گفتگوی ویژه

از شکل گیری موتلفه اسلامی تا حفظ آن

تشکیل حزب هم داستان مفصلی دارد، آبان 57 بود که مرحوم شهید درخشان از قول مرحوم شهید بهشتی ما را دعوت کردند به منزل مرحوم جیرسرائی، روبروی بوذرجمهری نو. مرحوم جیرسرائی نزدیک بیمارستان بازرگانان، بنگاه زغال داشت، آدمی خیر و از مبارزان سرسخت بود. حدود 50 نفر در آنجا جمع شدیم. تقریبا همگی مؤتلفه‌ای بودیم. آقای بهشتی فرمودند قرار است برای پیاده کردن حکومت عدل علوی، حزبی را درست کنیم قرار شده 30 نفر از 6 گروه، هر گروهی 5 نفر مؤسس آن باشند. 30 نفر اول که اعلام موجودیت کنند، بدون شک دستگیر می‌شوند. 30 نفر دوم را باید جایگزین آنها کنیم که بلافاصله، تشکیلات را زیرزمینی کنند.
آن چه پیش رو دارید بازنشر یکی از گفت و گوهای مرحوم حائری زاده با ماهنامه ذکر است که بخش هایی از آن تقدیم می شود و مشروح آن را می توانید در پایگاه هفته نامه به آدرس

www.shoma-weekly.ir بخوانید.

* چگونه و از چه زمانی پا به عرصه فعالیت های سیاسی گذاشتید؟

- بنده در کلاس نهم، دبیرستان را ترک کردم؛ البته بعدها ادامه دادم و به دانشگاه هم رفتم، ولی در آن مقطع ترک تحصیل کرده و مدت کوتاهی در مدرسه لرزاده، خدمت مرحوم آقای آسید اکبر برهان(ره) و همینطور نزد یکی از شاگردان ایشان به نام آقای مشایخی درس خواندم و بعد وارد بازار شدم.

اولین خاطره سیاسی هم دارم و هیچ وقت فراموش نمیکنم در سال 1328 بود که ترور رزمآرا در مسجد شاه صورت گرفت. نخستوزیری در میدان ارک بود که ساختمان کوچکی در غرب میدان و روبروی رادیو تهران بود. من سمپات فدائیان اسلام بودم و عصرهای جمعه، جلسات آنها را که در منزل آقای رفیعی تشکیل میشد، میرفتم و در میتینگهایشان هم شرکت میکردم. البته آن روز به دلیل اینکه علاقمند به فدائیان اسلام بودم، به مسجد شاه نرفتم، بلکه از جائی که کار میکردم، میخواستم به بانک بروم که دیدم شلوغ است و مردم میآیند و میروند. از در شرقی مسجد وارد شدم که از در شمالی خارج بشوم و به بانک ملی که تازه در سبزهمیدان افتتاح شده بود، بروم که دیدم روحانیون و رجال مملکتی ایستادهاند و میآیند و میروند. چهارده سال بیشتر نداشتم و ایستادم و تماشا کردم. آن وقتها هم که محافظ و اینحرفها نبود و فقط پاسبانها ایستاده بودند و مواظبت میکردند که نگهان صدای تیری بلند شد و رزمآرا افتاد و صدای الله اکبر اللهاکبر شنیدیم. به مجلس ختم آیتالله فیض بود. چون مسیر ماشین رو نبود، از سبزه میدان، پیاده هم آمده بود. ظاهرا صدای 3 تا تیر آمد و رزمآرا به صورت دمر افتاد روی زمین.

