سیاسی

شهدای هفتم تیر جایگزین پیدا نکردند

طوری طراحی کرده بودند که سقف بتونی درسته آمده بود پایین و آنها هم زیر سقف بودند که بعضی زنده ماندند و بعضی شهید شدند. همه ما و همه مردم، حتی آنهایی که افرادشان زیر آوار بودند در فکر شهید بهشتی بودند. همه می‌پرسیدند: «بهشتی چه شد؟»
 فضلالله فرخ عضو شورای مرکزی حزب موتلفه اسلامی و از اعضای اصلی ستاد نمازجمعه تهران از سال 59 تاکنون است که خاطرات نابی از شهید محمدصادق اسلامی دارد. در ادامه گفتوگوی ما با این عضو حزب جمهوری اسلامی و حزب مؤتلفه اسلامی را میخوانید:

ظاهراً در میان شهدای هفتم تیر، ارتباط شما با شهید اسلامی با سابقه بیشتری است، از کجا با ایشان آشنا شدید؟

ارتباط اولیه ما با شهید حاجصادق امانی بود که در کوچه غریبان، منزلمان نزدیک هم بود، همسایه بودیم و با ایشان سلام و علیکی داشتیم. من در مسجد جامع برای عدهای برنامه درس عربی داشتم، حاجصادق امانی که با ما آشنایی قبلی داشت و همسایه بودیم و سلام و علیک داشتیم، ولی ارتباط کاری نداشتیم، چند شب به شبستان مسجدی که مشغول درس بودم، میآمد و گوشهای مینشست و دو رکعت نماز میخواند. البته ما را زیر نظر داشت. بعد یک شب جلو آمد و سلام و علیک کرد و گفت: «من عرضی داشتم». گفتم: «بفرمایید». گفت: «اولاً اینجا که شما برنامه گذاشتید، خیلی امنیت ندارد و حتی به این خادم هم نمیشود اطمینان کرد، دوم اینکه چراغ اینجا روشن است. مساجدی هست که چراغشان خاموش است. شما بیا چراغ آنها را روشن کن». پرسیدم: «کجا؟» جواب داد: «در همین بازار آهنگرها دو سه تا مسجد هست»، من هم گفتم: «خیلی خب! به ما نشان بدهید». ایشان مسجدی را به ما نشان داد که دو سه روز دنبال کلیدش میگشتیم، یعنی سالها بسته بود. بعد که کلیدش را پیدا و در آنجا را باز کردیم، پنج سانت خاک روی فرشها و لوسترها نشسته بود. آنجا را تمیز کردیم و مرکزی قرار دادیم. بنده آنجا مشغول بودم، ایشان هم در مسجد شیخعلی مشغول بود. من خودم با آن گروه آشنا نبودم. اما شهید صادق اسلامی شبها در مسجد شیخعلی برنامه داشت، شاگرد داشت و کارهای آموزشی و فرهنگی میکرد.

اسم مسجد خاطرتان هست؟

وارد بازار آهنگرها که میشدیم، سمت چپ اولین مسجد است، به گمانم مسجد امام سجّاد(ع) است. گاهی شهید امانی به ما سر میزد و نظارتی میکرد، بعد کمکم ارتباطات آموزشی و سیاسی پیدا کردیم و بهتدریج با بعضی از همرزمان ایشان مثل شهید اندرزگو که از نظر کاری نزدیک به محل کار ما بود و همچنین مرحوم پوراستاد که از اقوام ما بودند، ارتباط داشتیم تا مسئله ترور حسنعلی منصور پیش آمد و برادرها دستگیر شدند به آن مسجد ریختند و همه را دستگیر کردند، ما هم درِ مسجد را بستیم و فرار کردیم.

