط برقرار کرد و گفت من فلانی از طرف فلانی هستم و مرا هم معرفی کرد و گفت: «شما اسلحه چه میخواهید؟ هرچه بخواهید من دارم». مجبور بودم با آقای اندرزگو تماس بگیرم که چه نوع اسلحهای میخواهید؟ میخواهید چه کار کنید؟ شهید اندرزگو میگفت: «یک وقت از من صحبتی نکنی. من دو تا اسلحه فلان میخواهم». آن طرف اسلحه را میآورد و پولش را میدادیم و اسلحهها را میگرفتیم. سه روز بعد میرفتم پیش اندرزگو و میپرسید: «اسلحه خریدی؟» جواب میدادم: «آره». میگفت: «بیاور». شروع رفاقت ما اینجوری بود. یا در مورد اعلامیه میگفت: «من اعلامیه میخواهم. میتوانی گیر بیاوری؟» میگفتم: «جایی را سراغ داری؟». میگفت: «نه، رفقایم در بازار آشنا هستند». چند تایشان در کار مبارزه بودند و خود آنها با او کار میکردند و میخواستند مرا وارد قضیه کنند. این ارتباط از طریق رفاقت و یکسری کارهایی که به کارهای مبارزه وصل میشود، برقرار میشد. ما از این طریق ارتباطمان برقرار شد. وقتی اعتماد شهید اندرزگو جلب شد، دیگر اکثر اوقات با هم بودیم. هر وقت کار داشت پیش ما میآمد. میگفت: «افراد را به من معرفی کن که به این کار آشنایی داشته باشند» تا آنها را محک بزند و جذب کند. وقتی ارتباط برقرار شد، کمکم رفقایش را معرفی کرد.
بیشتر از طریق رابطه عاطفی افراد را جذب میکردند. یا از طریق مساجد، نماز جماعتها و هیئتها افراد را شناسایی میکردند. فرقی نمیکرد نوجوان یا پیر باشند، مهم این بود که آمادگی و به مبارزه با رژیم علاقه داشته باشند. بیشتر از این طریق جذب و وارد گود شدیم و بعد با شهید لاجوردی، شهید عراقی و حاجآقا پوراستاد ارتباط برقرار میکردیم. کمکم رفقا زیاد شدند و عدهای زندان بودند، اما کسانی که بیرون بودند و رفقایی که الان میبینید، آن موقع هم سن بالا رفت و هم با آنها ارتباط برقرار کردیم.
عراقی: آن موقع جذب عاطفی و از طریق عشق و علاقه به این کار برای ما راحتتر بود.
صالحی: چرا؟ چون اکثر توده مردم مخالف رژیم بودند، اما خفقان جوری بود که شما مرا ساواکی میدانستید و من شما را ساواکی میدانستم. کسی جرئت نمیکرد حرفی بزند. ما در محله خودمان یا مغازه خودمان به افرادی به اندازه تعداد انگشت دست میتوانستیم اعلامیه یا اطلاعات بدهیم. یکی از چیزهایی که خیلی مورد خواسته مردم بود رساله امام بود، چون همه رسالهها را جمع کرده بودند و فروشش ممنوع بود، اما یک عده داشتند. ما میترسیدیم به همه کس بدهیم، با وجودی که طرف آدم خوبی هم بود، اما جو طوری بود که آدم حس میکرد طرف ما را لو میدهد. وقتی هم میدادیم از ده تا یکیاش لو میرفت و کار خراب میشد و کسانی که دستگیر میشدند به خاطر چنین مسائلی بود. کلاً آن موقع توده مردم آمادگی برای مبارزه داشتند. الان چطور اکثراً طرفدار نظام هستند، آن موقع ضد رژیم بودند، منتهی خفقان طوری بود که همه به هم شک داشتند. این است که حرف نزدن و اطلاع ندادن به افراد غیرقابل اعتماد، خیلی مهم بود. حتی اخوی و پدر و مادر و رفقایم هم نمیدانستند که من اسلحه میخرم و به آقای اندرزگو میدهم. حتی وقتی آقای اندرزگو پیش من میآمد، اخویهای من متوجه نمیشدند یا اگر پیش اخویهای من، حاج اکبر و حاج حسین آقا و... میرفتند، من متوجه نمیشدم. همه کارها سرّی و مخفی بودند و نمیگذاشتیم کسی متوجه شود.
قبل از انقلاب موقعی که از زندان آزاد شدیم، هیچکس نمیدانست. آقای رفیقدوست آمد پیش من و گفت: «اسلحه میخواهم». گفتم: «اسلحه ندارم». گفت: «میروی اشنویه اسلحه برداری بیاوری؟» گفتم: «اشنویه مرز عراق؟» گفت: «آره!» گفتم: «من یک روز است که از زندان آزاد شدهام». گفت: «ما اسلحه نیاز داریم». گفتم: «باشد!» یک نفر را که بی.ام. و ۵۱۸ داشت به ما معرفی کرد، ما میدان آزادی قرار گذاشتیم و رفتیم اشنویه، مرز ایران و عراق و در بخشداری آنجا چهار تا سلاح کمری از سرایدار بخشدار اشنویه خریدیم و آنها را در باک بنزین جاسازی کردیم و ساعت ۱۲ شب از آنجا راه افتادیم و به سمت تهران آمدیم. اذان ظهر میدان آزادی بودیم، یعنی هیچ کسی نفهمید که ما رفتیم و اسلحه خریدیم. سعی کردیم اطلاعات بهکلی محرمانه باشد. آن کسی را هم که با من آمده بود نمیشناختم و دیگر هم او را ندیدم تا ۵، ۶ ماه پیش که یکی از رفقا او را آورد و گفت: «میشناسی؟» گفتم: «نه». گفت: «سی و چهار پنج سال پیش با او رفتی اشنویه و اسلحه خریدی». دقت که کردم، دیدم ته چهره او که حالا پیرمردی شده بود، همان است.
در اشنویه داشتیم اسلحهها را امتحان میکردیم که دست طرف خورد به ماشه و یک تیر از پهلوی ما در رفت و خورد به رختخوابها! برج دیدهبانی عراق را از بخشداری اشنویه میدیدیم. بیشتر از یک کیلومتر از ما فاصله نداشت.
ارتباطها به این شکل بود. آقای اندرزگو وقتی از من جدا شد، به من نگفت با شهید ابوترابی قرار دارد. اعلامیهها را از من گرفت و رفت.
* کی؟
صالحی: همان شب نوزدهم رمضان.
عراقی: اختلاف سنیتان با اندرزگو چقدر بود؟
صالحی: بیش از ده سال.
اسلامی: اندرزگو ۱۳۱۶ بود، ایشان ۱۳۳۰ است.
عراقی: ۱۴ سال.
صالحی: خود شهید اندرزگو علاقه داشت با کسانی که کمسن و سالتر بودند ارتباط داشته باشد، نه با بزرگسالها.
عراقی: هرقدر سن آدم بالا میرود، استعداد این کارها کمتر میشود.
امانی: امکان تبدیل شدن به کادری که برای مبارزه مدنظر ایشان بود، در جوانها بیشتر بود.
صالحی: خود شهید اندرزگو شاید در روز با ۲۰ نفر ارتباط برقرار میکرد، ولی هیچکدام نمیدانستند که اندرزگو با آنها رفیق است. امکان نداشت او را بشناسند. من خودم به هیچوجه با دوستان آقای اندرزگو ارتباط نداشتم، به جز دو سه نفر؛ حاج علی حیدری، محسن رفیقدوست و اخوی خودم. کلاً نمیگذاشتند کسی ارتباطها را بفهمد. یک بار به من گفت: «بیا برویم مسجدی در خیابان ۱۷ شهریور (شهباز سابق). آنجا قراری دارم و نمیخواهم تنها بروم. بیا با هم برویم» و ما را برداشت و برد که قرار گذاشتن را هم یاد بگیریم. آن روز گفت: «قرار است در توالت دوم مسجد علامتی باشد که بفهمم وضعیت سفید است و سر قرار برویم، ولی اگر نیست نرویم». قرار بود ساعت ده صبح برود آن علامت را ببیند. آقای رفیقدوست میگفت: «در پارک با من قرار میگذاشت و یک بچه را روی کولش میگذاشت و یک زنبیل هم دستش میگرفت و بهجای میوه اسلحه داخل آن میگذاشت و میآورد». حتی در خانهها هم که جلسه میگذاشتیم طوری بود که زن و بچههایمان نفهمند. فکر میکردند جلسه کاری داریم و میخواهیم معاملاتی انجام بدهیم. کسی متوجه نمیشد که موضوع جلسه چیست و یا با چه کسانی ارتباط برقرار میکنند.
* جناب آقای عراقی و جناب آقای صالحی اشاراتی داشتند به نوع ورود جوانان به جمع. آیا بهجز بحث عاطفی که توضیح داده شد، کار اعتقادی هم برای جوانان پیشبینی میشد؟ ممکن است به دلیل شرایط خفقان آن موقع، مصادیق یکسان نباشند، ولی آیا کار اعتقادی هم صورت میگرفت تا زیرساختهای اعتقادی اینها محکم شود؟
اسلامی: قرآن میفرماید: «ما به کسانی که در راه ما تلاش میکنند، راهها را نشان میدهیم» و شهدای عزیز شهریورماه از مصادیق بارز این آیه شریفه بودند، چون در راه خدا تلاش میکردند و بالطبع دنبال انجام وظیفهشان بودند، خدا هم راهها را به آنها نشان میداد. مثلاً شهید عراقی یا شهید لاجوردی یا شهید اندرزگو و کل مبارزین را مشاهده کنید، در ابتدای امر اعتقادشان آنها را به این راه کشاند، والا کسی به شکل عادی و طبیعی در شرایط خفقان رژیم از زندگی مادیاش دست نمیکشید، چون زندان و شکنجه و تبعید در انتظارش بود. انگیزه اعتقادی است که انسان را به این راه میکشاند. این انگیزه در کجا ایجاد شده؟ در جلسات، هیئتها و مهمتر از آن بافت خانوادگی که مذهبی بوده و عامل بسیار مهمی است. مسائل عاطفی و عشق و محبت در فرد ایجاد میشد و چاشنی قضیه بود، وگرنه اصل قضیه اعتقاد فرد بود که او را میکشید. انسان ممکن است خیلی چیزها را دوست داشته باشد، ولی در آن زمینه سرمایهگذاری نکند و دنبال قضیه هم نرود. به نظر من در مبارزین اصل این بوده است. مثلاً شهید عراقی در دورهای رفته و با فدائیان اسلام همکاری و تا سر حد مرگ مبارزه کرده است و امام که آمده، دنبال امام رفته. چرا؟ همان اعتقاد، او را کشانده و آورده که وظیفه شرعی خود را که همان مبارزه با رژیم شاه بود ادامه بدهد. خدا هم راه را به او نشان داده و دستش را گذاشته در دست امام و شده یار وفادار امام. کنار امام بوده و آن عشق و محبت، او را حفظ کرده و نگذاشته ببُرد. بعد هم که از زندان آزاد شده و امام رفتند پاریس، باز همان اعتقاد و عشق، او را به پاریس کشانده. بعد از انقلاب لابد باید میگفت به نتیجه رسیدیم و رها میکرد و دنبال کار و کاسبیاش میرفت. چرا دو باره آمده؟ به نظر من اعتقاد همراه با عشق بوده که اینها را به هم پیوند میداده است.
ما یک روز و یک هفته نمیتوانیم در جایی آواره باشیم، ولی شهید اندرزگو سالها آواره بود. به نظرم فقط اعتقاد است که باعث میشود انسان به بنبست نخورد و هر وقت از گروهی میبرد، با گروه دیگری کار را دنبال کند. شهید لاجوردی هم همینطور. ببینید چند بار دستگیر شده؟ یادم هست در سال ۴۶ که عدهای از زندان آزاد شدند، کسانی که مثل شهید لاجوردی و شهید اسلامی که مدت محکومیتشان دو سال بود و حدود ۵۰ نفر بودند، در خانه شهید لاجوردی جلسه تشکیل دادند! اگر اعتقاد در کار نبود باید به خودشان میگفتند دو سال زندان بودم و آب خنک خوردم و زندانهای قزلقلعه و قصر و... را تجربه کردم و بهتر است رها کنم.
* شما در جریان آن جلسه قرار گرفتید؟
اسلامی: من همراه با پدرم به آن جلسه رفتم.
* چند سال داشتید؟
اسلامی: ۸، ۹ سال.