یک خاطره بسیار جالب و نگفتنی از مرحوم آیتالله کشانی دارم. یک حاج علی آقای سلمانی در اول بازار مسگرها و اهل کاشان بود. اوسلمانی آیتالله کاشانی بود. پدر خانمم نقل میکرد که مرحوم آیتالله کاشانی در بیمارستان بارزگان بستری بود که منجر به فوتش شد و این اتفاق قبل از فوت مرحوم آیتالله بروجردی بود. این خیلی عجیب است و من مایلم که مخاطبان ما به این نکته توجه کنند که این مرد چه بینشی داشته است. حاج علی آقا میگفت من رفته بودم سر آیتالله کاشانی را اصلاح کنم و هفت هشت نفر از رفقای قدیمی هم با من آمدند که هم عیادتی از ایشان کرده باشیم و هم من سرش را اصلاح کنم. ضمن اصلاح از ایشان پرسیدم: حضرت آیتالله! بعد از شما به کدام یک از روحانیون که مبارز و سیاسی باشد، مراجعه کنیم؟ میگفت آیتالله کاشانی با لهجه غلیظ کاشی گفت: «میروید قم، سراغ حاج آقا روحالله خمینی». آیتالله بروجردی هم زنده بود و هنوز اسمی از امام نبود. میگفت نگاهی به هم کردیم، از چهرهها فهمیدیم کسی ایشان را نمیشناسد. گفتیم حضرت آیتالله! کسی ایشان را نمیشناسد. با همان لهجه شیرین جواب داد: «عالمگیر میشود، همه دنیا میشناسندش.» بسیار نکته جالبی است و گمان نمیکنم هیچ یک از سیاستمدارها، این خاطره جالب را بداند.

* شما در کدام یک از هیات های تشکیل دهنده موتلفه فعال بودید و چه اقداماتی می کردید؟

- «هیئت عزادارن امام حسین(ع)». در سال 41 قضیه انجمنهای ایالتی ولایتی پیش آمد که داستانش را دیگران به تفصیل گفتهاند و میدانید. جلسات هیئتهای مذهبی پرشور شد. همانطور که اشاره کردم بعد از آنکه افراد هیئت علویون ازدواج کردند و رفتند، هیئت عزاداران حسینی را داشتیم. رئیس آن هیئت حسین آقای تنه ساز، رفیق آقای عراقی بود و من در آنجا با شهید عراقی آشنا شدم و این صمیمیت به قدری عمیق شد که همیشه به من میگفت مصطفی! با عراقی آشنا شدیم و شروع کردیم به قم رفتن و جمعهها معمولا قم و در محضر امام می دیدیم که چه کسانی میآیند و میروند و در آنجا هم خاطرات زیادی وجود دارد. در هیئت عزاداران امام حسین(ع) با حاج احمدآقای شهاب نیز آشنا شدم و در سال 42 با ایشان رفتم خدمت امام. هنوز با حاجآقا عسگراولادی آشنا نشده بودم. آقائی که شما باشید، رفتم خدمت امام. در آنجا داشتند منزل ایشان را برای دهه عاشورا و روضه، سیاهپوش میکردند. همان سالی بود که امام دستگیر شدند. حاج احمد شهاب، رابطهاش را امام صمیمیتر از من بود و به امام گفت که ایشان با شما یک کار خصوصی دارد. خدمت امام نشستم و ایشان سرشان را آوردند جلو و محاسن شریفشان به صورت من خورد که هرگز آن لحظه را از یاد نمیبرم. به امام عرض کردم که میخواهیم انتشار نشریهای را شروع کنیم و آمدهام که از شما اجازه بگیرم. گاه پیش میآمد که یک اعلامیه را سه گروه چاپ میکردند. تشکیلات که نبود، یک وقت میدیدی یک نشریه را اصفهانیها چاپ کردهاند، محلاتیها چاپ میکردند. میخواستیم تمرکزی به این کار بدهیم. عرض کردم این نشریه به صورت هفتگی یا کمتر یا زیادتر چاپ میشود و سخنانی از شما هم در صفحه اول آن میآید. فرمودند مرا در این امور دخالت ندهید و هرکاری را که صلاح میدانید انجام بدهید. گفتم: «آخر ما صلاحیتش را نداریم، بلد نیستیم. باید از قلم و راهنمائی شما استفاده کنیم.» فرمودند: «آقاجان! گفتم بروید این کار را انجام بدهید. من دخالت نمی کنم.» من دومرتبه جسارت به خرج دادم و اصرار کردم. فرمودند: «جانم! اینها دنبال این هستند که برای من یک پرونده بسازند. من نباید گزک دست اینها بدهم، چون دنبال این هستند که یک چیزی گیر بیاورند و مرا محاکمه کنند. من تا میتوانم باید از دادن بهانه به دستشان پرهیز کنم. آقای بهشتی و اقای مطهری هستند، به اینها مراجعه کنید.» و دو پانزده روز پس از آن، 15 خرداد شد، چون محرم همان سال شد و مثل اینکه یک روز هم از روضهشان گذشته بود که آن حادثه 15 خرداد پیش آمد.

