سیاسی

صفحه آخر امتحان طیب

امام فرمودند: «از من به او سلام برسانید و بگوئید در زندگی انسان، صفحه آخر مهم است. مواظب باشید که در این صفحه آخر چه می‌نویسید. دوم اینکه مردم به‌زودی می‌فهمند چه کسی خیانت کرده، چه کسی خیانت نکرده. این جور نیست که مردم نفهمند. من هم از هرچه اطلاع داشته باشم، باید بگویم و می‌گویم، اما مردم روشن هستند. اما اینکه می‌گوئید در قیامت دست خالی هستید؛ همه ما دست خالی هستیم. همان که به دلت انداخته که این پیغام را بدهی، زودتر از من شنیده که چه وضعی داری. نگران آخرین صفحه زندگیت باش.»
حبیب الله عسگراولادی- اوایل که طیب را گرفتند، گفتند شاه او را میبخشد و همه این کارها مقدمهای است برای عفو شاهانه، ولی بهتدریج اطلاعاتی که رسید که مقاومت طیب را در زندان نشان میداد. به نسبت آن مقاومت، قضاوت مردم تغییر کرد. سه تا پیغام را میخواهم عرض کنم که شخصیت طیب را روشن میسازد. من پیغام و جواب را از قول شهید عراقی میگویم، چون خودم در این جریان نبودم. شهید عراقی بعدها به من گفت که طیب از امام سه درخواست داشت. اول گفته بود که سلام و ادب مرا به آقا برسان و بگو که هرچه به من فشار آوردند، من خیانت نکردم. من از شما میخواهم که بعد از من به مردم این پیغام را برسانید که من خیانت نکردم و اینکه من در قیامت دستم خالی است. فکری برای من بکنید. این سه تا پیغام طیب بود که توسط شهید عراقی به امام رسید.

امام فرمودند: «از من به او سلام برسانید و بگوئید در زندگی انسان، صفحه آخر مهم است. مواظب باشید که در این صفحه آخر چه مینویسید. دوم اینکه مردم بهزودی میفهمند چه کسی خیانت کرده، چه کسی خیانت نکرده. این جور نیست که مردم نفهمند. من هم از هرچه اطلاع داشته باشم، باید بگویم و میگویم، اما مردم روشن هستند. اما اینکه میگوئید در قیامت دست خالی هستید؛ همه ما دست خالی هستیم. همان که به دلت انداخته که این پیغام را بدهی، زودتر از من شنیده که چه وضعی داری. نگران آخرین صفحه زندگیت باش.»خاطره دیگری را  که یک مقدار روشنکننده است، از زبان مأمور زندان خودم نقل میکنم. یک شب مرا از بازجویی و شکنجه آوردند. ما را در زندانهای در بستهای که مأمور داخل سلول بود، میانداختند.شاید هم بدنم مجروح بود و یک گوشه اتاق افتاده بودم. پست مأمور عوض شد و دید وضع من عادی نیست، گفت میخواهم برایت خاطرهای را از طیب نقل کنم. موقع تعریف هم گاهی متأثر میشد و گریه میکرد. در اتاق و پنجره کوچک سلول هم بسته بود. گفت: «قبل از اینکه طیب را برای اعدام ببرند، یک شب افسر شهربانی، افسر ارتش و کادرهای ساواک وارد زندان شدند. اول با طیب خوش و بش کردند و گفتند: «طیب! کار تو تمام است، مگر اینکه یکی از این سه تا کار را بکنی، شاید باعث نجاتت بشود. اول شاه را به جقّه سلطنتیاش قسم بدهی. دوم شاه را به ولیعهد قسم بدهی. سوم از خمینی تبرّی بجویی.» مأمور نقل میکرد که طیب نگاهی به آنها انداخت و دست زد روی شکمش و گفت: «سه ماه است که این شکم من پاک شده، دیگر نمیخواهم آلودهاش کنم. شاه را نه به جقهاش قسم میدهم نه به ولیعهدش، اما اینکه شما میگوئید از خمینی تبرّی بجویم، خمینی خیلی خوشحال میشود که من از او تبرّی بجویم. من آلودهام، اما قیامتم را چه کنم؟»  مامور میگفت هرکدام از آنها دو سه تا لگد به طیب زدند و به او فحش دادند. یکی از آنها از طیب میپرسد: «مگر تو نبودی که در برگشت شاه در 28 مرداد آن کارها را کردی؟ مگر تو نبودی که لقب تاج بخش گرفتی؟» طیب گفت: «چرا من بودم، ولی آن روز آیتالله بهبهانی به من پیغام داد ایران دارد ایرانستان شوروی میشود و باید بلند شوید و نگذارید کمونیستها بر ایران مسلط شوند. نه خیال کنید امروز که آن روز هم من تابع روحانیت بودم و این روحانی متشخص به من این توصیه را کرد و من برای اینکه ایران گرفتار نظام کمونیستی نشود و چیزی مثل ترکمنستان و آذربایجان شوروی نشود، به میدان آمدم. اینهایی که الان اطراف مصدق جمع شدهاند، میخواهند ما را در دامن کمونیستها بیندازند. آیتالله بهبهانی از من خواستند و من رفتم».

https://shoma-weekly.ir/z1M13J