* در آن سن و سال شما را همراه خودشان میبردند؟
اسلامی: بله، پدرم مرا میبرد. حدود ۵۰ نفری میشدند. خانه پدری شهید لاجوردی در کوچه نظاموزیر جلسه تشکیل شد و سران مؤتلفه بودند. نشستند و فکر کردند که چه کار کنند. مجاهدین خلق هم تازه آمده بودند و گفتند برویم کمک کنیم و یکی بشویم، چون خود مطرح نبود و گفتند به آنها کمک میکنیم.
اردوهای سبزه را که اشاره شد، اول به عنوان بنیاد رفاه و تعاون اسلامی ایجاد شد و اساسنامه آن را دکتر هوشمند و آقای هاشمی و ابوی ما نوشتند.
* ظاهراً شهید باهنر هم نقش داشتند.
اسلامی: بله، تقریباً همه مؤتلفهایها بودند. اینها دور هم نشستند و بنیاد رفاه را برای کمک به مستمندان راه انداختند. قبض میدادند، پول جمع میکردند که گداپروری نشود. از طرف دیگر هم قرار بود به خانواده کسانی که در زندان بودند، کمک شود. خانوادههای اینها که کسی را نداشتند. بعد این تعاون رفاه منجر شد به تأسیس مدرسه رفاه برای دخترها و شرکت فیلم در خدمت دین که فیلم برای خانوادههای ما که سینما نمیرفتیم بگذارند. اگر از یک طرف میگفتند دریا نروید، چون مختلط است، از آن طرف هم اردوی سبزه را درست کرده بودند که اوایل کرج میرفتیم و باغی را که مال مدرسه علوی بود، از مدرسه اجاره میکردند.
امانی: کلارک کرج.
اسلامی: بله، آقای طالقانی هم که از زندان آزاد شده بود، چند جلسهای آنجا آمد. بعضا هم جلسات را در باغ آقای رفیقدوست میانداختند. خلاصه تابستانها خانوادهها را آنجا جمع میکردند، چون هم در تهران امکان تجمع اینها با هم نبود و آنجا پوشش خوبی بود که خانوادهها هم تفریح میکردند و همدیگر را میدیدند و نیازهایشان تأمین میشد و بزرگترها هم با هم حرف میزدند. ما هم آموزش میدیدیم و رشد میکردیم. سخنرانیهایی که شهید بهشتی، شهید باهنر، مرحوم طالقانی و بقیه میکردند، آموزش بود.
ابوی ما برای ما یک جلساتی گذاشته بودند که حدود ۱۰، ۱۵ نفر از دوستانمان میآمدند، از جمله مرحوم آقای قدیریان که کتاب «شناخت اسلام» شهید بهشتی را درس میدادند. درسهای دیگر هم داشتیم، یکی عربی میگفت، یکی تجوید میگفت و اردوها را هم که میرفتیم، هم از لحاظ روحی و جسمی، هم از لحاظ اعتقادی ساخته میشدیم و بعدها هم در کارهای مبارزه و پخش اعلامیه و این چیزها افتادیم.
* همان جمع با یکدیگر ارتباط تشکیلاتی داشتید.
اسلامی: بله، با هم پیش میآمدیم و این ارتباط را با هم داشتیم. یا مسجد که پدرها دست بچههایشان را میگرفتند و میبردند و مثلاً مسجد هدایت پایگاه انقلابیون بود و پدرمان دست ما را میگرفت و به آنجا میبرد. روزهای عید فطر میرفتیم آنجا و آقای طالقانی را از خانهاش با سلام و صلوات میآوردند آنجا و نماز برقرار میشد و در مورد فلسطین کمک جمع میکردند و این نوع بحثها آنجا بود. اگر آقای طالقانی نبود، میرفتیم مسجد جلیلی آقای مهدوی کنی، ایشان نبود این اواخر مسجد الجواد و مسجد قبا و مسجد فومنی در خیابان خراسان پایگاههایی بودند که انقلابیون در آنجا جمع میشدند.
نکته دیگر هیئتها بودند. مثلاً هیئت انصارالحسین که در آنجا آقای هاشمی میآمد و تفسیر میگفت. در اسناد ساواک هم هست که مثلاً علیاکبر مقصودی بلند شد و سئوال کرد. شرکت سبزه هم بود که در کرج زمینی گرفتند و آقای راستگو میآمد و برای بچهها برنامه اجرا میکرد که هنوز هم هست.
لذا اصل قضیه اعتقاد، بستر و زمینههایش، هیئتها، مساجد و جلسات و چاشنی آن عشق و عاطفه و روابط صمیمانه بود و بقیهاش به خود فرد بستگی داشت. یعنی پدر من هیچوقت به من نگفت بیا مبارزه کن. من خودم دریافتم که باید با این رژیم مبارزه کنم. بعد رسیدیم به اینجا که گفتم: «میخواهم جایی بروم و مبارزه کنم». گفت: «سازمان مجاهدین که منحرف شده، من خودم جایی پیدا کردم با هم میرویم». من و پدرم با اینکه متعلق به دو نسل بودیم، اما مثل دو مبارزی که تازه به هم رسیده باشند، با هم صمیمی و رفیق بودیم.
آقای خامنهای گاهی که تشریف میآوردند تهران، به منزل ما میآمدند. یک بار ماه رمضان بود و مادرم برای سحر خورش کرفس درست کرده بود. آقا خیلی کمغذا بودند و به اندازه یک نعلبکی خوردند. ما در فاز نظامی کار میکردیم و یکخرده از پدرمان جدا شده بودیم. پدرمان به من اشاره کرد و گفت: «این پسر من علیرضا، راجع به پخش اعلامیه و این کارها نظر مساعدی ندارد و نمیآید». من با خود آقا هم ارتباط داشتم، ولی اینکه آقای صالحی فرمودند شرایط خفقان واقعاً اجازه نمیداد که پدر و پسر هم از حال همدیگر خبر داشته باشند. آقا چون میدانستند من با اینجور قضایا ارتباط دارم، لبخندی زدند و شاید پدرم هم پیام را گرفت که این مشغول است و نمیخواهد گله کنی. شاید هم پدرمان میخواست ما را امتحان کند.
یا مادرم میگفت: «اگر در تظاهرات نروی و اعلامیه پخش نکنی، شیرم را حلالت نمیکنم». مدتی پدرم تحت مراقبت ساواک بود و من برای اینکه گرفتار نشوم، رفته بودم جای دیگری زندگی میکردم. وقتی در جریان شهید اندرزگو ما را گرفتند و زندان رفتیم، بعد که بیرون آمدم، از مادرم پرسیدم: «حالا از من راضی شدی؟» یعنی که من هم در مبارزه بودم، منتهی شرایط اجازه نمیداد به تو بگویم دارم چه کار میکنم.
پس اگر میبینید نسل دوم به دنبال نسل اول وارد میدان مبارزه شدند، به این دلیل بود که پدرانشان دست آنها را میگرفتند و به هیئت و مسجد میبردند و اینها خودشان موضوع را درمییافتند و قضیه اعتقادی و ریشهدار بود، چون اگر ریشه نداشت، با نسیمی میآمد و میرفت. عشق و علاقه هم مثل چسب، اینها را به هم پیوند میداد.
در همین اردوهای سبزه کارهای خدماتی و تدارکاتی را میکردیم و از شب قبل میرفتیم چادر میزدیم تا بعد که سالنها ساخته شدند. شهید رجایی یک روز صبح ما ده دوازده بچه همتیپ را در حیاط مدرسه رفاه جمع کرد و گفت: «دیگر بار انقلاب روی دوش ما آمده و اداره اردوی رفاه با شماست»، یعنی در واقع این کار را به ما واگذار کرد.
* قبل از انقلاب یا بعد از آن؟
اسلامی: اوایل پیروزی انقلاب بود و ایشان تازه وزیر آموزش و پرورش شده بود. میخواهم انتقال مسئولیت را بگویم که چگونه انجام شد. یا مأموریتهایی که به ما میدادند. ماه مبارک رمضان، منزل آقای حائریزاده افطاری میدادند. ما عضو آن جلسه نبودیم و ۵۰ نفر از سران مؤتلفه آنجا بودند، ولی پدرمان ما را برده بود. سال حدود ۵۹، ۶۰ بود و گفتند شهید بهشتی گفتهاند که بروید کمک شهید قدوسی.
در این جمع تعدادی را مشخص کنید که این کار را کردند، از جمله آقای جولایی، آقای آلاحمد، مرحوم آقای قدیریان، شهید لاجوردی. به قول امروزیها ما نسل دومی بودیم و این کارها به قد و قواره و سنمان نمیخورد، ولی گفتند: «تو هم برو» و گفتیم: «چشم!»
ما هم رفتیم و با این آقایان وارد دادستانی شدیم. ما که میرفتیم بالا، علی خلیلی که بعد بادیگارد مسعود رجوی شد، داشت میآمد پایین و گفت: «حزبیها آمدند». منظورش حزب جمهوری بود و ما هم عضو حزب بودیم. ما رفتیم خدمت شهید قدوسی و ایشان گفتند، این ساختار تشکیلاتی ماست، شما چه کار میخواهید بکنید؟ هر کسی یک مسئولیتی گرفت. آقای جولایی اداری، مرحوم قدیریان اجرایی، مرحوم پوراستاد و برای بنده هم دو تا مسئولیت مشخص شد و شروع کردیم به کار. میخواهم بگویم اعتماد میکردند و اتفاقاً یکی از ویژگیهای مهم این بزرگان هم همین بود. مثلاً شهید لاجوردی به جوانترها اعتماد میکرد و کار به آنها محول میکرد. مثل شهید اندرزگو که بیشتر با جوانها سروکار داشت و به آنها کار محول میکرد. چالاکی و تیزهوشی و تحرک و شجاعت جوانها بیشتر بود، چون نباید محافظهکار میبودند. آقای لاجوردی در زندان به ما یا دوستانمان که اکثراً از نسل دوم بودیم مسئولیت میدادند و اعتماد میکردند و جوان هم رشد میکرد.
* آقای محمدعلی امانی در ۱۹- ۲۰ سالگی یک مسئولیت جدی مثل معاونت سیاسی دادستان انقلاب را به عهده میگیرد. با نگاه امروزی ما این اعتماد دور از ذهن است. این اعتماد چگونه شکل میگرفت؟
امانی: همانطور که اشاره شد موضوع جذب نیروهای جوان، به اعتقاد بنده قبل از انقلاب به عنوان یک هدف راهبردی مد نظر بود. خاطرم هست در همین اردوهایی که آقای اسلامی اشاره کردند، در سال ۵۴، ۱۴، ۱۵ سال داشتم، رفتیم کلارک. در آنجا حدود ۲ ساعت از وقت اردو را به مسائل اعتقادی اختصاص میدادند و از جوانها سئوالات دینی میکردند. خدا رحمت کند آقای شفیق مدیریت جلسه را بر عهده داشت و سئوالات را هم شهید باهنر مطرح میکرد. یک روز جمعه سئوالی مطرح شد و آقای شفیق به من گفت: «شما جواب بده». من خیلی ریزه بودم. بلند شدم که جواب بدهم و اولش خیلی وحشتزده بودم. یکمرتبه پاسخ به ذهنم آمد و جواب دادم و این به عنوان یادگاری در ذهنم مانده که جسارت حضور در عرصه اجتماعی از آن لحظه در من اتفاق افتاد و نقطه عطفی برای من بود. موقعی که پاسخ دادم آقای باهنر فرمودند: «بیا جلو». جلو رفتم و آقای شفیق به من هدیهای داد که خیلی برایم ارزشمند بود.