4 نفر از جمله شهید امانی به شهادت رسیدند و بقیه هم زندان رفتند. مدتی بعد که بعضیها که محکومیت کمتری داشتند از زندان بیرون آمدند و با کمک کسانی که بیرون بودند، تصمیم گرفتند در پوشش دیگری فعالیت کنند که آمدند در محلی به نام صادقیه که محلی است در خیابان ری (آبمنگل) تحت عنوان کارهای فرهنگی و آموزشی، برنامههایی را برای نوجوانها و جوانها شروع کردند که از این دوره با شهید اسلامی آشنا شدم. نزدیکهای سال 50 بود. تصمیم گرفتیم برای اولین بار در محیط مذهبی کار تئاتر و نمایش و هنری راه بیندازیم. بنده در این بخش نقش اساسی داشتم، هم در نوشتن نمایشنامهها و هم در اجرا و این برنامه گسترش و جایگاه خوبی پیدا کرد. البته این کار در میان متدینین مرسوم نبود، به همین جهت ما این کار را زیر نظر آیتالله امامیکاشانی و آیتالله مهدویکنی شروع کردیم که از نظر شرعی کسی نتواند ایرادی بگیرد و حملهای بکند. در برنامههای هنری و تئاتر جنبههای شرعی بهشدت رعایت میشد و خیلی جا افتاد و مورد توجه قرار گرفت، بهطوری که وقتی گسترش و توسعهاش زیاد شد و شهرت پیدا کرد، ساواک به فکر افتاد و آمد و آنجا را تعطیل کرد.

این گروه اسم خاصی داشت؟

گروه همان گروه هنری «صادق» است که الان هم تتمّه آن تا حدودی هست، چون آنجا محل صادقیه بود، نام گروه را گذاشتیم صادق. البته از سال 40 جلسهای داشتیم، انجمن جویندگان دین و دانش که برادرانی در آنجا بودند و عدهای از آن برادرها را برای کار نمایش آوردیم و آمادهشان کردیم و برای اولین بار برنامه تئاتر و نمایش راه انداختیم. شهید اسلامی، مرحوم خاموشی، آقای بادامچیان دستاندرکار قضیه بودند. خیلی هم ظاهر نمیشدند، ولی کار دست این آقایان بود. آیتالله امامیکاشانی و آیتالله مهدویکنی هم بودند و سخنرانیها توسط اینها انجام میشد.

تئاترها بیشتر سیاسی بود؟

جنبههای سیاسی هم داشت. یک تجمع ظاهراً آموزشی و مذهبی بود، ولی در باطن کارهای سیاسی میشد و جلسات و برنامههای خصوصی هم بود، به همین جهت هم ساواک حساس شد. ما ترفندهایی هم میزدیم، مثلاًً یک نمایش انقلابی که میدادیم و یکدفعه قضیه داغ میشد و سر و کله اینها پیدا میشد، یک نمایش تربیتی میگذاشتیم که هیچ جنبه سیاسی نداشت. اینها هم تماشا میکردند و یک مقداری فکاهی بود و میخندیدند و میرفتند، ولی بالاخره متوجه شدند، ریختند آنجا و تمام نمایشنامهها، پیسها و فیلمها و خیلی چیزها را جمع کردند. از این نمایشها فیلمبرداری هم شده بود که آقای اتابکی وقتی دیده بود، میخواهند بریزند مقدار زیادی از آنها را از بین برده، حتی بعضیها را سوزانده بود. بالاخره ساواک متوجه شد و آمد و آنجا را تعطیل و عدهای از جمله خود مرا دستگیر کرد.

شهید اسلامی هم دستگیر شدند؟

نه، شهید اسلامی و دیگران خیلی ظاهر نمیشدند، درحالی که کار دستشان بود. شهید اسلامی در عین حال که یک شخصیت مذهبی بود، سیاستمدار بسیار زیرکی بود، یعنی در ظاهر خیلی خودش را نشان نمیداد و حال آنکه پشت صحنه خیلی کارها دستش بود. از آنجا بود که آشنایی ما با شهید اسلامی بیشتر شد و همکاری بسیار نزدیکی داشتیم، بهطوری که تا بعد از انقلاب و تا شهادت ایشان همکاری و ارتباط بسیار تنگاتنگی داشتیم.

