خوب یادم هست که شب پنجشنبه بود. ایشان [امام خمینی] بهشدت تأکید فرمودند: «شما برگردید تهران و صبح زود، اول وقت بروید و از قول من به حاج صادق بگوئید که این کار الان صلاح نیست. بگذارید موقعش که شد، خود من به شما میگویم.»
اشاره: مرحوم آیت الله انواری با آنکه یکی از پرسابقه ترین روحانیان مبارز با تحمل حدود 13 سال حبس است، اما یکی از شخصیتهایی است که بسیار به ندرت حاضر به گفتگو درباره سوابق خود شده است. آنچه در پی می آید بخش کوتاهی از مجموعه چند جلسه مصاحبه با آیت الله انواری یکی از نمایندگان امام در موتلفه اسلامی در سال 1359 است که توسط موسسه مطالعات و تحقیقات تاریخی ضبط گردیده و اینک پس از سالها، با همت توسط جناب آقای محمد جواد اسلامی پیاده سازی شده و در آستانه چاپ قرار دارد. ضمن سپاس از جناب آقای دکتر بادامچیان که اجازه چاپ بخشهایی از این مصاحبه ارزشمند را برای نخستین بار به روزنامه الکترونیک شما داد؛ آرزوی چاپ کامل این سند مهم را در میان مجموعه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی در آینده نزدیک داریم.
به فکر جمعیت مؤتلفه اسلامی رسید که بایستی بار دیگر جنبش مسلحانه را آغاز کند. البته این کار در آن شرایط، کار بسیار خطرناکی بود... اگر در پرونده کسی رد یک اسلحه وجود داشت، محکوم به اعدام میشد. حتی فکر در باره این مسئله که راه حل مبارزه با رژیم، مبارزه مسلحانه است، حکم اعدام داشت و اگر رژیم متوجه میشد که کسی صاحب چنین فکری است در اعدام او تردید نمیکرد.
[برادران معتقد بودند که ] در چنین روزگاری و پس از تبعید امام خمینی و با توجه به اینکه حرفها را زده و هشدارها را دادهایم. اینها هم که منطق سرشان نمیشود و میگیرند و میکوبند و میبندند و تبعید میکنند و میکشند و صداها را در گلوها خفه کردهاند. دیگر وقت آن نیست که بنشینیم و اعلامیه بدهیم و باید کاری بکنیم و شکل مبارزه را تغییر بدهیم، بنابراین این مسئله در کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی مطرح میشود و این پیشنهاد به شورای روحانی میرسد. رابط بین شورا و کمیته مرکزی مؤتلفه من بودم. دلیلش هم این نیست که بنده دارای ویژگی خاصی بودم، بلکه اولاً سن من از همه کمتر بود و ثانیاً در مسجد بازار، امام جماعت بودم و راحتتر میشد با من تماس گرفت. شاید دیگران تحت نظر بودند، ولی من در میان مردم بودم و ارتباط با من حساسیتی را بر نمیانگیخت. یادم هست که رابط من با کمیته مرکزی مؤتلفه، آقای حاج صادق اسلامی و از جوانانی بودند که جز اخلاص از ایشان چیزی ندیدیم و از 15 سال پیش در خط امام بودند و با کمال اخلاص فعالیت میکردند. مردی است مؤمن، با صلاح، متدین، علاقمند و در خط امام. در هر حال ایشان رابط بنده با کمیته مرکزی مؤتلفه بود.
معمولاً مردم بینالصلاتین میآمدند و مطلبی میپرسیدند و استخارهای میکردند. ایشان هم خیلی ساده میآمدند و مینشستند و پیغام کمیته مرکزی را به من میرساندند و پاسخ شورای روحانی [موتلفه] را از من می گرفت و مردم هم تصور میکردند که ایشان در باره صوم و صلوه سئوال دارد. همیشه ایشان میآمد، ولی نمیدانم برای این مسئله چطور بود که حاج صادق امانی نزد من آمدند و مسئله را طرح کردند و گفتند ما به این نتیجه رسیدهایم که دیگر اعلامیه و هشدار دادن فایده ندارد و باید دست به عمل مسلحانه بزنیم و چون مسئله خون و جان کسی در کار است، از امام اذن میخواهیم. مسئله شهادت افراد هم به شکلی که امروز مطرح است، در آن روز مطرح نبود، چون آینده ایران بسیار مبهم بود و لذا اگر قرار بود خون افرادی ریخته شود، باید مرجعی اذن میداد که در روز قیامت، برای این کار، حجتی نزد خدا داشته باشیم.