نکته دیگر موضوع عاطفی است که اشاره شد، در کنار موضوع عاطفه، اتفاقاً بزرگان ما معتقد بودند که باید ما را از جنبههای اعتقادی تقویت کنند. شاید خود ما در این موضوع اهمالکاری کردیم. اگر امروز امثال بنده در این زمینه موفق نیستیم، اهمال از خودمان بوده است. آقایان در جلسات مختلف روی مباحثی چون شناخت اسلام و مبانی دینی خیلی کار میکردند. در سالهای ۵۳، ۵۴ یعنی سالهای آغاز جوانی ما شروع جریان نفاق و مارکسیست اسلامی بود و بحثهای مختلف ایدئولوژیکی مطرح شده بودند. روزی در جلسهای شهید اسلامی حضور داشت و من گزافهگویی کردم و گفتم: «شهید مطهری تقوا ندارند». شهید اسلامی چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «چطور؟» ما در جلسات خیلی آزاد بودیم و حرفمان را راحت میزدیم. شهید اسلامی مسئول جلسه و مرحوم قدیریان جمعکننده جلسه بودند و آقای توکلی بینا و دیگران هم حضور داشتند. به هر حال در جواب شهید اسلامی گفتم: «چون خانه ایشان شمیران است، تقوا ندارد». شهید اسلامی آن موقع جوابی ندادند، اما یک هفته بعد که کوه یا سفر رفته بودیم، مرا کنار کشیدند و بحث مستوفایی داشتند در باره اینکه اصولاً چه کسی میتواند بیتقوا باشد و آیا ما میتوانیم این لقب را به کسی بدهیم؟ بعد شرایط شهید مطهری را مطرح کردند و گفتند: «این دیدگاه شما یک دیدگاه مارکسیستی و نشئتگرفته از تفکرات انحرافی است». میخواهم بگویم شاید ایشان حدود دو ساعت وقت گذاشتند تا این ذهنیت را از بین ببرند و به مرور هم تأکید داشتند.
ما در جلساتمان دیدگاههای مختلفی داشتیم. هم عدهای از دوستانمان در سازمان مجاهدین خلق بودند که در آن مقطع خیلی به آنها نزدیک بودیم و با آنها ارتباط داشتیم و شهید اسلامی و دیگران هم خطر جریان نفاق را خیلی خوب میشناختند و مخصوصاً در جلسات شناخت اسلام که حدود ۲ ساعت طول میکشید، یک ربع تا نیمساعت بحث کلاسیک شناخت اسلام را میکردند و بعد عمق جریانات ایدئولوژیک مختلف را تشریح و روی مبانی اصیل اسلامی تأکید میکردند. در این زمینه انصافاً صراحت به خرج میدادند و وقت میگذاشتند و روی بچهها کار میکردند و از نظر بحثهای اعتقادی به ما مأموریت هم میدادند و از طریق مرحوم قدیریان با شخصیتهای مختلف در ارتباط قرار میگرفتیم. مثلاً در کمیته استقبال، مرحوم قدیریان ما را به شهید کچویی معرفی کرده بود. شهید کچویی مسئول کل انتظامات راهپیماییها بود. همه بچهها را میشناختند و بر اساس ظرفیتشان به آنها مسئولیت میدادند؛ لذا وقتی انقلاب به پیروزی رسید، از همان ابتدا مرحوم قدیریان از مجموعههایی که در کنار هم بودیم، دعوت کردند و شرایط به گونهای بود که معمولاً آقایان نسبت به نیروهای جوان حساسیت فوقالعادهای داشتند. خود من به شاخه دانشآموزی حزب جمهوری رفتم. یک آقای روحانی به اسم آقای فقهی آنجا بودند. شهید اسلامی در بخش اصناف بودند. آمدند و دستور فرمودند ما برویم و در زمینه کارهای اجرایی در خدمت ایشان باشیم و ما رفتیم و ۶، ۷ ماهی خدمت ایشان بودم و در ۱۵/۷/۵۸ به خدمت اعزام شدم. در خدمت هم مشغول بودیم. یک روز شهید بهشتی به لشکر ۱۶ زرهی قزوین تشریف آوردند. ما و حاج حسین آقا و حاج عباس آقا امانی آنجا بودیم. فرمودند ما در ارتش بخش عقیدتی سیاسی را دایر کردهایم. شما چرا آمدهاید اینجا؟ و همان جا هماهنگ شد و از طریق آقای بادامچیان انتقال ما به بخش عقیدتی سیاسی انجام گرفت. بعد که از ارتش به دادستانی رفتیم، آغاز مسئولیتها بود و اعتمادی که پیدا کرده بودند، روی ارتباطات قبلی بود.
* این اعتماد که به شکل ناگهانی ایجاد نشده بود.
امانی: همینطور است. بهتدریج این اتفاق افتاده بود. در مؤتلفه خیلی کنترل داشتند که بچهها از مرزهایشان خارج نشوند. در سال ۱۳۶۰ که دانشگاه آزاد تأسیس شد، سه تا سهمیه به دادستانی انقلاب دادند. مسعود اعتمادیان مسئول کارگزینی بود. در باره این سه تا سهمیه با من صحبت کرد و گفت: «من یکی خودم را نوشتهام، یکی تو را و یکی هم پسری بود به نام عباس علوی و گفت میخواهم بروم پیش شهید لاجوردی». آقا (شهید لاجوردی) فرموده بودند: «خودت میخواهی برو، عباس علوی را هم نمیشناسم و میخواهی ببر، اما من بچههای خودمان را نمیگذارم از نردبام انقلاب بروند بالا» و اسم مرا خط زده بودند. من آن موقع مسئول اطلاعات عملیات دادسرای انقلاب بودم و در جریان نبودم. یک ساعت بعد که رفتم پیش شهید لاجوردی، ایشان فرمودند: «ناراحت شدی؟» پرسیدم: «بابت چی؟» گفتند: «اسمت را خط زدم». گفتم: «در جریان نیستم». گفتند: «برو در جریان قرار میگیری». بعد که فهمیدم قضیه چیست، به آقا گفتم: «وقتی شما ما را فرزند خودت میدانی و میگویی نباید از نردبام انقلاب بالا برویم، افتخار میکنیم، ولی به شرط اینکه آن طرف هم دست ما را مثل بچه خودت بگیری و بالا ببری». چنین روحیهای داشت.
روی حفظ و نگهداری نیروهایمان هم توجه داشتند. اینطور نبود که بگویند این بچهها هر کاری که دلشان میخواهد بکنند.
نمونه دیگر اخوی آقای سرحدیزاده است که کل زمینهای منطقه سعادتآباد را در اختیار داشت. سال ۶۰ که ازدواج کردم، کارت عروسی را به آقای سرحدیزاده دادم. ایشان گفت: «من که هدیهای ندارم به شما بدهم، ولی شما برو نزد برادر ما و ۲۵۰ متر زمین در سعادتآباد بگیر». ۲۰ سال بیشتر نداشتم و بچگی کردم و حواله را گرفتم و بردم پیش آقای قدیریان و نشانش دادم. بلافاصله گفت: «زود برو پس بده». خیلی حساسیت داشتند و خود ما هم مراقب بودیم که این ارتباط ارگانیک را حفظ کنیم و هر اتفاقی میافتاد، میگفتیم آقا! این کار را برای ما کردهاند و یا این مسئله پیش آمده و همه هم الحمدلله در این زمینه خیلی دقت داشتند. لذا این توجه و اعتماد هم از طرف شخصیتهای ارزشمندی مثل شهید لاجوردی نسبت به دوستانمان بود و وقتی اعتماد میکردند و مسئولیت به عهده ما میگذاشتند، در عین حال که کنترل میکردند، ما را زیر ذرهبین نمیگذاشتند. دستورالعمل اولیه را میدادند، ولی دست همه برای کار کردن باز بود. من معتقدم که این سرمایه خیلی خوبی بود و ما هم به لطف خدا توانستیم در اثر تربیت سالهای ۵۳ تا ۵۷ که بسیار ارزشمند بودند، مسئولیتهایی را که به عهدهمان بود ، به نحو احسن انجام بدهیم.
صالحی: شهید لاجوردی تمام رؤسای دادگاهها را از جوانان زیر ۳۰ سال انتخاب کرده بود و تک و توک بالای ۳۰ سال بودند. ما ۱۰، ۱۵ تا شعبه دادگاه انقلاب در تهران داشتیم و ۸۰، ۹۰درصد رؤسای آنها زیر ۳۰ سال بودند. حساسترین کار در نظام دادگاههای انقلاب بودند، چون هم باید با منافقین و هم با گروههای دیگر مبارزه میکردند. آقای لاجوردی اعتمادی به جوانان داشت که در میان مسئولین نظام بینظیر بود و بسیار کار مثبتی بود و نتیجه هم گرفت. شهید لاجوردی اصلاً مرا ندیده بود. منِ صالحی را روی این حساب که در زندان یا اخوی فلانی بودیم میشناخت. اولین حکمی که به من داد، مرا در یکسری شرکتهای مصادره شده نماینده خودش کرد که بروم و از نظر مالی و کاری شرکتها را بررسی کنم. این خیلی مهم بود که هنوز ندیده و نشناخته چنین مسئولیتی را به عهدهام گذاشت. البته میدانست که در زندان و در مبارزات بودیم.
عراقی: معرفی شده بودید.
صالحی: شاید، ولی کسانی را در دادگاه انقلاب میشناسم که قبل از انقلاب در زندان و در خط مبارزه نبودند و هیچ جا حضور نداشتند، اما شهید لاجوردی به اینها مسئولیت داد. اعتماد میکرد و اعتمادش هم میگرفت. البته روی تدین و بچه مسلمان بودنشان تحقیق میکرد و همینطوری پیش نمیرفت، اما وقتی به این نتیجه میرسید که قابل اعتماد است، تردید نمیکرد. دید عجیبی هم داشت و با یک نفر دو کلمه حرف که میزد، میفهمید چند مرده حلاج است و میگفت این به درد میخورد و آن یکی به درد نمیخورد. نه پدر و مادرش را میشناخت، نه بین ماها بود که از قبل بشناسد. یک جور اعتماد قلبی که پیدا میکرد، دیگر تردید نمیکرد.
یک خاطره هم از شهید رجایی بگویم. بعد از انقلاب که آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، داشتم دیپلم میگرفتم، چون قبلاً در زندان بودم و نتوانسته بودم دیپلم بگیرم. یک امتحان را فراموش کردم، بدهم. نمیدانم تاریخ بود یا جغرافی. همهاش گرفتار و سر کار بودیم و فکر این چیزها نبودیم. سه نمره هم بیشتر نمیخواستم تا قبول شوم. به اخوی حاج اکبر گفتم: «حاجی! چه کار کنیم؟» گفت: «میرویم پیش رجایی». سر ظهر بود که رفتیم خانه شهید رجایی و موضوع را گفتیم که یادمان رفت برویم امتحان بدهیم. گفت: «آقای صالحی! درست است که من وزیر آموزش و پرورش هستم، ولی نسبت به افراد تعهد دارم. به تو سه نمره بدهم، باید به کل کسانی که در کشور ایران سه نمره کم آوردهاند تا دیپلم بگیرند، سه نمره بدهم». گفتم: «خب! بده آقای رجایی!» گفت: «نمیشود» و به من آن سه نمره را نداد که قبول بشوم. میخواستیم مثلاً اخوی را ببریم و پارتیبازی کنیم.
امانی: شهدای ما به خاطر یکسری آرمانها به شهادت رسیدند. اینها دنبال وظیفه بودند و سر از پا نمیشناختند. کسی مثل شهید عراقی که زندان ابد گرفته و خانواده که میآید پشت میلهها، میداند که باید تا ابد بیاید و برود. اوضاع اقتصادی هم مثل حالا نبود و غیبت مسئول خانواده باعث میشد که وقتی اینها آزاد میشدند، خانوادهها آنها را بچسبند و نگذارند مسئولیتی را بپذیرند.
همه این کسانی که آزاد شدند، با فاصله کوتاه و بر اساس احساس وظیفه، تقسیم شدند و دنبال وظیفه بودند. مقام معظم رهبری خطاب به این طیف فرموده بودند اینها دوستان ایوان و زندان ما بودند و برایشان هیچ فرقی نمیکرد که در زندان باشند یا در ایوان. اینها مشخصاً یکسری آرمان داشتند که هر هفته باید برای جوانان مؤتلفه مطرح کنیم. الان به عنوان نمونه بحث مقاومت مطرح است. باید دید شهدا در این باره چه میگفتند و از لابلای حرفهای آنها این موضوع را دربیاوریم و به عنوان الگوی عملی مطرح کنیم.
صالحی: افرادی چون شهید اندرزگو، شهید لاجوردی و شهید عراقی حقیقتاً عاشق خدا بودند. هرچند مثل بعضیها که امروز دائماً دم از ائمه میزنند و پرچم امام حسین (ع) را جلو میآورند و پشت آن هر کاری دلشان میخواهد میکنند، اما این شهدا در عمل همه کارهایشان برای خدا و رضایت خدا بود.
عراقی: خلوص این شهدا هم مهم بود.