* به چگونگی شکل گیری موتلفه اشاره بفرمایید.

- آقا مهدی عراقی در منزل آقای محتشمی جلسهای گذاشتند و پنجاه نفر را دعوت کردند و گفتند میخواهیم تشکیلاتی را درست کنیم. فعالیتهای جمعی از سال 41 بود، ولی پراکنده بود و شکل نداشت. گروه اصفهانیها اعلامیه را چاپ میکردند، گروه بازار دروازهایها هم اعلامیه را چاپ میکردند. پشت سر هم عکس و اعلامیه امام را پخش میکردیم و چون برنامهریزی نداشتیم، یک وقت میدیدی به یک بنده خدائی چهار دفعه اعلامیه میدادیم و یا مثلا یک اعلامیه را چهار دفعه از 4 گروه میبردیم چاپخانه که چاپ کند. در اردیبهشت 42 آقا مهدی عراقی همه ما را جمع کرد و گفت: میخواهیم تشکیلاتی را درست کنیم و همه چیز هم از شکنجه و زندان و گرفتاری و کشتار در آن هست. از 50 نفری که دعوت شده بودند، 22، 23 نفر ماندند و بقیه رفتند. پس از جلسات مشابه مؤتلفه از سه گروه بازار دروازهایها و اصفهانیها و مسجد شیخعلیها تشکیل شد.

با مقداری فاصله زمانی از اردیبهشت 42 به طور رسمی جلسات ده نفره را شروع و نوارهای امام را تکثیر و پخش کردیم.در مهرماه 43 بود که حوزههای ده نفری ما رسما شکل گرفت. هر کدام از سه گروه اصلی هم چهار نفر برای شورای مرکزی انتخاب کردند و ما هم شهید عراقی و آقای عسگراولادی و آقای توکلی بینا و مرحوم شفیق را تعیین کردیم.

* آیا همه درآمد مؤتلفه از همین حق عضویتها تامین میشد یا درآمد مالی دیگری هم داشت و آن موقع مسئول مالی چه کسیبود؟ این پولها کجا دستهبندی و نگهداری میشد؟

- پول زیادی که نبود. اگر هم برای اعلامیهای چیزی پولی میخواستیم،از این و آن میگرفتیم. روز 19 خرداد یکی از آقایان آمد و گفت چاپخانه گفته ده هزار تومان از شما طلبکارم و دیگر اعلامیه چاپ نمیکنم تا طلبم را بدهید. بازار هم تعطیل بود، آمد در مغازهاش را باز کرد و 4 هزار تومان به من داد و گفت ببر به او بده. حق عضویتها آنقدرها نبود. زندانی سیاسی هم آن روزها نداشتیم که ناچار باشیم به آنها برسیم. بعدها این قضیه پیش آمد. صندوقدار ما آقای توکلی بود که گفته بود اگر مرا گرفتند، آقای فداقی را بگذارید سرجای من.

* برای چاپ اعلامیه و این نوع فعالیتها، از وجوهات هم استفاده میکردید؟

من پولهائی را که از بعضی از تجار میگرفتم، از آنها نمیپرسیدم که بابت وجوهات است یا نه. واعظهای جلسات مسجد جمعه پول میخواستند و خود مسجد هم خرج داشت. آقا مهدی عراقی آمد و گفت: مصطفی! پانزده هزار تومان خرج ما شده. ده هزار تومان بده. گفتم چرا من؟ گفت آخر از دیگران چیزی در نمیآید. مقداری از آن را دادم و کار را راه انداختم و روز آخر ماه رمضان و به اهواز رفتم.