ایشان آمد و مسئله را مطرح و از اینجا شروع کردند که ما میخواهیم [دست] ایادی رژیم و اذناب آمریکا در کشور را قطع کنیم. و نام اشخاصی را بردند که در صحنه سیاست آن روز نقش فعالی داشتند. من این مسئله را در شورای روحانی مطرح کردم. صادقانه عرض میکنم که دوستان ما در آن روز معتقد بودند که این کار، صحیح نیست و زود است، چون ملت ما هنوز با اسلام آشنائی پیدا نکرده و چون مبارزات ما مکتبی خواهد بود، ابتدا باید ایدئولوژی اسلامی را پیاده بکنیم، جوانها را با این طرز فکر آشنا بکنیم که اگر گرفتار شدند و به زندان افتادند، خدای ناکرده در زندان تحت تأثیر چپیها قرار نگیرند و ضایعه به وجود بیاید. ابتدا باید پایههای اعتقادی اینها محکم بشود، بعد دست به عمل بزنند و حالا برای این کار، زود است. باید اعتراف کنم که من هم خیلی تند و حاد بودم و از لحاظ با دوستانی که در کمیته مرکزی مؤتلفه، معتقد به حرکت مسلحانه بودند، موافق و همراه بودم، ولی خود من هم حجت شرعی میخواستم و بدون آن جرئت نمیکردم به چنین کاری دست بزنم.
من قول دادم که هفته بعد به قم میروم و خدمت امام مشرف میشوم و مسئله را مطرح میکنم. این جریان در فاصله دو بازداشت امام و در زمان حکومت منصور بود. حدود ساعت 11شب بود که به قم رسیدم و خدمت امام مشرف شدم. خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا مصطفی را. رفتم دیدم ایشان و آقای خلخالی و آقای توسلی و آقای صانعی در بیرونی گعده کردهاند و دارند صحبت میکنند. امام هم در اندرونی و شاید هم خواب بودند. آقائی هم که از دوستان من و از مقلدین امام بود، میخواست خدمت ایشان برسد و مقداری وجوهات و سهم امام به ایشان بدهد. آن روزها ماشین خیلی کم بود و آن دوست ما هم ماشین داشت و گفت بعد از جلسه میآیم و شما را میبرم و با هم آمدیم. وارد که شدم، مرحوم حاج آقا مصطفی خیلی تعجب کرد که من آن موقع شب آنجا چه میکنم و گفت: «میگذاشتی صبح میآمدی.» گفتم: «نمیشد و باید میآمدم.» پرسید: «کارت خیلی لازم است؟» گفتم: «بله. باید سریع به تهران برگردم.» گفت: «آقا خواب است.» گفتم: «اگر زحمت نباشد، نیم ساعت بیشتر کار ندارم.» ایشان متوجه شد که مسئله مهمی است. ما نشستیم و ایشان به اندرونی رفت. خدا رحمتش کند. با چه قیافه بشاش و خندان و روی گشادهای برخورد میکرد. مرگ این مرد ضایعه بزرگی برای ملت ایران بود. جایش واقعاً خالی است. از عناصری بود که اگر الان زنده بود، میتوانست نقش زیادی داشته باشد.