صالحی: ابداً نمیخواستند خودشان را نشان بدهند. پرچم خدا و دین خدا دستشان بود و این برای من خیلی اهمیت داشت و من از این طریق به خدا وصل میشدم و خودبهخود به ائمه اطهار وصل میشدم، چون پرچم خدا دستشان بود، همه چیز خدایی میشد. کوچکترین ریایی در کارهایشان نبود. بعد از انقلاب سالها در زندان قصر در کنار شهید عراقی و شهید لاجوردی و قبل از انقلاب با شهید اندرزگو کار میکردیم و جز خلوص و خدا و دین خدا چیزی در کارهایشان نبود، اما الان بسیاری ادعاهایی دارند اما هر کاری دلشان میخواهد میکنند. ذرهای ریا و تزویر در کارشان نبود. به تمام معنا عاشق خدا و دین خدا بودند. نیتهایشان با الان زمین تا آسمان تفاوت داشت. هدف آنها فقط خدا و دین خدا بود.
اسلامی: آخرین نکته موضوع نظارت بود، یعنی اول فرد را به مساجد و جلسات میبردند تا خود فرد به موضوعی برسد، نه اینکه او را به زور وادار کنند. نکته بعدی نظارت بود. بنده قبل از انقلاب این طرف و آن طرف میرفتم و آقای هادی غفاری در مسجد الهادی خیلی انقلابی حرف میزد و خطبههای نهجالبلاغه را آتشین مطرح میکرد. ماه رمضان بود. پدرم پرسید: «کجا رفته بودی؟» گفتم: «رفته بودم پای منبر ایشان». گفت: «رهایش کن، به درد نمیخورد». نظارت میکردند که ما دنبال اینها کشیده نشویم. ما آن موقع نمیفهمیدیم یعنی چه، ولی حالا راحتتر میشود فهمید. یا با رفقایمان میرفتیم مسجد جوستان، نیاوران که آقای موسوی خوئینیها تفسیر میگفت. من ضبط میبردم و ضبط میکردم. یک بار پدرم پرسید: «شبها کجا میروید؟» گفتیم: «مسجد جوستان». خودش هم همراهمان آمد و گفت: «نه! اینها انحراف فکری دارند و تفسیرشان التقاطی است و دیگر نروید». ما هم دیگر نرفتیم. موقعی که شهید باهنر مسئول آموزش حزب جمهوری اسلامی شدند، مرا مسئول دفترشان کردند. اعتماد میکردند و کار را به جوانان میسپردند.
خاطرهای هم از شهید رجایی بگویم؛ خانه ما نزدیک خانه شهید رجایی در خیابان ایران بود. رفته بودم نانوایی روبروی خیابان سقاباشی نان بگیرم، دیدم ایشان هم در صف ایستاده که نان بگیرد.
* آن موقع وزیر بود؟
اسلامی: بله، بقیه هم تعارف میکردند که جلوتر نان بگیرد و میگفت: «نه، میایستم تا نوبتم شود». در قزوین کار داشتم، دیدم آقای رجایی کنار خیابان، یک کیف هم زیربغلش هست و دارد میرود. سلام و علیک کردیم و پرسیدم: «اینجا چه میکنید؟» گفت: «آمدهام اینجا سوار قطار بشوم و بروم آذربایجان، چون آنجا سمینار داریم»، یعنی از ماشین اختصاصی استفاده نمیکرد. به نخستوزیری که منصوب شد، ماشین هایزر را که یک ماشین ضد گلوله و ضد بمب و همه چیز بود به من دادند و گفتند: «ببر بده به آقای رجایی». اوایل دفتر ایشان در آموزش و پرورش بهارستان بود. ماشین را بردم و گفتم: «آقای چهپور این را داده و گفته ببر بده خدمت آقای رجایی». گفت: «من از اینها سوار نمیشوم. بردار ببر». این برای من الگو بود. مثلاً پرکار و تلاش بودن شهید باهنر یادم نمیرود. اول انقلاب و زمستان بود. ایشان و مقام معظم رهبری آمدند منزل ما. کرسی داشتیم. اول انقلاب بود و میخواستند حزب را تأسیس کنند و دو روز آنجا نشستند و با پدرم اساسنامه را تنظیم کردند. والده پذیرایی میکرد و ما هم رفت و آمد میکردیم و میدیدیم که چقدر پرکار و پرتلاش هستند.
* ظاهراً شهید باهنر در آن مقطع خیلی کم میخوابیدند که اساسنامه را برسانند.
اسلامی: عرض کردم دو روز آنجا بست نشستند و اساسنامه را تنظیم کردند و بردند حزب چاپ کردند. یک روحانی که عنصر تشکیلاتی هم باشد میتواند نمونه و الگوی خوبی برای ما باشد که بعد هم عضو شورای مرکزی حزب جمهوری، بعد مسئول آموزش و بعد که دبیرکل حزب بود، شهید شد. شهید باهنر از سال ۴۲ با تشکیلات مؤتلفه اسلامی فعالیت میکرد؛ یعنی ایشان کتابهای «انسان و سرنوشت» شهید مطهری را تدریس میکرد.
* شهید باهنر با اینکه خودش صاحب تألیف بود، تألیف شخص دیگری را تدریس میکرد؟
اسلامی: بله. از سال ۴۲ حوزههای مؤتلفه را آموزش میدادند. دو جلسه بود. یک جلسه را شهید بهشتی اداره میکرد و دیگری را شهید باهنر که اعضای مؤتلفه در آنها بودند. در جلسه شهید بهشتی ۱۰، ۱۵ نفر بودند که شهید اسلامی، آقای رفیقدوست، حاج محمود کریمی و شهید رجایی عضو این جلسه بودند و در آنجا در باره کتاب «شناخت اسلام» بحث میکردند و چکش میخورد. هر هفته شبهای سهشنبه جلسه داشتند که گاهی هم میافتاد منزل ما. ظاهراً شهید رجایی از همان جلسه بیرون میآید که او را میگیرند و با وجود دو سال شکنجه و زندان انفرادی اعتراف نمیکند، چون بنا بود همه اینها را بگیرند.
مرتضی صالحی سالهای قبل از انقلاب با شهید اندرزگو کار کرده و در سالهای پس از انقلاب با شهیدان عراقی و لاجوردی.
محمد علی امانی از سالهای قبل از انقلاب با شهیدان رجایی و باهنر خاطراتی دارد و بعد از انقلاب به قول خودش جزو بچههای شهید لاجوردی بود.
دکتر علیرضا اسلامی به واسطه فعالیتهای پدر شهیدش، با بسیاری از مبارزین ارتباط پیدا کرد و حضور در کنار اکثر این شهدا را تجربه دارد.
امیر عراقی اگر چه پسر شهید عراقی است اما ارتباطی فراتر از پدر و فرزندی با وی داشته است، خاصه فعالیتهایش در کنار پدر در نوفل لوشاتو...
و جالب آنکه ساعاتی قبل از این نشست صمیمانه، به دلیل تداخل برنامه سه نفر از مدعوین به طور کاملا اتفاقی محل نشست به یادمان شهدای هفتم تیر (حزب جمهوری اسلامی) تغییر کرد. جایی که شهیدان عراقی، باهنر و لاجوردی فعالیتهای تشکیلاتی خود را پس از پیروزی انقلاب در آنجا دنبال کردند و البته شهید رجایی نیز به آن تردد داشت که اگرچه عضو حزب جمهوری اسلامی نبود اما از طرف آن ابتدا برای نخست وزیری و سپس برای ریاست جمهوری مطرح شد. حضور در محل شهادت ۷۲ یار امام فضایی متفاوت را برای این نشست رقم زد.
* چگونه به شما که یک نسل با آن شهدا فاصله داشتید میدان دادند؟ چه شد که شما وارد آن جمع شدید و کجاها با آنها همکاری داشتید و چه نوع همکاریهایی را از شما مطالبه میکردند؟ رویکرد این شهدا برای نسل جدید چگونه بود؟
عراقی: نمیدانم راجع به پدری که هیچوقت یادم نمیآید برای ما پدری کرده باشد، ولی همیشه به عنوان یک الگو و نمونه پدر خوب در ذهنم بوده است و هنوز هم که بیش از ۳۰ سال از شهادتش میگذرد، چه بگویم. بعضی وقتها که در بعضی از مسائل دچار شبهه میشوم، به یاد خاطرات او میافتم و سعی میکنم او را الگو قرار بدهم و همان تصمیمات را بگیرم.
میدانید خود آقایان هم در زمانی که کار تشکیلاتی میکردند، نسل جوان را فراموش نکردند و جذب کردند. اگر شهدای ۲۶ خرداد را نگاه کنید، همهشان جوان بودند و بچههای ۱۸، ۱۹ ساله بودند. من در آن زمان کودک بودم و نوجوان هم نبودم که بگویم شناخت آنچنانی داشتم که آنها چه جوری این کار را انجام میدادند، اما در خاطرات، نوشتهها و گفتههایی که از آنها باقی مانده است، آنها یک کار میدانی برای جذب جوانها میکردند، یعنی با شناخت کامل میرفتند و این کار را انجام میدهند.
* شما متولد چه سالی هستید؟
عراقی: من متولد ۳۵ هستم و حاجآقا متولد ۱۰ است، یعنی هر ۲۵ـ۳۰ سال یک نسل داریم. شاید نسل ما خیلی شبیهتر به نسل پدرانمان باشد، اما باشناختی که از جوانان امروز داریم، نسل فعلی اصلاً شباهتی به نسل ما ندارد. راجع به خوب و بدیاش بحثی نمیکنم که امروزیها دارند درست فکر میکنند یا ما درست فکر میکردیم یا پدرانمان درست فکر میکردند که این بحث جداگانهای دارد، اما این موضوع که این تفاوت اساسی وجود دارد، هست، بین نسل ما و پدرانمان این تفاوت کمرنگتر و باریکتر است، ولی بین نسل موجود و نسل ما تفاوت اساسیتر هست.
* این تفاوتها هست، اما سئوالم این است که چگونه شد که توانستند با این تفاوتها جذب کنند. امیر عراقی، دانشجویی در امریکا که مشغول تحصیل بود و در یک فضای متفاوت فکری قرار داشت.
عراقی: عشق.
* کسی مثل شهید عراقی که اصلاً دنبال ادبیات مبارزه بود و دنبال تحصیل و... نبود.
عراقی: به نظر من بیشترش عشق بوده است، اگر تیپ ما و تیپ شهید عراقی مینشستیم، شاید تفاوتهای اساسی در ما و گفتار و نظریاتمان بود، اما چیزی که باعث میشد آدم همه آنها را کنار بگذارد و دنبالشان برود، عشق بود. ما به راه آنها اعتقاد داشتیم و ممکن بود در دیدگاههایمان با آنها تفاوت داشته باشیم، ولی اعتقاد داشتیم راهشان درست است و دارند در این راه قدم برمیدارند و بالای گود ننشستهاند و خودشان عملاً دارند این کار را انجام میدهند. این عشق میتوانست، عاطفی، اعتقادی و معنوی باشد، ولی به نظر من عشق بود که میتوانستی جذب آن آدمها شوی. اگر آن را کنار میگذاشتی درصد جذبت اینقدر نبود. شاید تیپ بچههایی که با ما از امریکا به نوفللوشاتو آمدند و فرض بگیریم ۱۰ـ۱۵ تا دانشجو بودیم که آمدیم آنجا، ۵ تایمان طوری جذب بودیم که توانستیم یکسری کارهای آنجا را به عهده بگیریم، ۱۰ تایمان دنبال مسائل دیگر. وقتی نگاه میکنیم در آن ده تا این رابطه وجود نداشت. رابطه اعتقادی و دوستی بود، رابطه شناخت کلی بود و این رابطه وجود نداشت، به همین دلیل آنها یا ماندند یا در مسیر خودشان رفتند و در نهایت این ۴، ۵ تا آخر ماندند که بعد هم با امام در انقلاب ماندند و هنوز هم هستند، ولی آن ده تا را که نگاه میکنی میبینی ۸ تایشان در عراق هستند و دو تایشان جای دیگرند یا اصلاً ول کرده و رفتهاند. پس در این باره آن عشق میتواند خیلی مهم باشد.
* منظورتان از عراق پادگان اشرف است؟
عراقی: بله. من همیشه میگویم خدابیامرز طیّب ـکه به قول آقای عسگراولادی همه آن اتهامهایی که میتوانست به یک آدم باشد به او بودـ اما به قول امام طَیِّب شد. علتش آن عشق به امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) بود. این عشق در مسیری که قسمت آدم هست که در آن قرار بگیرد یا آن مسیری را که باید پیدا کند، خیلی مهم است.