مثلاًً فرض کنید که ارتباط ما به این شکل بود که چون خانه ما در غریبان، کوچه بنبستی بود، موقعی که اینها جلسات سیاسی داشتند و خفقان هم خیلی زیاد بود و اینها تحت نظر بودند و نمیشد در جایی جلسه را برگزار کنند، شهید اسلامی به من گفت که میخواهیم جلسه را خانه شما بیندازیم و ما میگفتیم اشکالی ندارد و آقایان میآمدند و در منزل ما جلسه تشکیل میدادند. یا مثلاًً فرض کنید موقعی که امام در پاریس بودند، منزل شهید اسلامی در خیابان ایران و یک خانه قدیمی بود. ما گاهی منزل ایشان میرفتیم. زمستان بود و ایشان کرسی میگذاشت، زیر کرسی مینشستیم. کنار اتاق تلفن و ضبط بود و گوش بهزنگ بودند که از پاریس پیامهای امام برسد. مردم خیلی تعجب میکردند که چطور اعلامیه امام که در پاریس هستند، الان منتشر میشود. آن موقع که فکس و اینترنت و این وسایل نبود. یکمرتبه میدیدند مثلاًً پیامی که امام امروز دادهاند، فردا چاپ و تکثیر و پخش شده و نمیدانستند این اعلامیه چگونه از پاریس به اینجا رسیده؟ به این صورت بود که حاجاحمدآقا یا شهید عراقی یا دیگران پیام امام را میگرفتند، از پشت تلفن میخواندند، ضبط میشد، بعد پیاده میشد و شهید اسلامی به چاپخانه میداد و در تیراژ بسیار زیادی چاپ میشد. این کار در شرایط خفقان شدید و بسیار مشکل انجام میشد.

این یکی از کارهایی بود که در آنجا انجام میگرفت و کار دیگر این بود که هر وقت اعلامیهها حاضر و در سطح بسیار گستردهای چاپ میشد، به منزل آقای سعید محمدی منتقل میشد.

نمیدانستید اعلامیهها کجا چاپ میشوند؟

به ما نمیگفتند. خود آنها انجام میدادند و حتی ما که پخشکننده اعلامیهها بودیم نمیدانستیم کجا چاپ میشود؛ و این کار بسیار درستی بود، چون اگر ما را میگرفتند و زیر شکنجه له میکردند که کجا چاپ میشوند، ما نمیدانستیم که بگوییم. آخر هم نفهمیدیم که اینها را به کدام چاپخانه میدادند. موقعی که امام در پاریس بودند، اعلامیهها تند و تند و پشت سر هم میآمد.

آیا اعلامیهها را فقط حاجصادق اسلامی دریافت میکردند یا به چند نفر زنگ زده میشد؟

اعلامیهها در تیراژ زیاد چاپ میشد و میدادند منزل آقای سعید محمدی. بعد عده زیادی از قبیل بنده در بازار و جاهای دیگر بودند که سهمیه داشتند. مثلاًً شهید اسلامی به من تلفن میکرد و میگفت: «آقای سعید محمدی گوسفند کشتهاند، شما بروید سهمتان را بگیرید». این رمز ما بود. ایشان به این صورت تلفن میکرد. ما میرفتیم آنجا و مثلاًً حدود 1000 تا اعلامیه به ما میدادند که میبردیم و به وسیله رفقایمان که به هر کدام 10، 20 تا میدادیم، پخش میکردیم و به این صورت چندین هزار اعلامیه در سطح تهران پخش میشد و آن وقت برنامه داشتند که به شهرستانها هم بفرستند.

یکی از اقوام ما در مشهد، عکس امام را داده بود چاپخانهای در قطع بزرگ چاپ میکرد. اینها را در کارتن میگذاشتیم و دو سه طرف آن مینوشتیم شکستنی است با احتیاط حمل شود و به این وسیله، هم اعلامیهها را میفرستادیم و هم عکسها از مشهد به تهران میآمدند و ما در راهپیماییها و تظاهراتها بین افراد پخش میکردیم.