* نشریهای را که از امام اجازه گرفتید منتشر کنید، بالاخره منتشر کردید؟

- نشد.

* موتلفه دوم به چه صورت تشکیل شد؟

- بعد از ترور منصور که عده ای از دوستان ما اعدام و عدهای هم زندانی شدند، قبل از اعدام اینها به فکر تشکیل مؤتلفه دوم افتادیم. شهید باهنر گرداننده بود و ما را جمع کرد و حوزههای ده نفره را به اسم «هیئت مذهبی» تشکیل داد و هرکدام از ما هفتهای 10 تومان میدادیم. شهید باهنر و شهید رجائی و جلالالدین فارسی، به شکلی مؤتلفه دوم را درست کردند، اما شاخه عمدهشان ما بودیم، یعنی من و مقصودی و فداقی، حاج علی حیدری، مرآتی، الهی و ... که تشکیل جلسه میدادیم و زیر مجموعه داشتیم. مثلا خود من دو تا حوزه ده نفره داشتم و تحت پوشش سخنرانی مذهب که یعنی میخواهیم چیز یاد بگیریم فعالیت میکردیم و از گویندگانی دعوت میکردیم، خود شهید باهنر چند جلسه صحبت کرد، آقای هاشمی رفسنجانی صحبت کرد، آخرین کسی هم که برای ما صحبت کرد، مقام معظم رهبری بودند که کتاب «آینده در قلمرو اسلام»را هم ترجمه کرده بودند و جمله آخر آن کتاب الهام بخش همه مبارزین بود. این جمله از سید قطب بود که میگفت: این است جهادی که ما در پیش داریم و این جهادی است پیگیر و دامنهدار،اما بی ابهام و صاف و روشن. بحثهای ایشان در جمع ما «اسلام را به اصول بشناسیم نه به شعائر» بود. ولایت فقیه را در حوزهها بحث میکردند. آقای مصباح در مسجد جلیلی درباره خاتمیت صحبت میکردند. مرحوم مطهری هم در جلسات دیگر بحث میکردند. این جلسات بسیار گرم و پرشور هم بودند. رابط ما با بالا شهید رجایی بود. من و نراقی و الهی و دیگران هم حوزه داشتیم.

* چه سالی بود؟

از سال 45، این جلسات بود تا سال 46 که اعلامیه امام آمد و من در این سال متواری شدم.

* کدام اعلامیه امام را می فرمائید؟

- اعلامیه ای بود که ماجرای مفصلی دارد. هیچ چاپخانهای حاضر نشد آن را چاپ کند. در آن امام نوشته بودند: "جناب آقاى هویدا، لازم است نصایحى به شماها بکنم و بعضى از گفتنیها را تذکر دهم؛ چه مختار در پذیرش آن باشید یا نه...". بعد از اینکه هیچ چاپخانهای حاضر نشد آن را چاپ کند، حروف و کاغذ تهیه کردیم و با زحمت زیادی و با کمک آقای مهندس قلی زاده یک چاپخانه یک بار مصرف درست کردیم. بعضی از قسمتهای آن را با چوپ گذاشتبه بودیم. در منزل آقای الهی نشسته بودیم و پشت پاکتها را مینوشتیم، چون امام گفته بودند برای مقامات رسمی، وکلای دادگستری، برای استاتید دانشگاهها و امثالهم اینها را بفرستید.

* به تدریس های مقام معظم رهبری اشاره کردید، از چه زمانی با ایشان آشنا شدید؟

- مرحوم شهید باهنر یک روز به من گفت سه راه امین حضور جلوی حمامی که خرابش کردهاند و اسمش نمی دانم نادر بود یا چیز دیگری. گفت: آنجا بایست، یک سید قد بلند میاید و یک تسبیح شاه مقصود و یک مجلس نمیدانم چی هم دستش هست، خیلی هم خوش صورت است و یک عمامه تاجی هم دارد و اسمش هم حسینی است. ایشان را ببر و جائی پنهانش کن و بعد هم برای سخنرانی ببر. بعد هم رابطهمان صمیمی شد. ایشان هنوز ازدواج نکرده بودند. ایشان تشریف آوردند خانه ما. اشارهام به آگاهی به زمان و به روز بودن ایشان است. آن روز ایشان به من گفتند: آقای حائری! کتاب های بیهوده نخوان. کتاب تاریخ علوم پی یر روسو را بخوان، تاریخ تمدن ویل دورانت را بخوان. این قضیه مال 45، 46 سال پیش است. آن روزها تازه دانشجوها داشتند این چیزها را میخواندند. آقا گفتند روز نیم ساعت مطالعه کن و چیزهای خوبی را هم بخوان. خاطرهها از این سید بزرگوار دارم.

