
آیتالله مهدوی کنی : وقتی حسنعلی منصور را در اعتراض به تبعید امام از ایران ترور کردند و خبر آن در رادیو منتشر شد، بعد گفتند که چه کسانی زدند؟ من آنها را میشناختم. این بچهها از جوانانی بودند که به مسجد ما میآمدند. آنها عبارت بودند از شهید هرندی، شهید نیکنژاد و شهید محمد بخارایی. البته آقای امانی را نمیشناختم، ولی این سه نفر در جلساتی که برای جوانها شبهای شنبه در مسجد جلیلی داشتم شرکت میکردند.
شبی جلسه بحث و گفتگو بود. البته بحثها در ظاهر به عنوان بحثهای کلامی و عقیدتی مطرح میشد. نیکنژاد دفترچهای داشت و همیشه از روی آن دفترش سئوال میکرد یا در آن چیزی مینوشت که من اسم ایشان را گذاشته بودم «آقای جزوهای». گاهی از روی همان جزوه میخواند. مطالب، یعنی معلوماتش را در دفترش ضبط میکرد و همیشه اینگونه بود. یک شب به او گفتم آقای جزوهای در جزوهات چه نوشتی؟ اینها را به عنوان جوانهای متدین و علاقمند به دین و باسواد و چیزفهم میشناختم. کسانی بودند که در آن جلسه سئوال و جواب زیاد داشتند. اشکالهای خوبی میکردند و خودشان نیز اظهار نظر میکردند.
بعد که ما شنیدیم اینها در جریان قتل منصور شرکت دارند آن وقت تازه به قول معروف خبردار شدیم که در جریانات دیگر هم بودند، چون بنده خودم حقیقتاً در جریانات هیئت مؤتلفه و قتل منصور نبودم. رژیم روی منصور خیلی تبلیغ میکرد و اشک تمساح میریخت و شاه او را فردی خدمتگزار و دلسوز ملک و ملت قلمداد میکرد. چون کشته شدن منصور برای آنها خیلی گران تمام میشد خبر فوت او را یکی دو روز مخفی کردند. به منظور اینکه جو را به نفع خودشان آرام نگه دارند. تبلیغ میکردند که حال او خوب است. پروفسور فلان آمده و چه کرده است، اما احساس میکردیم برای دستگاه کشته شدن منصور خیلی سنگین است و شاه نیز طی یک سخنرانی خیلی تعریف کرد که این [منصور] به مردم خدمت میکرد و روزی شانزده ساعت کار میکرد. چه جرمی داشت که او را ترور کردند.
مردم خوشحال بودند که چنین جریانی پدید آمد که اولین نقطه آغاز بود و بعد از آن جریانات دیگری شروع شد. عدهای معتقد بودند مبارزه مسلحانه درست نیست و گروهی هم میگفتند خوب است. امام بر حسب ظاهر نسبت به کارهای مسلحانه روی خوش نشان نمیدادند، ولی در این مورد بعداً ما از بعضی دوستان شنیدیم که با اجازه بوده است. گویا از طرف آیتالله میلانی بود.
برگرفته از خاطرات آیتالله مهدوی کنی