به هر حال ایشان به اندرونی رفتند و شاید ربع ساعت طول کشید که گفتند بفرمائید. من احساس کردم که امام در حال استراحت بودهاند و ایشان را بیدار کردهاند. تابستان و هوا هم بسیار گرم بود. ایشان روی تخت نشسته بودند. رفتم خدمتشان و اولین مسئلهای که مطرح کردم، مسئله آن آقا بود. گفتم: «ایشان از دوستان ما هستند و مقداری بدهی دارند و آمدهاند خدمت شما که بپردازند.» بقچهای هم دست دوست ما بود که در آن پول گذاشته بود. من ناراحتی امام را از خلال یک جملهشان احساس کردم که مثلاً حالا چه وقت دادن وجوهات است و میشد به بعد موکول شود. ایشان تصور فرمودند که مطلب همین است و رو کردند به آن شخص و به بنده بذل محبت فرمودند و گفتند: «ایشان نماینده من هستند. پول را به ایشان میدادید، به من میرسانند.» یعنی که چرا این همه راه، آن هم ساعت 11شب، آن هم شبهای تابستان به اینجا آمدید؟ من دیدم در حضور آن شخص که نمیتوانم بگویم برای وجوهات خدمتتان نیامدهام، لذا گفتم: «ایشان اشتیاق زیارت شما را داشتند و میخواستند از شما استدعا کنند برایشان دعا بفرمائید که توفیق خدمتگزاری به اسلام و مسلمین را داشته باشند.» امام هم دعا کردند. پول را دستگردان کردم و خدمت امام گذاشتم و به آن آقا هم گفتم بفرمائید بیرون.
وقتی آن آقا رفت به امام عرض کردم: «آقا! من برای این مسئله نیامدهام. این مقدار که میفهمیدم که در چنین وقتی نباید مزاحم شما بشوم. مسئله مهمتر از این حرفهاست. من باید امشب برگردم و فردا صبح اول وقت پاسخ شما را برسانم و مسئله این است که آقای حاج صادق امانی از کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی نزد من آمده و چنین مسئلهای را مطرح کرده.» امام فرمودند: «نه، حالا این کارها زود است. اگر ما این کارها را شروع کنیم به ما میگویند که اینها منطق نداشتند و دست به ترور زدند.» خوب یادم هست که شب پنجشنبه بود. ایشان بهشدت تأکید فرمودند: «شما برگردید تهران و صبح زود، اول وقت بروید و از قول من به حاج صادق بگوئید که این کار الان صلاح نیست. بگذارید موقعش که شد، خود من به شما میگویم.» بعد یک داستانی را نقل فرمودند که: «چندی قبل فردی پیش من آمد و گفت که از علم وقت ملاقات گرفته. این فرد مورد اعتماد من بود. اسلحهاش را گذاشت جلوی من و گفت اگر امر بفرمائید، من به دفتر کارش میروم و این جنایتکار را میزنم. من همان وقت هم به او گفتم صلاح نیست. ما منطق داریم، حرف داریم. بگذارید دنیا بفهمد ما داریم چه میگوئیم. اگر دست به این کارها بزنیم، اینها علیه ما تبلیغات خواهند کرد، در حالی که مبارزات ما منطقی و مکتبی است. دست به این کارها بزنیم، به ضرر ما تمام میشود».
همان شبانه به تهران برگشتم و صبح زود به خیابان صاحبجمع به حجره حاج صادق امانی رفتم و گفتند در انبار است و به خیابان بعدی رفتم و گفتم که دیشب قم بودم و موضوع را با آقا مطرح کردم و ایشان فرمودند فعلاً صلاح نیست. این آقایان هم که خود را موظف میدانستند از دستورات امام تخلف نکنند و چیزی نگفتند.
این مسئله ماند تا وقتی که امام را به ترکیه تبعید کردند. بعد از تبعید که بازار تعطیل شد و مغازهها را تیغه کردند و ناراحتی ایجاد کردند و دزدها را فرستادند تا مغازههای کسانی را که در جریان مبارزه بودند، غارت کنند و آنها رفتند شکایت کردند و کسی به شکایتشان ترتیب اثر نداد و تضییقات مختلفی که از سوی رژیم اعمال شد، باعث شد که مؤتلفه تکان بخورد. چون در پرونده بنده آمده که فتوای قتل منصور را من داده بودم، در اینجا باید عرض کنم که موافق بودم، ولی فتوا ندادم و این فتوا را از دیگری گرفته بودند که نمیدانم راضی هست نامش برده شود یا نه و لذا نام نمیبرم، ولی بر این نکته تأکید میکنم که بنده چنین فتوائی ندادم.