من فراری بودم و در جائی آن طرف لواسان پنهان شده بودم که ایشان به دیدنم آمدند. خیلی جای خطرناک و بدی داشت. گفتم سید!شما مرا از کجا پیدا کردید؟ گفتند اگر میدانستم اینجا هستی، نمیآمدم. حیف نکرده تا دمار از روزگار شاه برنیاوردهایم، توی این درهها بیفتیم؟ چند شبی منزل ما بودند و گفتند: آقای حائری! خیلی به من خوش گذشت. یک وسیلهای فراهم کن هرچند وقت یک بار بیایم اینجا. روز آخر که میخواستند برگردند، پیاده راه افتادند. آفتاب تند شهریور هم می تابید. گفتم: سید!پیاده کجا میروید؟ گفتند: من با ماشین نمیروم، چون ابدا خیال ندارم توی دره بیفتم. جاده طوری بود که وقتی مینیبوس میخواست از پیچ بگذرد یک چرخش توی هوا و بالای دره قرار میگرفتم.

یک روز سرکار بودم که زنگ زدند و گفتند من رفتم مشهد. گفتم: چطور شد؟شما که دیشب اینجا بودید؟ ایشان مدتی در خانه سید محمد خامنهای مینشستند و مدتی هم در خیابان 17 شهریور در خانهای روبروی چاپخانه گوته که حالا شده باشگاه فرهنگیان، کوچه باریکی بود که در جنوبش خانهای بود، دو تا اتاق بالا داشت که آقای هاشمی مینشست، دو تا هم پائین که آقای خامنهای مینشستند. گفتند من از خانه بلند شدهام آمده‌‌ام چاپخانه دانشگاه، سه ربع ساعت طول کشیده رفتهام، سه ربع ساعت طول کشیده برگشتهام، ده دقیقه هم بیشتردر آنجا کار نداشتم. یک ساعت ونیم وقتم تلف شده. من در اینجا در مشهد در این فاصله 40 صفحه مطلب نوشتهام. 50، 60 صفحه مطالعه کردهام. ایشان در دادگاه تمام قانون مطبوعات را از حفظ خواندند. رئیس دادگاه و دادستان ماتش برده بود.