به نظر من حاجمهدی به دلیل اینکه از ۱۰، ۱۲ سالگی احساس کرده بود دیگر بچه نیست که برود فوتبال بازی کند و کار و مبارزه و درس را همزمان شروع کرد، یعنی میبینید در ۱۴ سالگی عضو شورای مرکزی فدائیان اسلام است. یعنی این آدم دارد در سه جبهه فعالیت میکند. بالطبع شناخت چنین آدمی با سایر افراد که فقط با یک تیپ و یک کلاس از آدمها سروکار دارند، تفاوتهایی دارد، یعنی شما دارید درس میخوانید و با یکسری بچه و همکلاسی طرف هستید و کاسبی میکنید و با یک عده کاسب طرف هستید. البته کاسبی که نمیشود گفت. یک چیزهایی را میگرفت و میفروخت. ضمناً داری مبارزه هم میکنی و رهبرت هم نواب صفوی، یک روحانی جوان است که کلاس دارد، باید در مسائل سیاسی تحلیل و شناخت داشته باشید. این باعث شده بود که شناخت حاج مهدی عراقی نسبت به دیگران شناخت دقیقتری باشد. به همین دلیل خودش میگفت باید رگ خواب آدمها را پیدا کنی.
* زمانی که پدر در زندان بود، شما با مؤتلفه ارتباط تشکیلاتی پیدا کردید؟
عراقی: نه.
* مثلاً سری بزنند و ارتباط عاطفی یا اردویی؟
عراقی: اردوهای کرج بود، اما به اسم مؤتلفه نبود، ولی دوستان مؤتلفهای بودند مثل آقای شفیق خدابیامرز.
* هدف آن اردوها چه بود؟
عراقی: اول در کرج بود و بعداً رفاه آمد. آن موقع آقای هاشمی بود. بعداً آقای بهشتی آمدند و اردوها از کرج شروع شد و بعد در دماوند بود و بعد هم شد شرکت سبزه. میخواستند این ارتباطها بین خانوادهها حفظ شود و تنها جایی بود که ۱۵ روز یک بار یا ماهی یک بار خانوادهها میتوانستند دور هم جمع شوند. من بچه و هشت نه ساله بودم. در این حضور بعضی از دوستان سعی میکردند آموزشهایی به بچهها بدهند، یادم هست آن موقع آقای هاشمی تفسیر قرآن و کلاس قرآن میگذاشت، معانی قرآن را میگفت و هفته بعد یا ۱۵ روز بعد هم میپرسید. ما اول فکر میکردیم برای اینکه وقتی بگذرانند این کلاس را گذاشتهاند، یکی دو دفعه آقای هاشمی از من پرسید: «هفته پیش چه گفتیم؟» و نتوانستم جواب بدهم و خجالت کشیدم و مجبور شدم از دفعه بعد گوش بدهم. اینطور نبود که وقتی را پر کنند و کلاسی بگذارند، بلکه چنین تأثیری هم داشت. بعد که آقایان از زندان آمدند ـو آن موقع من نبودمـ این جلسات همچنان ادامه پیدا کرد. به نظر من در زمان خودش مجموعه خوبی بود. ما هم بچه بودیم و زیاد نمیفهمیدیم بزرگترها چه میگویند.
* آقای صالحی! از زاویه نگاه خودتان در باره تلاشی که این آقایان داشتند تا حرکت در خودشان متوقف نشود و نسلهای بعدی تربیت شوند و بالا بیایند، بفرمایید. اگر اشتباه نکنم شما از ۱۲ سالگی با آنها در ارتباط بودید.
صالحی: در ۱۵ خرداد ۴۲ وارد مبارزه شدیم. آن زمان دستگیری حضرت امام رخ داد. جلساتِ دوشنبه مؤتلفه بهطور مخفیانه و سرّی در خانهها انجام میشد. در خانه ما که برگزار میشد ما متوجه میشدیم، اما طوری نبود که وانمود شود جلسه، آن جلسه است. همه میدانستیم عدهای دارند به اینجا میآیند و حرکتی دارد انجام میشود. در نوجوانی هم انسان هوشیار است که چه اتفاقی میافتد، چه خبر است و بقیه چه کار میکنند. ما هم چون این مسائل را پیگیری میکردیم، کمکم با افرادی که به آن جلسات میآمدند آشنا شدیم. در آن جلسات آن گروهها و حوزهها تشکیل میشد. هر گروه یک حوزه مرکزی داشت که بعضی وقتها در خانه ما انجام میشد. از همان سنین با افرادی که در خط مبارزه بودند آشنا شدیم. افراد هم بیشتر معتمدین بازار بودند و از بعد مذهبی آنها را کاملاً میشناختند و قبولشان داشتند.
* در حوزهای که میفرمایید شهید اندرزگو بود و شهید لاجوردی.
صالحی: افراد حاضر خیلی خودمانی و نزدیک بودند. دوستانی که من همسن و سالشان نبودم، به آنجا میآمدند.
* سال ۴۲، حضرتعالی اختلاف سنی جدی با این شهدا داشتید. شهید اندرزگو، شهید لاجوردی، شهید عراقی، شهید رجایی و شهید باهنر مجموعهای بودند که یک حرکت مبارزاتی را پیش میبردند. ما شاهد این هستیم که به مرور حضرتعالی با شهید اندرزگو متصل میشوید و همکاریتان با ایشان و شهید لاجوردی جدیتر میشود. ورود نسل پایینتر به دایره نسل بالاتر که به تعبیر آقای عراقی اختلاف فرهنگها و تفاوتها بود. اصلاً شما با شهید اندرزگو اولین بار چگونه آشنا شدید؟
صالحی: ما در مورد مبارزه با ایشان آشنا نشدیم. اول طرح رفاقت میریختند و در مورد کسانی که میخواستند وارد گروه مبارزه و حوزه حزبی کنند، اول با طرح رفاقت وارد میشدند، خوب او را میسنجیدند که چند مرده حلّاج است، اصلاً در این وادیها هست یا نیست و میتواند بیاید یا نه؟ آمادگی دارد یا نه و اصلاً عشق این کار را دارد؟ اول خوب طرف را میسنجیدند و بعد وقتی که ارتباط پیدا میکردند، شروع میکردند. مثلاً آقای اندرزگو مرا محک زد. چگونه؟ گفت: «من اسلحه میخواهم». آن موقع من ۱۷، ۱۸ ساله بودم. گفتم: «من اسلحه ندارم به شما بدهم». گفت: «کسی پیشت میآید، آن اسلحه دارد. از او بخر و آن را به من بده». گفتم: «من نمیشناسم او کیست». گفت: «او تو را میشناسد». گفتم: «بیاید، حرفی ندارم». حالا نگو آن شخص رفیق خودش بود و اسلحه را به او داده و گفته به فلانی بفروش. با این کار میخواست مرا محک بزند. آن بنده خدا یکجوری با من ارتباط برقرار کرد و گفت من فلانی از طرف فلانی هستم و مرا هم معرفی کرد و گفت: «شما اسلحه چه میخواهید؟ هرچه بخواهید من دارم». مجبور بودم با آقای اندرزگو تماس بگیرم که چه نوع اسلحهای میخواهید؟ میخواهید چه کار کنید؟ شهید اندرزگو میگفت: «یک وقت از من صحبتی نکنی. من دو تا اسلحه فلان میخواهم». آن طرف اسلحه را میآورد و پولش را میدادیم و اسلحهها را میگرفتیم. سه روز بعد میرفتم پیش اندرزگو و میپرسید: «اسلحه خریدی؟» جواب میدادم: «آره». میگفت: «بیاور». شروع رفاقت ما اینجوری بود. یا در مورد اعلامیه میگفت: «من اعلامیه میخواهم. میتوانی گیر بیاوری؟» میگفتم: «جایی را سراغ داری؟». میگفت: «نه، رفقایم در بازار آشنا هستند». چند تایشان در کار مبارزه بودند و خود آنها با او کار میکردند و میخواستند مرا وارد قضیه کنند. این ارتباط از طریق رفاقت و یکسری کارهایی که به کارهای مبارزه وصل میشود، برقرار میشد. ما از این طریق ارتباطمان برقرار شد. وقتی اعتماد شهید اندرزگو جلب شد، دیگر اکثر اوقات با هم بودیم. هر وقت کار داشت پیش ما میآمد. میگفت: «افراد را به من معرفی کن که به این کار آشنایی داشته باشند» تا آنها را محک بزند و جذب کند. وقتی ارتباط برقرار شد، کمکم رفقایش را معرفی کرد.
بیشتر از طریق رابطه عاطفی افراد را جذب میکردند. یا از طریق مساجد، نماز جماعتها و هیئتها افراد را شناسایی میکردند. فرقی نمیکرد نوجوان یا پیر باشند، مهم این بود که آمادگی و به مبارزه با رژیم علاقه داشته باشند. بیشتر از این طریق جذب و وارد گود شدیم و بعد با شهید لاجوردی، شهید عراقی و حاجآقا پوراستاد ارتباط برقرار میکردیم. کمکم رفقا زیاد شدند و عدهای زندان بودند، اما کسانی که بیرون بودند و رفقایی که الان میبینید، آن موقع هم سن بالا رفت و هم با آنها ارتباط برقرار کردیم.
عراقی: آن موقع جذب عاطفی و از طریق عشق و علاقه به این کار برای ما راحتتر بود.
صالحی: چرا؟ چون اکثر توده مردم مخالف رژیم بودند، اما خفقان جوری بود که شما مرا ساواکی میدانستید و من شما را ساواکی میدانستم. کسی جرئت نمیکرد حرفی بزند. ما در محله خودمان یا مغازه خودمان به افرادی به اندازه تعداد انگشت دست میتوانستیم اعلامیه یا اطلاعات بدهیم. یکی از چیزهایی که خیلی مورد خواسته مردم بود رساله امام بود، چون همه رسالهها را جمع کرده بودند و فروشش ممنوع بود، اما یک عده داشتند. ما میترسیدیم به همه کس بدهیم، با وجودی که طرف آدم خوبی هم بود، اما جو طوری بود که آدم حس میکرد طرف ما را لو میدهد. وقتی هم میدادیم از ده تا یکیاش لو میرفت و کار خراب میشد و کسانی که دستگیر میشدند به خاطر چنین مسائلی بود. کلاً آن موقع توده مردم آمادگی برای مبارزه داشتند. الان چطور اکثراً طرفدار نظام هستند، آن موقع ضد رژیم بودند، منتهی خفقان طوری بود که همه به هم شک داشتند. این است که حرف نزدن و اطلاع ندادن به افراد غیرقابل اعتماد، خیلی مهم بود. حتی اخوی و پدر و مادر و رفقایم هم نمیدانستند که من اسلحه میخرم و به آقای اندرزگو میدهم. حتی وقتی آقای اندرزگو پیش من میآمد، اخویهای من متوجه نمیشدند یا اگر پیش اخویهای من، حاج اکبر و حاج حسین آقا و... میرفتند، من متوجه نمیشدم. همه کارها سرّی و مخفی بودند و نمیگذاشتیم کسی متوجه شود.
قبل از انقلاب موقعی که از زندان آزاد شدیم، هیچکس نمیدانست. آقای رفیقدوست آمد پیش من و گفت: «اسلحه میخواهم». گفتم: «اسلحه ندارم». گفت: «میروی اشنویه اسلحه برداری بیاوری؟» گفتم: «اشنویه مرز عراق؟» گفت: «آره!» گفتم: «من یک روز است که از زندان آزاد شدهام». گفت: «ما اسلحه نیاز داریم». گفتم: «باشد!» یک نفر را که بی.ام. و ۵۱۸ داشت به ما معرفی کرد، ما میدان آزادی قرار گذاشتیم و رفتیم اشنویه، مرز ایران و عراق و در بخشداری آنجا چهار تا سلاح کمری از سرایدار بخشدار اشنویه خریدیم و آنها را در باک بنزین جاسازی کردیم و ساعت ۱۲ شب از آنجا راه افتادیم و به سمت تهران آمدیم. اذان ظهر میدان آزادی بودیم، یعنی هیچ کسی نفهمید که ما رفتیم و اسلحه خریدیم. سعی کردیم اطلاعات بهکلی محرمانه باشد. آن کسی را هم که با من آمده بود نمیشناختم و دیگر هم او را ندیدم تا ۵، ۶ ماه پیش که یکی از رفقا او را آورد و گفت: «میشناسی؟» گفتم: «نه». گفت: «سی و چهار پنج سال پیش با او رفتی اشنویه و اسلحه خریدی». دقت که کردم، دیدم ته چهره او که حالا پیرمردی شده بود، همان است.
