گفتگوی ویژه

برخی مسائل امروز از شکنجه‌ها دردناکتر است

دست و پاها را می‌بستند و آن کلاه مخصوص را می‌گذشتند روی سرمان، سپس شروع می‌کردند به زدن و هر چه فریاد می‌کشیدیم صدایمان داخل گوش خودمان می‌پیچید و از طریق آن کلاه به بیرون درز نمی‌کرد. گفتم خدا تحمل می‌داد ما توکل می‌کردیم به خودش. اما از آن شکنجه‌ها دردناکتر برخی مسائلی است که این روزها می‌بینیم.
«محمد جودو» نامی آشنا در میان مبارزان مؤتلفه اسلامی بود. سید محمد مهرآیین (داود آبادی) مردی که شکنجه های ساواک اگر چه به ظاهر کمر او را آسیب زد، اما او بود که با استقامتش کمر ساواک را شکاند. دو فرزندش را در راه عقیده به قربانگاه فرستاد و سرانجام در آستانه چهل سالگی پیروزی انقلاب اسلامی میهمان فرزندان شهیدش شد.

مرحوم حبیبی برای حضور در تشییع جنازه او برنامه ریزی کرده بود که همراه او در سفر آخرت شد؛ از این رو یاد نکردن از وی را جفا دیدیم. خاطرات این مبارز و چریک پیر از زبان خود او شنیدنی تر است:

* لطف کنید از خودتان بگویید از کودکی و نوجوانیتان، و این که چگونه به مبارزان علیه رژیم طاغوت پیوستید!

- بنده از همان نوجوانی شاگردی کردهام در حرفههای گوناگون، از جمله بلور فروشی و خیاطی و لولا فروشی و نیز کتاب فروشی شمس در خیابان ناصر خسرو. اما اشتغالم به کار لولا فروشی نزد آقای «لولاچیان» حدود 15، 16 سال طول کشید. مغازه ایشان داخل میدان شمس العماره بود که محل تردد افراد و گروههای مذهبی بود، از جمله «شهید عراقی»، «شهید مطهری» و «شهید باهنر» و . . . کلّاً متدینین اعم از روحانی و بازاری به آن مغازه رفت و آمد میکردند. مثلا «شهید اسلامی» و «شهید امانی» آن مغازه محل مرکزی پخش اعلامیههای حضرت امام خمینی(ره) و کارهای مشابه بود. کتابهای آقای هاشمی رفسنجانی و شهید مطهری را هم پخش میکردیم. از همانجا بود که زندگی سیاسی و
مبارزاتی ام شکل گرفت. آن موقع مسجدی که پاتوق فدائیان اسلام بود مرکز سخنرانی
ها به حساب میآمد، به آنجا میرفتم، همان مسجد شاه سابق و سپس مسجد نو (مسجد کوچیکه) بود که «شهید امانی» و «شهید شاهچراغی» میآمدند . آشناییام با مؤتلفه نیز از این مراکز بود. از آن پس به صورت جدی وارد فعالیت اجتماعی سیاسی شدم. این قضایا مربوط به حد فاصل سالهای کودتا (1332) تا 15 خرداد 1342 بود.

*سؤال:چه وقت به ورزش رو آوردید؟

- همان موقع بود. من با یک فرانسوی آشنا شدم. او استاد «جودو»، البته آن موقع ورزشهای رزمی آزاد نبود و فقط نیروهای مسلح حق یادگیری داشتند یا وابستههای اینها. رژیم خیلی تلاش میکرد که گروههای سیاسی و مبارز با این ورزش آشنا نشوند. من با ترفندی خاص به عنوان یک دانشجو به این کلاسها پا گذاشتم، در حالی که یک شاگرد لولا فروش بودم.

حدوده هجده سالگیام بود. خلاصه، با علاقهای که داشتم کاراته را تا حد کمربند قهوهای آموختم و جودو را نیز در یک کلاس خصوصی آموختم و به حدی رسیدم که حس کردم میتوانم آموزش بدهم. لذا تشک کشتی تهیه شد و داخل خانه آقای چهپور به طور خصوصی تعدادی از جوانهای بازار آمدند و در خدمت شان بودم.

البته تشکیل این کلاسها خیلی سخت بود، همیشه مجبور بودیم ساعت کار را و محل کار را عوض کنیم که لو نرویم، چون کنترل امنیتی رژیم شدید بود. من دفاع شخصی را به بچهها آموزش میدادم که بتوانند در موقع درگیری با ماموران از خودشان دفاع کنند.

* کمی وضعیت زندان را تصویر کنید؟

- آن قسمتی که ما بودیم چهار اتاق داشت، اطرافش هم سلولهای انفرادی بود، از آن چهار اتاق، دو تا دست مذهبیها بود و دو تا هم دست کمونیستها. من داخل اتاق مذهبی ها بودم، همانجا هم بساط آموزش را به راه انداختیم و ورزشهای رزمی شروع شد.

یادم میآید که یکی از روزها یک جوان قدبلندی را آوردند و به من گفتند به او کمک بکنم، چون نابینا بود. من هم پذیرفتم، نشستیم به حرف زدن، البته این نگرانی هم بود که او جاسوس باشد، خلاصه با هم حرف زدیم، اسم او «بیژن هیرمندپور» بود و از تئوریسینهای گروه جنگل بود؛ همان گروه جنگل کمونیست. خلاصه ما کمکش میکردیم اما او همیشه موقع نماز خواندن، مرا مسخره میکرد، من هم حرفی نمیزدم، اما یک روز به او گفتم که من به اعتقادات کمونیستی تو توهین نمیکنم، تو هم دست از این کارها بردار!