در زندان که بودیم از مرحوم بخارائی پرسیدم که چطور بدون فتوا دست به این کار زدید؟ ابتدا گفت که نیازی به فتوا نبود، ولی بعد بهطور خصوصی گفت که فتوا گرفتهاند و حاج صادق و برادرانم در جریان هستند و حجت بر ما تمام بود.
به فکر جمعیت مؤتلفه اسلامی رسید که بایستی بار دیگر جنبش مسلحانه را آغاز کند. البته این کار در آن شرایط، کار بسیار خطرناکی بود... اگر در پرونده کسی رد یک اسلحه وجود داشت، محکوم به اعدام میشد. حتی فکر در باره این مسئله که راه حل مبارزه با رژیم، مبارزه مسلحانه است، حکم اعدام داشت و اگر رژیم متوجه میشد که کسی صاحب چنین فکری است در اعدام او تردید نمیکرد.
[برادران معتقد بودند که ] در چنین روزگاری و پس از تبعید امام خمینی و با توجه به اینکه حرفها را زده و هشدارها را دادهایم. اینها هم که منطق سرشان نمیشود و میگیرند و میکوبند و میبندند و تبعید میکنند و میکشند و صداها را در گلوها خفه کردهاند. دیگر وقت آن نیست که بنشینیم و اعلامیه بدهیم و باید کاری بکنیم و شکل مبارزه را تغییر بدهیم، بنابراین این مسئله در کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی مطرح میشود و این پیشنهاد به شورای روحانی میرسد. رابط بین شورا و کمیته مرکزی مؤتلفه من بودم. دلیلش هم این نیست که بنده دارای ویژگی خاصی بودم، بلکه اولاً سن من از همه کمتر بود و ثانیاً در مسجد بازار، امام جماعت بودم و راحتتر میشد با من تماس گرفت. شاید دیگران تحت نظر بودند، ولی من در میان مردم بودم و ارتباط با من حساسیتی را بر نمیانگیخت. یادم هست که رابط من با کمیته مرکزی مؤتلفه، آقای حاج صادق اسلامی و از جوانانی بودند که جز اخلاص از ایشان چیزی ندیدیم و از 15 سال پیش در خط امام بودند و با کمال اخلاص فعالیت میکردند. مردی است مؤمن، با صلاح، متدین، علاقمند و در خط امام. در هر حال ایشان رابط بنده با کمیته مرکزی مؤتلفه بود.
معمولاً مردم بینالصلاتین میآمدند و مطلبی میپرسیدند و استخارهای میکردند. ایشان هم خیلی ساده میآمدند و مینشستند و پیغام کمیته مرکزی را به من میرساندند و پاسخ شورای روحانی [موتلفه] را از من می گرفت و مردم هم تصور میکردند که ایشان در باره صوم و صلوه سئوال دارد. همیشه ایشان میآمد، ولی نمیدانم برای این مسئله چطور بود که حاج صادق امانی نزد من آمدند و مسئله را طرح کردند و گفتند ما به این نتیجه رسیدهایم که دیگر اعلامیه و هشدار دادن فایده ندارد و باید دست به عمل مسلحانه بزنیم و چون مسئله خون و جان کسی در کار است، از امام اذن میخواهیم. مسئله شهادت افراد هم به شکلی که امروز مطرح است، در آن روز مطرح نبود، چون آینده ایران بسیار مبهم بود و لذا اگر قرار بود خون افرادی ریخته شود، باید مرجعی اذن میداد که در روز قیامت، برای این کار، حجتی نزد خدا داشته باشیم.