در اشنویه داشتیم اسلحهها را امتحان میکردیم که دست طرف خورد به ماشه و یک تیر از پهلوی ما در رفت و خورد به رختخوابها! برج دیدهبانی عراق را از بخشداری اشنویه میدیدیم. بیشتر از یک کیلومتر از ما فاصله نداشت.
ارتباطها به این شکل بود. آقای اندرزگو وقتی از من جدا شد، به من نگفت با شهید ابوترابی قرار دارد. اعلامیهها را از من گرفت و رفت.
* کی؟
صالحی: همان شب نوزدهم رمضان.
عراقی: اختلاف سنیتان با اندرزگو چقدر بود؟
صالحی: بیش از ده سال.
اسلامی: اندرزگو ۱۳۱۶ بود، ایشان ۱۳۳۰ است.
عراقی: ۱۴ سال.
صالحی: خود شهید اندرزگو علاقه داشت با کسانی که کمسن و سالتر بودند ارتباط داشته باشد، نه با بزرگسالها.
عراقی: هرقدر سن آدم بالا میرود، استعداد این کارها کمتر میشود.
امانی: امکان تبدیل شدن به کادری که برای مبارزه مدنظر ایشان بود، در جوانها بیشتر بود.
صالحی: خود شهید اندرزگو شاید در روز با ۲۰ نفر ارتباط برقرار میکرد، ولی هیچکدام نمیدانستند که اندرزگو با آنها رفیق است. امکان نداشت او را بشناسند. من خودم به هیچوجه با دوستان آقای اندرزگو ارتباط نداشتم، به جز دو سه نفر؛ حاج علی حیدری، محسن رفیقدوست و اخوی خودم. کلاً نمیگذاشتند کسی ارتباطها را بفهمد. یک بار به من گفت: «بیا برویم مسجدی در خیابان ۱۷ شهریور (شهباز سابق). آنجا قراری دارم و نمیخواهم تنها بروم. بیا با هم برویم» و ما را برداشت و برد که قرار گذاشتن را هم یاد بگیریم. آن روز گفت: «قرار است در توالت دوم مسجد علامتی باشد که بفهمم وضعیت سفید است و سر قرار برویم، ولی اگر نیست نرویم». قرار بود ساعت ده صبح برود آن علامت را ببیند. آقای رفیقدوست میگفت: «در پارک با من قرار میگذاشت و یک بچه را روی کولش میگذاشت و یک زنبیل هم دستش میگرفت و بهجای میوه اسلحه داخل آن میگذاشت و میآورد». حتی در خانهها هم که جلسه میگذاشتیم طوری بود که زن و بچههایمان نفهمند. فکر میکردند جلسه کاری داریم و میخواهیم معاملاتی انجام بدهیم. کسی متوجه نمیشد که موضوع جلسه چیست و یا با چه کسانی ارتباط برقرار میکنند.
* جناب آقای عراقی و جناب آقای صالحی اشاراتی داشتند به نوع ورود جوانان به جمع. آیا بهجز بحث عاطفی که توضیح داده شد، کار اعتقادی هم برای جوانان پیشبینی میشد؟ ممکن است به دلیل شرایط خفقان آن موقع، مصادیق یکسان نباشند، ولی آیا کار اعتقادی هم صورت میگرفت تا زیرساختهای اعتقادی اینها محکم شود؟
اسلامی: قرآن میفرماید: «ما به کسانی که در راه ما تلاش میکنند، راهها را نشان میدهیم» و شهدای عزیز شهریورماه از مصادیق بارز این آیه شریفه بودند، چون در راه خدا تلاش میکردند و بالطبع دنبال انجام وظیفهشان بودند، خدا هم راهها را به آنها نشان میداد. مثلاً شهید عراقی یا شهید لاجوردی یا شهید اندرزگو و کل مبارزین را مشاهده کنید، در ابتدای امر اعتقادشان آنها را به این راه کشاند، والا کسی به شکل عادی و طبیعی در شرایط خفقان رژیم از زندگی مادیاش دست نمیکشید، چون زندان و شکنجه و تبعید در انتظارش بود. انگیزه اعتقادی است که انسان را به این راه میکشاند. این انگیزه در کجا ایجاد شده؟ در جلسات، هیئتها و مهمتر از آن بافت خانوادگی که مذهبی بوده و عامل بسیار مهمی است. مسائل عاطفی و عشق و محبت در فرد ایجاد میشد و چاشنی قضیه بود، وگرنه اصل قضیه اعتقاد فرد بود که او را میکشید. انسان ممکن است خیلی چیزها را دوست داشته باشد، ولی در آن زمینه سرمایهگذاری نکند و دنبال قضیه هم نرود. به نظر من در مبارزین اصل این بوده است. مثلاً شهید عراقی در دورهای رفته و با فدائیان اسلام همکاری و تا سر حد مرگ مبارزه کرده است و امام که آمده، دنبال امام رفته. چرا؟ همان اعتقاد، او را کشانده و آورده که وظیفه شرعی خود را که همان مبارزه با رژیم شاه بود ادامه بدهد. خدا هم راه را به او نشان داده و دستش را گذاشته در دست امام و شده یار وفادار امام. کنار امام بوده و آن عشق و محبت، او را حفظ کرده و نگذاشته ببُرد. بعد هم که از زندان آزاد شده و امام رفتند پاریس، باز همان اعتقاد و عشق، او را به پاریس کشانده. بعد از انقلاب لابد باید میگفت به نتیجه رسیدیم و رها میکرد و دنبال کار و کاسبیاش میرفت. چرا دو باره آمده؟ به نظر من اعتقاد همراه با عشق بوده که اینها را به هم پیوند میداده است.
ما یک روز و یک هفته نمیتوانیم در جایی آواره باشیم، ولی شهید اندرزگو سالها آواره بود. به نظرم فقط اعتقاد است که باعث میشود انسان به بنبست نخورد و هر وقت از گروهی میبرد، با گروه دیگری کار را دنبال کند. شهید لاجوردی هم همینطور. ببینید چند بار دستگیر شده؟ یادم هست در سال ۴۶ که عدهای از زندان آزاد شدند، کسانی که مثل شهید لاجوردی و شهید اسلامی که مدت محکومیتشان دو سال بود و حدود ۵۰ نفر بودند، در خانه شهید لاجوردی جلسه تشکیل دادند! اگر اعتقاد در کار نبود باید به خودشان میگفتند دو سال زندان بودم و آب خنک خوردم و زندانهای قزلقلعه و قصر و... را تجربه کردم و بهتر است رها کنم.
* شما در جریان آن جلسه قرار گرفتید؟
اسلامی: من همراه با پدرم به آن جلسه رفتم.
* چند سال داشتید؟
اسلامی: ۸، ۹ سال.
* در آن سن و سال شما را همراه خودشان میبردند؟
اسلامی: بله، پدرم مرا میبرد. حدود ۵۰ نفری میشدند. خانه پدری شهید لاجوردی در کوچه نظاموزیر جلسه تشکیل شد و سران مؤتلفه بودند. نشستند و فکر کردند که چه کار کنند. مجاهدین خلق هم تازه آمده بودند و گفتند برویم کمک کنیم و یکی بشویم، چون خود مطرح نبود و گفتند به آنها کمک میکنیم.
اردوهای سبزه را که اشاره شد، اول به عنوان بنیاد رفاه و تعاون اسلامی ایجاد شد و اساسنامه آن را دکتر هوشمند و آقای هاشمی و ابوی ما نوشتند.
* ظاهراً شهید باهنر هم نقش داشتند.
اسلامی: بله، تقریباً همه مؤتلفهایها بودند. اینها دور هم نشستند و بنیاد رفاه را برای کمک به مستمندان راه انداختند. قبض میدادند، پول جمع میکردند که گداپروری نشود. از طرف دیگر هم قرار بود به خانواده کسانی که در زندان بودند، کمک شود. خانوادههای اینها که کسی را نداشتند. بعد این تعاون رفاه منجر شد به تأسیس مدرسه رفاه برای دخترها و شرکت فیلم در خدمت دین که فیلم برای خانوادههای ما که سینما نمیرفتیم بگذارند. اگر از یک طرف میگفتند دریا نروید، چون مختلط است، از آن طرف هم اردوی سبزه را درست کرده بودند که اوایل کرج میرفتیم و باغی را که مال مدرسه علوی بود، از مدرسه اجاره میکردند.
امانی: کلارک کرج.
اسلامی: بله، آقای طالقانی هم که از زندان آزاد شده بود، چند جلسهای آنجا آمد. بعضا هم جلسات را در باغ آقای رفیقدوست میانداختند. خلاصه تابستانها خانوادهها را آنجا جمع میکردند، چون هم در تهران امکان تجمع اینها با هم نبود و آنجا پوشش خوبی بود که خانوادهها هم تفریح میکردند و همدیگر را میدیدند و نیازهایشان تأمین میشد و بزرگترها هم با هم حرف میزدند. ما هم آموزش میدیدیم و رشد میکردیم. سخنرانیهایی که شهید بهشتی، شهید باهنر، مرحوم طالقانی و بقیه میکردند، آموزش بود.
ابوی ما برای ما یک جلساتی گذاشته بودند که حدود ۱۰، ۱۵ نفر از دوستانمان میآمدند، از جمله مرحوم آقای قدیریان که کتاب «شناخت اسلام» شهید بهشتی را درس میدادند. درسهای دیگر هم داشتیم، یکی عربی میگفت، یکی تجوید میگفت و اردوها را هم که میرفتیم، هم از لحاظ روحی و جسمی، هم از لحاظ اعتقادی ساخته میشدیم و بعدها هم در کارهای مبارزه و پخش اعلامیه و این چیزها افتادیم.
* همان جمع با یکدیگر ارتباط تشکیلاتی داشتید.
اسلامی: بله، با هم پیش میآمدیم و این ارتباط را با هم داشتیم. یا مسجد که پدرها دست بچههایشان را میگرفتند و میبردند و مثلاً مسجد هدایت پایگاه انقلابیون بود و پدرمان دست ما را میگرفت و به آنجا میبرد. روزهای عید فطر میرفتیم آنجا و آقای طالقانی را از خانهاش با سلام و صلوات میآوردند آنجا و نماز برقرار میشد و در مورد فلسطین کمک جمع میکردند و این نوع بحثها آنجا بود. اگر آقای طالقانی نبود، میرفتیم مسجد جلیلی آقای مهدوی کنی، ایشان نبود این اواخر مسجد الجواد و مسجد قبا و مسجد فومنی در خیابان خراسان پایگاههایی بودند که انقلابیون در آنجا جمع میشدند.
نکته دیگر هیئتها بودند. مثلاً هیئت انصارالحسین که در آنجا آقای هاشمی میآمد و تفسیر میگفت. در اسناد ساواک هم هست که مثلاً علیاکبر مقصودی بلند شد و سئوال کرد. شرکت سبزه هم بود که در کرج زمینی گرفتند و آقای راستگو میآمد و برای بچهها برنامه اجرا میکرد که هنوز هم هست.
لذا اصل قضیه اعتقاد، بستر و زمینههایش، هیئتها، مساجد و جلسات و چاشنی آن عشق و عاطفه و روابط صمیمانه بود و بقیهاش به خود فرد بستگی داشت. یعنی پدر من هیچوقت به من نگفت بیا مبارزه کن. من خودم دریافتم که باید با این رژیم مبارزه کنم. بعد رسیدیم به اینجا که گفتم: «میخواهم جایی بروم و مبارزه کنم». گفت: «سازمان مجاهدین که منحرف شده، من خودم جایی پیدا کردم با هم میرویم». من و پدرم با اینکه متعلق به دو نسل بودیم، اما مثل دو مبارزی که تازه به هم رسیده باشند، با هم صمیمی و رفیق بودیم.
آقای خامنهای گاهی که تشریف میآوردند تهران، به منزل ما میآمدند. یک بار ماه رمضان بود و مادرم برای سحر خورش کرفس درست کرده بود. آقا خیلی کمغذا بودند و به اندازه یک نعلبکی خوردند. ما در فاز نظامی کار میکردیم و یکخرده از پدرمان جدا شده بودیم. پدرمان به من اشاره کرد و گفت: «این پسر من علیرضا، راجع به پخش اعلامیه و این کارها نظر مساعدی ندارد و نمیآید». من با خود آقا هم ارتباط داشتم، ولی اینکه آقای صالحی فرمودند شرایط خفقان واقعاً اجازه نمیداد که پدر و پسر هم از حال همدیگر خبر داشته باشند. آقا چون میدانستند من با اینجور قضایا ارتباط دارم، لبخندی زدند و شاید پدرم هم پیام را گرفت که این مشغول است و نمیخواهد گله کنی. شاید هم پدرمان میخواست ما را امتحان کند.