چند روز بعد مرا برای بازجویی و شکنجه بردند و حسابی زدند، به حدی که تمام بدنم مجروح و متلاشی شد، اینجا بود که این بیژن هیرمندپور تحت تاثیر قرار گرفت. همان موقع او را بردند که بازجویی نهایی را صورت بدهند و سپس آزادش کنند اما او را هم حسابی کتک زدند، من خیلی ناراحت شدم، آن طور که توی سلول نشستم به گریه، به خاطر کتکهایی که او خورده بود. او شاهد این گریه کردن من بود و جالب اینجا بود که دلداریام میداد که گریه نکنم، من میگفتم آخر چرا اینها باید اینقدر بیرحم باشند، به تو هم که نابینا هستی، رحم نکنند.

از آن به بعد بود که این رفیق ما موقع نماز خواندن، کاری به کارمان نداشت و مؤدب مینشست. کار به جایی رسید که چند روز بعد وقتی از ملاقاتی برگشت که یک ملحفه سفید برای من آورد که بیندازد روی پتویم چون پتوها مملو از خون خشکیده بود، این بنده خدا محلفه را به من داد که موقع نماز خواندن روی آن پتوی آلوده بیندازیم .در همان ایام قرار شد مرا به قزل قلعه ببرند. یادش به خیر، او وقتی دید من در حال رفتن هستم سرش را روی شانهام گذاشت و حسابی گریه کرد.

دو روز بعد او را هم آوردند و به محض رسیدن، سراغ مرا از هممسلکیهایش گرفته بود و تمامی آن وقایع را برای آنها گفته بود، از آن به بعد بود که کمونیستها برای ما احترام قائل میشدند.

* در مجموع چند سال از عمرتان را در زندان طاغوت گذراندید؟

- حدود شش سال.

* چگونه آزاد شدید؟

- گروه حقوق بشر به ایران آمد و شکنجه گاههای ساواک را دید. ساواک افراد شکنجه شده را نشان ندادند اما آنها باخبر شده بودند، این مربوط به همان اوایل سال 1356 است و عاقبت کار به آزادی عدهای از زندانیان منجر شد، از جمله بنده و آقای بادامچیان و شهید کچویی و . . . یادم میآید که شهید کچویی را با پیژامه و پیراهن از زندان بیرون کردند که او همراه ما آمد و بستگان ما لباسی به ایشان دادند و به خانه رفت. من هم با بدنی آسیب دیده و آش و لاش به خانوادهام پیوستم.

* درمان نشده بودید؟ منظورم داخل زندان است؟

- به هیچ وجه، اما چند هفته قبل از تشریف فرمایی حضرت امام(ره) به ایران، شهید محلاتی همت کرد و مرا به انگلستان فرستاد برای درمان. آنجا هم شهید مظلوم بهشتی یک پیامی را به من دادند که بروم فرانسه تا به امام(ره) برسانم. آنجا بود که به همراه دانشجویان ایرانی مقیم خارج با کشتی به پاریس رفتیم و به خدمت امام رسیدیم در نوفل لوشاتو .

* قضیه معالجات چه شد؟

- آنقدر مرا شکنجه داده بودند که وضع خوبی نداشتم، کمر مرا بهخلاف جهت به پشت برگرداندند و به مهرههای کمر آسیب اساسی وارد شد. به سراغ پزشکان بسیاری هم رفتم در داخل و خارج از کشور. اما توصیه کردند که مدارا کنم. در حال حاضر با ورزشهای مخصوص و فیزیوتراپی خودم را سرپا نگه میدارم. البته یکی از پاهایم هم طی یک درگیری مورد اصابت گلوله واقع شد و اگر چه مشکلاتی به وجود میآورد اما در مقابل
آسیب دیدگی کمرم، اهمیتی نداشت.

* شکنجه معروف آپولو هم نصیبتان شد؟

- بله. دست و پاها را میبستند و آن کلاه مخصوص را میگذشتند روی سرمان، سپس شروع میکردند به زدن و هر چه فریاد میکشیدیم صدایمان داخل گوش خودمان میپیچید و از طریق آن کلاه به بیرون درز نمیکرد. گفتم خدا تحمل میداد ما توکل میکردیم به خودش. اما از آن شکنجهها دردناکتر برخی مسائلی است که این روزها میبینیم.

* مثلاً؟

- همین تفرقهانگیزییهایی که هست و عدهای به آنها دامن میزنند. ما باید به گذشته برگردیم، باید آن تحمل سال 1357 را در خودمان زنده کنیم. ما اگر از اسلام دور بشویم همه چیزمان را از دست دادهایم باید فکر کنیم که چگونه آن پیروزی بزرگ بهدست آمد. الآن ما همه رفتهایم به طرف دنیا، رفتهایم دنبال پست و مقام، علائق دنیا سراسر وجودمان را گرفته است. کاش میشد گذشتهمان را مرور کنیم کجا بودیم، چه کردیم و به کجا رسیدیم. این بچههایی که به شهادت رسیدند این جانبازها، این شیمیاییها که در حال مرگ تدریجیاند اینها بر اساس ارزشهایی صورت گرفت. این شهدا را قدر بدانیم اینها هرکدام برای خود کسی بودهاند.

* به عنوان آخرین سخن چه میگویید؟

- به فکر مردم باشیم با وجود این مردم است که مسئولین رسمیت پیدا میکنند اگر مردم نباشند که مسئولی نیست. این همه گرانی و مشکلات و مسائلی که پیشِروی مردم است باید به نحوی حل بشود قدر این مردم را بدانیم. خدا نکند که آن دنیا شرمسار شهدا شویم.

https://shoma-weekly.ir/9qglqh