* مدرسه رفاه حاصل همین مؤتلفه دوم بود؟

- تقریبا. امام تبعید شدند، ترور منصور اتفاق افتاد و بعد از ترور منصور هم که مؤتلفه دوم به این صورت درآمد و دوستان به زندان افتادند. شهید بهشتی هم به توصیه علما به آمان رفتند. ایشان هنوز آلمان بودند که مدرسه رفاه درست شد. موقعی که زمینی خریدند و شروع کردند به ساختن مدرسه رفاه، شرکتی درست شد به نام «بنیاد رفاه و تعاون اسلامی» که بعدا به مشکلاتی برخورد. 60 نفر مؤسس آن بودند که 55 نفرشان سابقه زندان داشتند و 5 نفرشان هم فراری بودند!مثل من، مثل حاج حسین رضائی فر. یک شب جلسه منزل حاج حسین مهدیان بود و مشکلات را گفتند. شهید بهشتی که تازه آمده بودند گفتند که پنج نفر تعیین بشوند، این پنج نفر اشکالات را رفع کنند و هرچه اینها تعیین کردند را هم بقیه قبول کنند. شهید بهشتی، شهید باهنر، شهید رجایی، توکلی بینا و بنده به عنوان آن پنج نفر انتخاب شدیم. مدرسه رفاه را هنوز شروع نکرده بودند، بسازند. یک باغ بزرگی بود که پنج اتاق داشت که یکی از آنها اتاق کوچکی بود حدود سه متر در سه متر. یک میز و پنج، شش صندلی وسط آن بود. در این اتاق مسائل را بررسی کردیم و گفتند جلسه بعد کی؟ وقت ها تطبیق نمی کرد. شهید باهنر که گرفتاری های زیادی داشت و ظاهرا خواهرش هم زندان بود. شهید بهشتی هم تازه از آلمان آمده بود و یک سر داشت و هزار سودا؛ رجایی هم که چند جا تدریس می کرد. هر کار کردیم به توافق نرسیدیم. من گفتم جمعه، یکی دو جا دیدم شهید بهشتی عصبانی شد یکی هم اینجا بود. ما که جمعه و شنبه سرمان نمی شد، جمعه هم تا آخر شب دنبال همین نوع کارها بودیم. تا من گفتم جمعه شهید بهشتی از کوره در رفت. گفت «چه گفتید آقای حائری؟ جمعه! جمعه مال خانواده شماست، مال شما نیست که دارید اینجا می فروشیدش. سرتاسر هفته خانم شما در منزل است و شما بیرون کار می کند. جمع مربوط به همه خانواده است.” ایشان معتقد بود که شب هم حق خانواده است و بعد از ساعت کار اگر می خواهید مثلا به هیات بروید یا باید ایشان را هم ببرید یا از او اجازه بگیرید. گفتند پس یک جایی درست بکنیم که خانم ها و بچه ها هم تفریح کنند و ما هم کارمان را پیگیری کنیم. از همین جا شرکت سبزه درست شد. بخش زیادی از مبارزین سهیم شدند و این شرکت تاسیس شد. به آنجا که می رفتیم، صبح همه ورزش می کردند و شهید بهشتی هم ورزش می کرد؛ بعد از ظهر هم برنامه هایی از قبیل شعر و نمایش و ... داشتیم. استخر داشتیم، یکی برای آقایان و یکی برای خانم ها. یک ساعت هم دکتر بهشتی سخنرانی می کرد. در باقی وقت هم به کارهایمان می رسیدیم. کسانی هم که با شهید بهشتی کار داشتند، دور او جمع می شدند و به نوبت کارشان را دنبال می کردند. هم به خانواده رسیده بودیم و هم خودمان هم هوایی خورده بودیم و هم به کارهایمان رسیده بودیم. خانواده برخی از دوستان هم که زندان بودند در این اردوها شرکت می کردند.

* پشتیبانی از خانوادههای زندانیان هیئتهای مؤتلفه، از کارهائی بود که ظاهرا حضرت عالی در آن سهیم بودهاید. توضیح بفرمائید که چه رویهای داشت؟خانوادهها چگونه شناسائی و این کمک چگونه به آنها تحویل میشد؟ منابع مالی از کجا تامین میشد؟

- منابع مالی به شکل مخفیانه توسط افراد داده میشد که بعضی از آنها هم گیر افتادند. البته تعدادشان زیاد نبود. به این شکل بود که هر یک از ما دو خانواده را قبول میکردیم... [در اینجا از چهره ایشان معلوم بود که تمایل به ادامه بحث ندارند و به ناگاه بحث را عوض کردند]

