سیاسی

فرزندان به صدای نماز شب پدرشان عادت داشتند

تأکیدشان این بود که طوری عمل کنیم که ان‌شاءالله فرزندانمان آن‌طور که مورد رضایت خداست بار بیایند و زندگی کنند. در واقع رفتارمان طوری باشد که الگویی برای فرزندانمان باشد. حتی بچه‌ها به صدای نماز شب مرحوم حبیبی عادت داشتند. ایشان مدتی قبل از نماز صبح بلند می‌شد و نماز شب می‌خواند. الان هم بعضی مواقع از این قضیه یاد می‌کنند.

به مناسبت دومین سالگرد درگذشت مرحوم محمدنبی حبیبی، دبیرکل سابق حزب مؤتلفه اسلامی خبرنگار هفتهنامه شما با سیدهفاطمه فخر، همسر آن مرحوم که از اعضای شورای مرکزی حزب هم هست ،گفتگو کرد که در ادامه میخوانید.

زندگی مشترک شما و مرحوم حبیبی بر چه مبنایی شکل گرفت؟

حقیقت موضوع این است که ما به صورت یک زوج سیاسی ازدواج کردیم. یعنی دغدغه ما هم سیاست بود و هم کار فرهنگی بنده و هم فعالیت اجتماعی آقای حبیبی در دانشگاه، مسجد و جاهای دیگر. ما غیر از اینها به چیزهای دیگر نه میاندیشیدیم و نه برای آنها وقت میگذاشتیم. بیشتر سعیمان این بود که طوری زندگی کنیم که وظایف اجتماعی و سیاسیای که به عهدهمان هست بهخوبی انجام دهیم.

چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟

سال 1354. پسر اولم ابوذر قبل از انقلاب به دنیا آمد. خدا سه پسر و یک دختر به ما عطا کرد و دخترم سومین فرزندمان است. الحمدلله همهشان ولایی هستند و زندگی سادهای دارند، همانطور که پدرشان میخواست. مرحوم حبیبی هیچکدامشان را به جایی برای اشتغال در مشاغل دولتی معرفی نکرد و میخواست خودشان فعالیت کنند و زندگیشان را بگذرانند. هیچکدام از فرزندانم شغل دولتی ندارند.

در تربیت فرزندان تأکید مرحوم حبیبی به چه نکتهای بود؟

تأکیدشان این بود که طوری عمل کنیم که انشاءالله فرزندانمان آنطور که مورد رضایت خداست بار بیایند و زندگی کنند. در واقع رفتارمان طوری باشد که الگویی برای فرزندانمان باشد. حتی بچهها به صدای نماز شب مرحوم حبیبی عادت داشتند. ایشان مدتی قبل از نماز صبح بلند میشد و نماز شب میخواند. الان هم بعضی مواقع از این قضیه یاد میکنند.

اشاره به خاطرهای از ایشان مغتنم است.

خاطراتم از زندگی مشترک با ایشان بیشتر در کش و قوسهای مشاغل ایشان، پیروزی انقلاب و جریانات کاری، فرهنگی و سیاسی بود. مواقعی ایشان به جبهه میرفت. ده دوازده شب که میگذشت بچهها شروع میکردند به اظهار دلتنگی. این وضعیت برای من که شاغل بودم مشکل بود. زمانی که مرحوم حبیبی قائممقام رئیس بنیاد مستضعفان و جانبازان بود یک بار به ایشان گفتم شما مدتی مسافرت بودید و بچهها خیلی دلتنگ شما هستند. ایشان هم گفت من امشب در هتل استقلال برنامهای دارم. قرار است فردا آنجا همایش جانبازان برگزار شود و جانبازان از امشب به آنجا میآیند. شما هم با بچهها به هتل استقلال بیایید تا همدیگر را ببینیم و دور هم شام بخوریم.

دیدار خانوادگی در محیطی کاری.

من و بچهها که وارد هتل استقلال شدیم، مثل پروانههایی که همه به دور شمعی پرواز میکنند همه جانبازان حاضر در آنجا با ویلچر به سمت آقای حبیبی حرکت کردند. طوری شد که من و بچهها در حالی که یک بچه بغلم بود بین ویلچرهای آنها محاصره شدیم و نمیتوانستیم حرکت کنیم. جانبازان دور حاجآقا را گرفتند یکی دستبوسی میکرد، دیگری سلام و علیک میکرد و یکی گله و شکایت میکرد. یک نفر که نمیدانم از کارکنان بنیاد مستضعفان و جانبازان بود یا از کارکنان هتل، به من گفت حاج خانم! شما بالا بروید. راهی باز کرد و با بچهها از آنجا به طبقه چهارم هتل که برایمان جا گرفته بودند رفتیم. بچهها یک مقدار بازی کردند و خسته شدند. یکی از بچهها خوابش برد. یک نفر آمد و گفت اجازه بدهید شام بچهها را بیاوریم و شما بعداً با حاج آقا شام بخورید، چون حاجآقا گفتند میخواهم با خانواده شام بخورم.

دیدار میسر شد؟

خیر! شام بچهها را دادم و بچهها را همان جا روی صندلیها خواباندم. خودم هم روی صندلی منتظر نشستم و حاجآقا نیامد. نهایتاً ساعت دوازده گرسنه و شام نخورده با بچهها به منزل برگشتم. مرحوم حبیبی در متن کار جانبازان رفته بود و نتوانسته بود خودش را برساند.

دورادور ایشان را دیدید.

بله و نظیر این قضیه بسیار پیش میآمد. مواقعی بود که ایشان به جبهه میرفت و بهقدری مسئولیت داشت که بچهها واقعاً به ستوه میآمدند و امکانش نبود بچهها ایشان را ببینند یا ایشان مدت کمی را با بچهها بگذرانند.

https://shoma-weekly.ir/7zOA9L