یا مادرم میگفت: «اگر در تظاهرات نروی و اعلامیه پخش نکنی، شیرم را حلالت نمیکنم». مدتی پدرم تحت مراقبت ساواک بود و من برای اینکه گرفتار نشوم، رفته بودم جای دیگری زندگی میکردم. وقتی در جریان شهید اندرزگو ما را گرفتند و زندان رفتیم، بعد که بیرون آمدم، از مادرم پرسیدم: «حالا از من راضی شدی؟» یعنی که من هم در مبارزه بودم، منتهی شرایط اجازه نمیداد به تو بگویم دارم چه کار میکنم.
پس اگر میبینید نسل دوم به دنبال نسل اول وارد میدان مبارزه شدند، به این دلیل بود که پدرانشان دست آنها را میگرفتند و به هیئت و مسجد میبردند و اینها خودشان موضوع را درمییافتند و قضیه اعتقادی و ریشهدار بود، چون اگر ریشه نداشت، با نسیمی میآمد و میرفت. عشق و علاقه هم مثل چسب، اینها را به هم پیوند میداد.
در همین اردوهای سبزه کارهای خدماتی و تدارکاتی را میکردیم و از شب قبل میرفتیم چادر میزدیم تا بعد که سالنها ساخته شدند. شهید رجایی یک روز صبح ما ده دوازده بچه همتیپ را در حیاط مدرسه رفاه جمع کرد و گفت: «دیگر بار انقلاب روی دوش ما آمده و اداره اردوی رفاه با شماست»، یعنی در واقع این کار را به ما واگذار کرد.
* قبل از انقلاب یا بعد از آن؟
اسلامی: اوایل پیروزی انقلاب بود و ایشان تازه وزیر آموزش و پرورش شده بود. میخواهم انتقال مسئولیت را بگویم که چگونه انجام شد. یا مأموریتهایی که به ما میدادند. ماه مبارک رمضان، منزل آقای حائریزاده افطاری میدادند. ما عضو آن جلسه نبودیم و ۵۰ نفر از سران مؤتلفه آنجا بودند، ولی پدرمان ما را برده بود. سال حدود ۵۹، ۶۰ بود و گفتند شهید بهشتی گفتهاند که بروید کمک شهید قدوسی.
در این جمع تعدادی را مشخص کنید که این کار را کردند، از جمله آقای جولایی، آقای آلاحمد، مرحوم آقای قدیریان، شهید لاجوردی. به قول امروزیها ما نسل دومی بودیم و این کارها به قد و قواره و سنمان نمیخورد، ولی گفتند: «تو هم برو» و گفتیم: «چشم!»
ما هم رفتیم و با این آقایان وارد دادستانی شدیم. ما که میرفتیم بالا، علی خلیلی که بعد بادیگارد مسعود رجوی شد، داشت میآمد پایین و گفت: «حزبیها آمدند». منظورش حزب جمهوری بود و ما هم عضو حزب بودیم. ما رفتیم خدمت شهید قدوسی و ایشان گفتند، این ساختار تشکیلاتی ماست، شما چه کار میخواهید بکنید؟ هر کسی یک مسئولیتی گرفت. آقای جولایی اداری، مرحوم قدیریان اجرایی، مرحوم پوراستاد و برای بنده هم دو تا مسئولیت مشخص شد و شروع کردیم به کار. میخواهم بگویم اعتماد میکردند و اتفاقاً یکی از ویژگیهای مهم این بزرگان هم همین بود. مثلاً شهید لاجوردی به جوانترها اعتماد میکرد و کار به آنها محول میکرد. مثل شهید اندرزگو که بیشتر با جوانها سروکار داشت و به آنها کار محول میکرد. چالاکی و تیزهوشی و تحرک و شجاعت جوانها بیشتر بود، چون نباید محافظهکار میبودند. آقای لاجوردی در زندان به ما یا دوستانمان که اکثراً از نسل دوم بودیم مسئولیت میدادند و اعتماد میکردند و جوان هم رشد میکرد.
* آقای محمدعلی امانی در ۱۹- ۲۰ سالگی یک مسئولیت جدی مثل معاونت سیاسی دادستان انقلاب را به عهده میگیرد. با نگاه امروزی ما این اعتماد دور از ذهن است. این اعتماد چگونه شکل میگرفت؟
امانی: همانطور که اشاره شد موضوع جذب نیروهای جوان، به اعتقاد بنده قبل از انقلاب به عنوان یک هدف راهبردی مد نظر بود. خاطرم هست در همین اردوهایی که آقای اسلامی اشاره کردند، در سال ۵۴، ۱۴، ۱۵ سال داشتم، رفتیم کلارک. در آنجا حدود ۲ ساعت از وقت اردو را به مسائل اعتقادی اختصاص میدادند و از جوانها سئوالات دینی میکردند. خدا رحمت کند آقای شفیق مدیریت جلسه را بر عهده داشت و سئوالات را هم شهید باهنر مطرح میکرد. یک روز جمعه سئوالی مطرح شد و آقای شفیق به من گفت: «شما جواب بده». من خیلی ریزه بودم. بلند شدم که جواب بدهم و اولش خیلی وحشتزده بودم. یکمرتبه پاسخ به ذهنم آمد و جواب دادم و این به عنوان یادگاری در ذهنم مانده که جسارت حضور در عرصه اجتماعی از آن لحظه در من اتفاق افتاد و نقطه عطفی برای من بود. موقعی که پاسخ دادم آقای باهنر فرمودند: «بیا جلو». جلو رفتم و آقای شفیق به من هدیهای داد که خیلی برایم ارزشمند بود.
نکته دیگر موضوع عاطفی است که اشاره شد، در کنار موضوع عاطفه، اتفاقاً بزرگان ما معتقد بودند که باید ما را از جنبههای اعتقادی تقویت کنند. شاید خود ما در این موضوع اهمالکاری کردیم. اگر امروز امثال بنده در این زمینه موفق نیستیم، اهمال از خودمان بوده است. آقایان در جلسات مختلف روی مباحثی چون شناخت اسلام و مبانی دینی خیلی کار میکردند. در سالهای ۵۳، ۵۴ یعنی سالهای آغاز جوانی ما شروع جریان نفاق و مارکسیست اسلامی بود و بحثهای مختلف ایدئولوژیکی مطرح شده بودند. روزی در جلسهای شهید اسلامی حضور داشت و من گزافهگویی کردم و گفتم: «شهید مطهری تقوا ندارند». شهید اسلامی چشمهایش را گرد کرد و پرسید: «چطور؟» ما در جلسات خیلی آزاد بودیم و حرفمان را راحت میزدیم. شهید اسلامی مسئول جلسه و مرحوم قدیریان جمعکننده جلسه بودند و آقای توکلی بینا و دیگران هم حضور داشتند. به هر حال در جواب شهید اسلامی گفتم: «چون خانه ایشان شمیران است، تقوا ندارد». شهید اسلامی آن موقع جوابی ندادند، اما یک هفته بعد که کوه یا سفر رفته بودیم، مرا کنار کشیدند و بحث مستوفایی داشتند در باره اینکه اصولاً چه کسی میتواند بیتقوا باشد و آیا ما میتوانیم این لقب را به کسی بدهیم؟ بعد شرایط شهید مطهری را مطرح کردند و گفتند: «این دیدگاه شما یک دیدگاه مارکسیستی و نشئتگرفته از تفکرات انحرافی است». میخواهم بگویم شاید ایشان حدود دو ساعت وقت گذاشتند تا این ذهنیت را از بین ببرند و به مرور هم تأکید داشتند.
ما در جلساتمان دیدگاههای مختلفی داشتیم. هم عدهای از دوستانمان در سازمان مجاهدین خلق بودند که در آن مقطع خیلی به آنها نزدیک بودیم و با آنها ارتباط داشتیم و شهید اسلامی و دیگران هم خطر جریان نفاق را خیلی خوب میشناختند و مخصوصاً در جلسات شناخت اسلام که حدود ۲ ساعت طول میکشید، یک ربع تا نیمساعت بحث کلاسیک شناخت اسلام را میکردند و بعد عمق جریانات ایدئولوژیک مختلف را تشریح و روی مبانی اصیل اسلامی تأکید میکردند. در این زمینه انصافاً صراحت به خرج میدادند و وقت میگذاشتند و روی بچهها کار میکردند و از نظر بحثهای اعتقادی به ما مأموریت هم میدادند و از طریق مرحوم قدیریان با شخصیتهای مختلف در ارتباط قرار میگرفتیم. مثلاً در کمیته استقبال، مرحوم قدیریان ما را به شهید کچویی معرفی کرده بود. شهید کچویی مسئول کل انتظامات راهپیماییها بود. همه بچهها را میشناختند و بر اساس ظرفیتشان به آنها مسئولیت میدادند؛ لذا وقتی انقلاب به پیروزی رسید، از همان ابتدا مرحوم قدیریان از مجموعههایی که در کنار هم بودیم، دعوت کردند و شرایط به گونهای بود که معمولاً آقایان نسبت به نیروهای جوان حساسیت فوقالعادهای داشتند. خود من به شاخه دانشآموزی حزب جمهوری رفتم. یک آقای روحانی به اسم آقای فقهی آنجا بودند. شهید اسلامی در بخش اصناف بودند. آمدند و دستور فرمودند ما برویم و در زمینه کارهای اجرایی در خدمت ایشان باشیم و ما رفتیم و ۶، ۷ ماهی خدمت ایشان بودم و در ۱۵/۷/۵۸ به خدمت اعزام شدم. در خدمت هم مشغول بودیم. یک روز شهید بهشتی به لشکر ۱۶ زرهی قزوین تشریف آوردند. ما و حاج حسین آقا و حاج عباس آقا امانی آنجا بودیم. فرمودند ما در ارتش بخش عقیدتی سیاسی را دایر کردهایم. شما چرا آمدهاید اینجا؟ و همان جا هماهنگ شد و از طریق آقای بادامچیان انتقال ما به بخش عقیدتی سیاسی انجام گرفت. بعد که از ارتش به دادستانی رفتیم، آغاز مسئولیتها بود و اعتمادی که پیدا کرده بودند، روی ارتباطات قبلی بود.
* این اعتماد که به شکل ناگهانی ایجاد نشده بود.
امانی: همینطور است. بهتدریج این اتفاق افتاده بود. در مؤتلفه خیلی کنترل داشتند که بچهها از مرزهایشان خارج نشوند. در سال ۱۳۶۰ که دانشگاه آزاد تأسیس شد، سه تا سهمیه به دادستانی انقلاب دادند. مسعود اعتمادیان مسئول کارگزینی بود. در باره این سه تا سهمیه با من صحبت کرد و گفت: «من یکی خودم را نوشتهام، یکی تو را و یکی هم پسری بود به نام عباس علوی و گفت میخواهم بروم پیش شهید لاجوردی». آقا (شهید لاجوردی) فرموده بودند: «خودت میخواهی برو، عباس علوی را هم نمیشناسم و میخواهی ببر، اما من بچههای خودمان را نمیگذارم از نردبام انقلاب بروند بالا» و اسم مرا خط زده بودند. من آن موقع مسئول اطلاعات عملیات دادسرای انقلاب بودم و در جریان نبودم. یک ساعت بعد که رفتم پیش شهید لاجوردی، ایشان فرمودند: «ناراحت شدی؟» پرسیدم: «بابت چی؟» گفتند: «اسمت را خط زدم». گفتم: «در جریان نیستم». گفتند: «برو در جریان قرار میگیری». بعد که فهمیدم قضیه چیست، به آقا گفتم: «وقتی شما ما را فرزند خودت میدانی و میگویی نباید از نردبام انقلاب بالا برویم، افتخار میکنیم، ولی به شرط اینکه آن طرف هم دست ما را مثل بچه خودت بگیری و بالا ببری». چنین روحیهای داشت.
روی حفظ و نگهداری نیروهایمان هم توجه داشتند. اینطور نبود که بگویند این بچهها هر کاری که دلشان میخواهد بکنند.