ایشان آمد و مسئله را مطرح و از اینجا شروع کردند که ما میخواهیم [دست] ایادی رژیم و اذناب آمریکا در کشور را قطع کنیم. و نام اشخاصی را بردند که در صحنه سیاست آن روز نقش فعالی داشتند. من این مسئله را در شورای روحانی مطرح کردم. صادقانه عرض میکنم که دوستان ما در آن روز معتقد بودند که این کار، صحیح نیست و زود است، چون ملت ما هنوز با اسلام آشنائی پیدا نکرده و چون مبارزات ما مکتبی خواهد بود، ابتدا باید ایدئولوژی اسلامی را پیاده بکنیم، جوانها را با این طرز فکر آشنا بکنیم که اگر گرفتار شدند و به زندان افتادند، خدای ناکرده در زندان تحت تأثیر چپیها قرار نگیرند و ضایعه به وجود بیاید. ابتدا باید پایههای اعتقادی اینها محکم بشود، بعد دست به عمل بزنند و حالا برای این کار، زود است. باید اعتراف کنم که من هم خیلی تند و حاد بودم و از لحاظ با دوستانی که در کمیته مرکزی مؤتلفه، معتقد به حرکت مسلحانه بودند، موافق و همراه بودم، ولی خود من هم حجت شرعی میخواستم و بدون آن جرئت نمیکردم به چنین کاری دست بزنم.
من قول دادم که هفته بعد به قم میروم و خدمت امام مشرف میشوم و مسئله را مطرح میکنم. این جریان در فاصله دو بازداشت امام و در زمان حکومت منصور بود. حدود ساعت 11شب بود که به قم رسیدم و خدمت امام مشرف شدم. خدا رحمت کند مرحوم حاج آقا مصطفی را. رفتم دیدم ایشان و آقای خلخالی و آقای توسلی و آقای صانعی در بیرونی گعده کردهاند و دارند صحبت میکنند. امام هم در اندرونی و شاید هم خواب بودند. آقائی هم که از دوستان من و از مقلدین امام بود، میخواست خدمت ایشان برسد و مقداری وجوهات و سهم امام به ایشان بدهد. آن روزها ماشین خیلی کم بود و آن دوست ما هم ماشین داشت و گفت بعد از جلسه میآیم و شما را میبرم و با هم آمدیم. وارد که شدم، مرحوم حاج آقا مصطفی خیلی تعجب کرد که من آن موقع شب آنجا چه میکنم و گفت: «میگذاشتی صبح میآمدی.» گفتم: «نمیشد و باید میآمدم.» پرسید: «کارت خیلی لازم است؟» گفتم: «بله. باید سریع به تهران برگردم.» گفت: «آقا خواب است.» گفتم: «اگر زحمت نباشد، نیم ساعت بیشتر کار ندارم.» ایشان متوجه شد که مسئله مهمی است. ما نشستیم و ایشان به اندرونی رفت. خدا رحمتش کند. با چه قیافه بشاش و خندان و روی گشادهای برخورد میکرد. مرگ این مرد ضایعه بزرگی برای ملت ایران بود. جایش واقعاً خالی است. از عناصری بود که اگر الان زنده بود، میتوانست نقش زیادی داشته باشد.
به هر حال ایشان به اندرونی رفتند و شاید ربع ساعت طول کشید که گفتند بفرمائید. من احساس کردم که امام در حال استراحت بودهاند و ایشان را بیدار کردهاند. تابستان و هوا هم بسیار گرم بود. ایشان روی تخت نشسته بودند. رفتم خدمتشان و اولین مسئلهای که مطرح کردم، مسئله آن آقا بود. گفتم: «ایشان از دوستان ما هستند و مقداری بدهی دارند و آمدهاند خدمت شما که بپردازند.» بقچهای هم دست دوست ما بود که در آن پول گذاشته بود. من ناراحتی امام را از خلال یک جملهشان احساس کردم که مثلاً حالا چه وقت دادن وجوهات است و میشد به بعد موکول شود. ایشان تصور فرمودند که مطلب همین است و رو کردند به آن شخص و به بنده بذل محبت فرمودند و گفتند: «ایشان نماینده من هستند. پول را به ایشان میدادید، به من میرسانند.» یعنی که چرا این همه راه، آن هم ساعت 11شب، آن هم شبهای تابستان به اینجا آمدید؟ من دیدم در حضور آن شخص که نمیتوانم بگویم برای وجوهات خدمتتان نیامدهام، لذا گفتم: «ایشان اشتیاق زیارت شما را داشتند و میخواستند از شما استدعا کنند برایشان دعا بفرمائید که توفیق خدمتگزاری به اسلام و مسلمین را داشته باشند.» امام هم دعا کردند. پول را دستگردان کردم و خدمت امام گذاشتم و به آن آقا هم گفتم بفرمائید بیرون.