آیا اعلامیهها را بیشتر در بازار پخش میکردید؟

بله، محل کارمان و منزلمان در بازار بود، ولی یک جلسه هفتگی داشتیم که افراد از جاهای مختلف در آن جلسه شرکت میکردند و به وسیله آنها پخش میکردیم. البته وقتی ما به منزل آقای سعید محمدی میرفتیم، اعلامیهها را تا و بستهبندی و کاغذ کادو پیچیده بودند که وقتی ما آنها را میبریم، کسی شک نکند، ولی یادم هست که یک شب که مرحوم حاجصادق اسلامی به ما گفتند گوسفند کشتهاند، بروید سهمیهتان را بگیرید، ما رفتیم سهمیه را بگیریم، ظاهراً زود رفته بودیم و اینها فرصت بستهبندی پیدا نکرده بودند و خود آقای سعید محمدی هم نبودند، خانم ایشان آمد دم در و حدود هزار تا اعلامیه را بدون بستهبندی داد دست من و در را بست! من یکمرتبه در آن کوچه و در آن تاریکی با هزارتا اعلامیهای که برای هرکدامش آدم را اعدام میکردند، مانده بودم چه بکنم! خلاصه با ترس و لرز رفتم خانه یکی از رفقا، آقای سبحانی در خیابان ایران و گفتم یا ساکی چیزی میگیرم یا یک عبایی که بشود اعلامیهها را استتار کرد. رفتم آنجا و در زدم و گفتندایشان تشریف ندارند. خلاصه شب عجیبی بود که با آن همه اعلامیه، از کوچه پسکوچهها خودم را به خانهمان در کوچه غریبان و بازار رساندم و گیر نیفتادم.

شهید صادق اسلامی درِ مغازه ما میآمد، منزل ما میآمد، ما منزل ایشان میرفتیم. اعلامیهها را به این صورت پخش میکردیم. جلسات مؤتلفه بهطور مخفی تشکیل میشد.

از حضور افراد در جلساتی که در خانه شما میانداختند، چیزی یادتان هست؟

کسانی که یادم هست بجز شهید اسلامی، آقای دکتر شیبانی، آقای بادامچیان، آقای لبّانی، آقای پوراستاد بودند. بعد هم برادران مؤتلفه جلسهای مخفی و هفتگیداشتند و شرکت میکردیم. یک شب این جلسه را داشتیم و شهید محلاتی آمدند و از پاریس خبر آوردند که امام تصمیم گرفتهاند به تهران تشریف بیاورند و گفتهاند محلی تهیه کنید که بالای شهر نباشد. در مرکز یا پائین شهر باشد. تدارک استقبال از ایشان را ببینید. آن شب با اینکه همه اشتیاق دیدن امام را داشتند، اما اکثراً با آمدن ایشان مخالف بودند. خود من بشدت احساس خطر میکردم. اوضاع بسیار آشفته و هر روز تظاهرات بود. شهید محلاتی گفت امام تصمیم خود را گرفته. راجع به آمدن و نیامدن حرف نزنید. بروید تدارک ببینید. آن شب مؤتلفه تصمیم به تدارک گرفت و محلی را برای اقامت امام در نظر گرفتند. گروههای مختلف آمدند و در آنجا کارها تقسیم شده بود، چون قبلاً در راهپیماییها و تظاهرات به عنوان انتظامات کار میکردیم، در تدارکی هم که برای آمدن امام دیده شد و اقامتگاهی که برای امام در نظر گرفته شد، کارها تقسیم شد: کارهای تبلیغاتی و کارهای انتظاماتی و انتظامات باز به عهده شهید اسلامی بود که نیروهای زیادی به کار گرفته شدند که در خود روز ورود حضرت امام حدود 50 هزار انتظامات تدارک دیده شده بود که از فرودگاه تا بهشتزهرا را کنترل میکردند. در جاده بهشتزهرا هم در دو مسیر نیرو گذاشته بودند و یادم هست که همراه آقای فرهمند، در اتوبان بهشتزهرا، از خیابان شهید رجایی تا بهشتزهرا را که هنوز خاکی بود و آسفالت نشده بود، دست ما سپرده بودند و ما با 60، 70 نفر نیرو در آنجا مستقر شدیم و امام هم از آن طرف تشریف نیاوردند و بعد هم با هلیکوپتر برگشتند. ما صبح تاریک روشن رفتیم و شب تاریک بود که برگشتیم.

بعد هم در اقامتگاه امام با شهید اسلامی در قسمت انتظامات همکاری داشتیم و هر روز در خیابان ایران و در اقامتگاه امام بودیم. صبحها ملاقاتهای مردانه بود و از بعدازظهر تا شب زنانه. انتظامات به عهده ما بود. امام در مدرسه علوی بودند. مدرسه علوی و مدرسه رفاه محل مراجعه مردم بود. زندانی میآوردند، افراد دستگیرشده میآوردند، اسلحه و اموال میآوردند که جریان مفصّلی دارد. در تمام این مدت ما در کنار شهید اسلامی بودیم و با ایشان همکاری نزدیک داشتیم.