نمونه دیگر اخوی آقای سرحدیزاده است که کل زمینهای منطقه سعادتآباد را در اختیار داشت. سال ۶۰ که ازدواج کردم، کارت عروسی را به آقای سرحدیزاده دادم. ایشان گفت: «من که هدیهای ندارم به شما بدهم، ولی شما برو نزد برادر ما و ۲۵۰ متر زمین در سعادتآباد بگیر». ۲۰ سال بیشتر نداشتم و بچگی کردم و حواله را گرفتم و بردم پیش آقای قدیریان و نشانش دادم. بلافاصله گفت: «زود برو پس بده». خیلی حساسیت داشتند و خود ما هم مراقب بودیم که این ارتباط ارگانیک را حفظ کنیم و هر اتفاقی میافتاد، میگفتیم آقا! این کار را برای ما کردهاند و یا این مسئله پیش آمده و همه هم الحمدلله در این زمینه خیلی دقت داشتند. لذا این توجه و اعتماد هم از طرف شخصیتهای ارزشمندی مثل شهید لاجوردی نسبت به دوستانمان بود و وقتی اعتماد میکردند و مسئولیت به عهده ما میگذاشتند، در عین حال که کنترل میکردند، ما را زیر ذرهبین نمیگذاشتند. دستورالعمل اولیه را میدادند، ولی دست همه برای کار کردن باز بود. من معتقدم که این سرمایه خیلی خوبی بود و ما هم به لطف خدا توانستیم در اثر تربیت سالهای ۵۳ تا ۵۷ که بسیار ارزشمند بودند، مسئولیتهایی را که به عهدهمان بود ، به نحو احسن انجام بدهیم.
صالحی: شهید لاجوردی تمام رؤسای دادگاهها را از جوانان زیر ۳۰ سال انتخاب کرده بود و تک و توک بالای ۳۰ سال بودند. ما ۱۰، ۱۵ تا شعبه دادگاه انقلاب در تهران داشتیم و ۸۰، ۹۰درصد رؤسای آنها زیر ۳۰ سال بودند. حساسترین کار در نظام دادگاههای انقلاب بودند، چون هم باید با منافقین و هم با گروههای دیگر مبارزه میکردند. آقای لاجوردی اعتمادی به جوانان داشت که در میان مسئولین نظام بینظیر بود و بسیار کار مثبتی بود و نتیجه هم گرفت. شهید لاجوردی اصلاً مرا ندیده بود. منِ صالحی را روی این حساب که در زندان یا اخوی فلانی بودیم میشناخت. اولین حکمی که به من داد، مرا در یکسری شرکتهای مصادره شده نماینده خودش کرد که بروم و از نظر مالی و کاری شرکتها را بررسی کنم. این خیلی مهم بود که هنوز ندیده و نشناخته چنین مسئولیتی را به عهدهام گذاشت. البته میدانست که در زندان و در مبارزات بودیم.
عراقی: معرفی شده بودید.
صالحی: شاید، ولی کسانی را در دادگاه انقلاب میشناسم که قبل از انقلاب در زندان و در خط مبارزه نبودند و هیچ جا حضور نداشتند، اما شهید لاجوردی به اینها مسئولیت داد. اعتماد میکرد و اعتمادش هم میگرفت. البته روی تدین و بچه مسلمان بودنشان تحقیق میکرد و همینطوری پیش نمیرفت، اما وقتی به این نتیجه میرسید که قابل اعتماد است، تردید نمیکرد. دید عجیبی هم داشت و با یک نفر دو کلمه حرف که میزد، میفهمید چند مرده حلاج است و میگفت این به درد میخورد و آن یکی به درد نمیخورد. نه پدر و مادرش را میشناخت، نه بین ماها بود که از قبل بشناسد. یک جور اعتماد قلبی که پیدا میکرد، دیگر تردید نمیکرد.
یک خاطره هم از شهید رجایی بگویم. بعد از انقلاب که آقای رجایی وزیر آموزش و پرورش شد، داشتم دیپلم میگرفتم، چون قبلاً در زندان بودم و نتوانسته بودم دیپلم بگیرم. یک امتحان را فراموش کردم، بدهم. نمیدانم تاریخ بود یا جغرافی. همهاش گرفتار و سر کار بودیم و فکر این چیزها نبودیم. سه نمره هم بیشتر نمیخواستم تا قبول شوم. به اخوی حاج اکبر گفتم: «حاجی! چه کار کنیم؟» گفت: «میرویم پیش رجایی». سر ظهر بود که رفتیم خانه شهید رجایی و موضوع را گفتیم که یادمان رفت برویم امتحان بدهیم. گفت: «آقای صالحی! درست است که من وزیر آموزش و پرورش هستم، ولی نسبت به افراد تعهد دارم. به تو سه نمره بدهم، باید به کل کسانی که در کشور ایران سه نمره کم آوردهاند تا دیپلم بگیرند، سه نمره بدهم». گفتم: «خب! بده آقای رجایی!» گفت: «نمیشود» و به من آن سه نمره را نداد که قبول بشوم. میخواستیم مثلاً اخوی را ببریم و پارتیبازی کنیم.
امانی: شهدای ما به خاطر یکسری آرمانها به شهادت رسیدند. اینها دنبال وظیفه بودند و سر از پا نمیشناختند. کسی مثل شهید عراقی که زندان ابد گرفته و خانواده که میآید پشت میلهها، میداند که باید تا ابد بیاید و برود. اوضاع اقتصادی هم مثل حالا نبود و غیبت مسئول خانواده باعث میشد که وقتی اینها آزاد میشدند، خانوادهها آنها را بچسبند و نگذارند مسئولیتی را بپذیرند.
همه این کسانی که آزاد شدند، با فاصله کوتاه و بر اساس احساس وظیفه، تقسیم شدند و دنبال وظیفه بودند. مقام معظم رهبری خطاب به این طیف فرموده بودند اینها دوستان ایوان و زندان ما بودند و برایشان هیچ فرقی نمیکرد که در زندان باشند یا در ایوان. اینها مشخصاً یکسری آرمان داشتند که هر هفته باید برای جوانان مؤتلفه مطرح کنیم. الان به عنوان نمونه بحث مقاومت مطرح است. باید دید شهدا در این باره چه میگفتند و از لابلای حرفهای آنها این موضوع را دربیاوریم و به عنوان الگوی عملی مطرح کنیم.
صالحی: افرادی چون شهید اندرزگو، شهید لاجوردی و شهید عراقی حقیقتاً عاشق خدا بودند. هرچند مثل بعضیها که امروز دائماً دم از ائمه میزنند و پرچم امام حسین (ع) را جلو میآورند و پشت آن هر کاری دلشان میخواهد میکنند، اما این شهدا در عمل همه کارهایشان برای خدا و رضایت خدا بود.
عراقی: خلوص این شهدا هم مهم بود.
صالحی: ابداً نمیخواستند خودشان را نشان بدهند. پرچم خدا و دین خدا دستشان بود و این برای من خیلی اهمیت داشت و من از این طریق به خدا وصل میشدم و خودبهخود به ائمه اطهار وصل میشدم، چون پرچم خدا دستشان بود، همه چیز خدایی میشد. کوچکترین ریایی در کارهایشان نبود. بعد از انقلاب سالها در زندان قصر در کنار شهید عراقی و شهید لاجوردی و قبل از انقلاب با شهید اندرزگو کار میکردیم و جز خلوص و خدا و دین خدا چیزی در کارهایشان نبود، اما الان بسیاری ادعاهایی دارند اما هر کاری دلشان میخواهد میکنند. ذرهای ریا و تزویر در کارشان نبود. به تمام معنا عاشق خدا و دین خدا بودند. نیتهایشان با الان زمین تا آسمان تفاوت داشت. هدف آنها فقط خدا و دین خدا بود.
اسلامی: آخرین نکته موضوع نظارت بود، یعنی اول فرد را به مساجد و جلسات میبردند تا خود فرد به موضوعی برسد، نه اینکه او را به زور وادار کنند. نکته بعدی نظارت بود. بنده قبل از انقلاب این طرف و آن طرف میرفتم و آقای هادی غفاری در مسجد الهادی خیلی انقلابی حرف میزد و خطبههای نهجالبلاغه را آتشین مطرح میکرد. ماه رمضان بود. پدرم پرسید: «کجا رفته بودی؟» گفتم: «رفته بودم پای منبر ایشان». گفت: «رهایش کن، به درد نمیخورد». نظارت میکردند که ما دنبال اینها کشیده نشویم. ما آن موقع نمیفهمیدیم یعنی چه، ولی حالا راحتتر میشود فهمید. یا با رفقایمان میرفتیم مسجد جوستان، نیاوران که آقای موسوی خوئینیها تفسیر میگفت. من ضبط میبردم و ضبط میکردم. یک بار پدرم پرسید: «شبها کجا میروید؟» گفتیم: «مسجد جوستان». خودش هم همراهمان آمد و گفت: «نه! اینها انحراف فکری دارند و تفسیرشان التقاطی است و دیگر نروید». ما هم دیگر نرفتیم. موقعی که شهید باهنر مسئول آموزش حزب جمهوری اسلامی شدند، مرا مسئول دفترشان کردند. اعتماد میکردند و کار را به جوانان میسپردند.
خاطرهای هم از شهید رجایی بگویم؛ خانه ما نزدیک خانه شهید رجایی در خیابان ایران بود. رفته بودم نانوایی روبروی خیابان سقاباشی نان بگیرم، دیدم ایشان هم در صف ایستاده که نان بگیرد.
* آن موقع وزیر بود؟
اسلامی: بله، بقیه هم تعارف میکردند که جلوتر نان بگیرد و میگفت: «نه، میایستم تا نوبتم شود». در قزوین کار داشتم، دیدم آقای رجایی کنار خیابان، یک کیف هم زیربغلش هست و دارد میرود. سلام و علیک کردیم و پرسیدم: «اینجا چه میکنید؟» گفت: «آمدهام اینجا سوار قطار بشوم و بروم آذربایجان، چون آنجا سمینار داریم»، یعنی از ماشین اختصاصی استفاده نمیکرد. به نخستوزیری که منصوب شد، ماشین هایزر را که یک ماشین ضد گلوله و ضد بمب و همه چیز بود به من دادند و گفتند: «ببر بده به آقای رجایی». اوایل دفتر ایشان در آموزش و پرورش بهارستان بود. ماشین را بردم و گفتم: «آقای چهپور این را داده و گفته ببر بده خدمت آقای رجایی». گفت: «من از اینها سوار نمیشوم. بردار ببر». این برای من الگو بود. مثلاً پرکار و تلاش بودن شهید باهنر یادم نمیرود. اول انقلاب و زمستان بود. ایشان و مقام معظم رهبری آمدند منزل ما. کرسی داشتیم. اول انقلاب بود و میخواستند حزب را تأسیس کنند و دو روز آنجا نشستند و با پدرم اساسنامه را تنظیم کردند. والده پذیرایی میکرد و ما هم رفت و آمد میکردیم و میدیدیم که چقدر پرکار و پرتلاش هستند.
* ظاهراً شهید باهنر در آن مقطع خیلی کم میخوابیدند که اساسنامه را برسانند.
اسلامی: عرض کردم دو روز آنجا بست نشستند و اساسنامه را تنظیم کردند و بردند حزب چاپ کردند. یک روحانی که عنصر تشکیلاتی هم باشد میتواند نمونه و الگوی خوبی برای ما باشد که بعد هم عضو شورای مرکزی حزب جمهوری، بعد مسئول آموزش و بعد که دبیرکل حزب بود، شهید شد. شهید باهنر از سال ۴۲ با تشکیلات مؤتلفه اسلامی فعالیت میکرد؛ یعنی ایشان کتابهای «انسان و سرنوشت» شهید مطهری را تدریس میکرد.
* شهید باهنر با اینکه خودش صاحب تألیف بود، تألیف شخص دیگری را تدریس میکرد؟
اسلامی: بله. از سال ۴۲ حوزههای مؤتلفه را آموزش میدادند. دو جلسه بود. یک جلسه را شهید بهشتی اداره میکرد و دیگری را شهید باهنر که اعضای مؤتلفه در آنها بودند. در جلسه شهید بهشتی ۱۰، ۱۵ نفر بودند که شهید اسلامی، آقای رفیقدوست، حاج محمود کریمی و شهید رجایی عضو این جلسه بودند و در آنجا در باره کتاب «شناخت اسلام» بحث میکردند و چکش میخورد. هر هفته شبهای سهشنبه جلسه داشتند که گاهی هم میافتاد منزل ما. ظاهراً شهید رجایی از همان جلسه بیرون میآید که او را میگیرند و با وجود دو سال شکنجه و زندان انفرادی اعتراف نمیکند، چون بنا بود همه اینها را بگیرند.