* پس از دستگیریها و زندانها، مؤتلفه دوباره کی منسجم شد؟

- تا بعد از حزب، قبل از آن جلسات مؤتلفه تشکیل نشد. تشکیل حزب هم داستان مفصلی دارد، آبان 57 بود که مرحوم شهید درخشان از قول مرحوم شهید بهشتی ما را دعوت کردند به منزل مرحوم جیرسرائی، روبروی بوذرجمهری نو. مرحوم جیرسرائی نزدیک بیمارستان بازرگانان، بنگاه زغال داشت، آدمی خیر و از مبارزان سرسخت بود. حدود 50 نفر در آنجا جمع شدیم. تقریبا همگی مؤتلفهای بودیم. آقای بهشتی فرمودند قرار است برای پیاده کردن حکومت عدل علوی، حزبی را درست کنیم قرار شده 30 نفر از 6 گروه، هر گروهی 5 نفر مؤسس آن باشند. 30 نفر اول که اعلام موجودیت کنند، بدون شک دستگیر میشوند. 30 نفر دوم را باید جایگزین آنها کنیم که بلافاصله، تشکیلات را زیرزمینی کنند. 6 گروه از حقوقدانها که بعدها عضو شورای مرکزی شدند، دکترمحمود کاشانی بود، مرحوم آیت بود، مرحوم زوارهای بود و ... پنج نفر ما شهیدان اسلامی و عراقی و درخشان بودند و آقایان عسگراولادی و بادامچیان. پنج نفر دوم که اگر آنها را گرفتند، جانشین آنها باشیم آقایان توکلیبینا و محسن رفیقدوست و شهید لاجوردی و من و یکی دیگر از برادران بود. مرحوم بهشتی فرمودند الان که از در رفتند بیرون و ساواک شما را گرفت چه میگوئید؟ قرار شد بگوئیم جمع شده بودیم که برای مستضعفان خاکه زغال و وسایل زمستانی فراهم کنیم. از همان جا حزبالله درست شد و بعد هم که حزب جمهوری اسلامی درست شد.

* آیا بعد از تشکیل حزب جمهوری، اعضای مؤتلفه همه در حزب فعالیت منسجم داشتند؟

- بله، در شاخههای مختلف حزب بودند.

* آیا برای خودشان هم برنامههای خاص مؤتلفهای داشتند؟

- نه به آن صورت، البته جلسهای بود که هفته‌‌ای یک بار، 50، 60 نفر جمع میشدیم. از رده بالائی های موتلفه بودیم. در این جلسات دیگران مثل آقایان ناطق نوری، معادیخواه، کروبی، شهید محلاتی و ... هم بودند. خیلیها بودند، منتهی شاخصهای مؤتلفه بودند. روزهای سه شنبه خارج از حزب جلسهای داشتیم که حالا به آن میگویند «شاخه پیرمردها» حوزه شماره 6. حزب در سال 63 نیمه وقت و در خرداد سال 66 به فرمان امام منحل شد؛ از همان سالهایی که مقدمات انحلال حزب مطرح بود بحث تشکیل دوباره موتلفه مطرح شد.

* اعضای هیئت مؤسس چگونه انتخاب میشدند.

- وقتی قرار شد حزب رسمی شود و مسائل وزارت کشور و این برنامهها داشته باشد، همان هیئت 50 نفره که در آن شهید لاجوردی و مرحوم نظران و مرحوم خاموشی و... هم بودند انتخابات شد و 12 نفر را به عنوان هیئت موسس انتخاب کردند.

* اولین کنگره هیئت چه موقع شکل گرفت و به چه نحو؟

- در زمان حیات امام بود و ما از امام اجازه هم داشتیم. افراد حوزهها را دعوت کردیم و رای دادند. در این مجمع عمومی تعدادی از جوانها و تحصیلکردهها هم نامزد بودند.

* به نظر شما که از روز اول تشکیل مؤتلفه تا امروز در آن به صورت فعال مشارکت داشته‌‌اید، حزب برای آینده خود جه اولویتهائی را باید جدی بگیرد؟

- اولا گرایش جوانها را باید نسبت به مؤتلفه زیاد کنیم. البته الآن هم حضور جوانان جدی است اما چندین بار هم در جلسات مؤتلفه گفتهام که میانگین سنی ما باید حداقل 30 سال باشد. روز، روز جوانهاست. حتی به وزرا نگاه کنید. همه میانسال هستند. دنیا عوض شده و تکنولوژی های نوینی ساخته شده که باید افرادی که به آن مسلط هستند به میدان بیایند. دنیا اصلا شکل دیگری شده و معلوم نیست ده سال دیگر یکی مان توی زمین نباشیم یکی توی مریخ. چرا نمیخواهیم باور کنیم که آینده مال جوانهاست.

https://shoma-weekly.ir/m0uQfj