وقتی آن آقا رفت به امام عرض کردم: «آقا! من برای این مسئله نیامدهام. این مقدار که میفهمیدم که در چنین وقتی نباید مزاحم شما بشوم. مسئله مهمتر از این حرفهاست. من باید امشب برگردم و فردا صبح اول وقت پاسخ شما را برسانم و مسئله این است که آقای حاج صادق امانی از کمیته مرکزی مؤتلفه اسلامی نزد من آمده و چنین مسئلهای را مطرح کرده.» امام فرمودند: «نه، حالا این کارها زود است. اگر ما این کارها را شروع کنیم به ما میگویند که اینها منطق نداشتند و دست به ترور زدند.» خوب یادم هست که شب پنجشنبه بود. ایشان بهشدت تأکید فرمودند: «شما برگردید تهران و صبح زود، اول وقت بروید و از قول من به حاج صادق بگوئید که این کار الان صلاح نیست. بگذارید موقعش که شد، خود من به شما میگویم.» بعد یک داستانی را نقل فرمودند که: «چندی قبل فردی پیش من آمد و گفت که از علم وقت ملاقات گرفته. این فرد مورد اعتماد من بود. اسلحهاش را گذاشت جلوی من و گفت اگر امر بفرمائید، من به دفتر کارش میروم و این جنایتکار را میزنم. من همان وقت هم به او گفتم صلاح نیست. ما منطق داریم، حرف داریم. بگذارید دنیا بفهمد ما داریم چه میگوئیم. اگر دست به این کارها بزنیم، اینها علیه ما تبلیغات خواهند کرد، در حالی که مبارزات ما منطقی و مکتبی است. دست به این کارها بزنیم، به ضرر ما تمام میشود».
همان شبانه به تهران برگشتم و صبح زود به خیابان صاحبجمع به حجره حاج صادق امانی رفتم و گفتند در انبار است و به خیابان بعدی رفتم و گفتم که دیشب قم بودم و موضوع را با آقا مطرح کردم و ایشان فرمودند فعلاً صلاح نیست. این آقایان هم که خود را موظف میدانستند از دستورات امام تخلف نکنند و چیزی نگفتند.
این مسئله ماند تا وقتی که امام را به ترکیه تبعید کردند. بعد از تبعید که بازار تعطیل شد و مغازهها را تیغه کردند و ناراحتی ایجاد کردند و دزدها را فرستادند تا مغازههای کسانی را که در جریان مبارزه بودند، غارت کنند و آنها رفتند شکایت کردند و کسی به شکایتشان ترتیب اثر نداد و تضییقات مختلفی که از سوی رژیم اعمال شد، باعث شد که مؤتلفه تکان بخورد. چون در پرونده بنده آمده که فتوای قتل منصور را من داده بودم، در اینجا باید عرض کنم که موافق بودم، ولی فتوا ندادم و این فتوا را از دیگری گرفته بودند که نمیدانم راضی هست نامش برده شود یا نه و لذا نام نمیبرم، ولی بر این نکته تأکید میکنم که بنده چنین فتوائی ندادم.
در زندان که بودیم از مرحوم بخارائی پرسیدم که چطور بدون فتوا دست به این کار زدید؟ ابتدا گفت که نیازی به فتوا نبود، ولی بعد بهطور خصوصی گفت که فتوا گرفتهاند و حاج صادق و برادرانم در جریان هستند و حجت بر ما تمام بود.