اشاره کردید که مدرسه رفاه محل اقامت امام شد؛ آیا در تأسیس مدرسه و بنیاد فرهنگی رفاه شهید حاجصادق اسلامی هم نقشی داشتند؟

بله، ولی بنده در آن نقشی نداشتم. شهید اسلامی بود، مرحوم خاموشی بود، آقای شفیق و شهید رجایی بودند که ما با آنها ارتباط داشتیم، ولی خود من در آنجا نقشی نداشتم.

یکی دیگر از برنامههایی که با شهید اسلامی داشتیم، مسئله «باغ سبزه» بود. جمعهها افراد بخصوص و شناختهشده با خانواده به آنجا میآمدند و شرکت میکردند. آقایان مؤتلفه بودند که اینجا را برای این کار تهیه کرده بودند. ظاهرش یک اردوگاه تفریحی بود، ولی میشود گفت 80، 90 درصد سیاسی بود و کارهای سیاسی و تبلیغی و اینها انجام میشد.

هدف، کار سیاسی بود؟

بله، چون محیط در شهر آن آمادگی را نداشت. آنجا محیط خوب و دورافتادهای بود و کسی متوجه نبود، چون خانوادگی و زن و بچه هم بودند، همه خیال میکردند یک اردوی تفریحی است. در آنجا کار انجام میشد و شهید بهشتی، آقای هاشمیرفسنجانی، شهید باهنر، آقای ناطق و اکثر آقایان حضور و سخنرانی داشتند و گاهی هم از ما میخواستند که آنجا برنامه تئاتر داشته باشیم. یک بار در آنجا در حضور شهید بهشتی و آقای هاشمی تئاتری را اجرا کردیم که بعدها آقای هاشمی در کتاب خاطراتشان به آن تئاتر اشاره کرده بودند. عجیب این است که شهید اسلامی آنقدر آدم مخلص و خالصی بود که یک بار که میخواستیم در آنجا تئاتر اجرا کنیم و نفر کم داشتیم، من رفتم و به ایشان گفتم: «نفر کم داریم، شما بیا و نقش بازی کن» و ایشان گفت: «باشد» و قبول کرد و آمد و آن نقش را بازی کرد.

یادتان هست نقشش چه بود؟

یک نمایش بسیار سیاسی بود. اسم نمایش را گذاشته بودیم «غول». مقصودمان از غول، امریکا بود، در این نمایش یک کدخدا بود که منظور از کدخدا، شاه بود و این کدخدا دائماً مردم را از غول میترساند و یک نفر آمد و مردم را آگاه کرد و به آنها گفت: «غولی وجود ندارد، چوب و چماق بردارید و بروید به جنگ غول» و رفتند اول غول را از بین بردند، با از بین رفتن غول، کدخدا هم فرار کرد. قبل از انقلاب چنین تئاتری را در آنجا اجرا کردیم. نفر کم داشتیم، حاجاکبر صالحی آمد و یک نقش پذیرفت و آقای اسلامی هم نقش همان کسی را بازی کرد که آگاهیدهنده بود، خود من نقش کدخدا را داشتم. این نشان میداد که این مرد [شهید اسلامی] چقدر خالص و مخلص بود، چون به هر صورت برای ایشان سبک بود که بیاید در برنامه تئاتر، ولی آمد. ایشان هم خیلی خالص و مخلص بود، هم خیلی زیرک و سیاستمدار، در عین حال ظاهر آرام و سادهای داشت و کسی خیلی توجه نمیکرد و در اقامتگاه امام هم واقعاًً نقش اساسی داشت. بعد در تشکیل حزب جمهوری هم نقش اساسی داشت که ما توسط ایشان و در خدمت ایشان با جمعی از دوستانمان رفتیم حزب جمهوری.

میگویند پایهگذار ختم برای شهید مصطفی خمینی در مسجد ارک شهید اسلامی بود، اینکه در بازار امضاها را جمع میکردند...

ایشان در این مواضع خیلی فعالیت میکرد، ولی زیرکانه کار میکرد. بعضیها علنی و آشکار فعالیت میکردند و زود و زیاد هم گیر میافتادند، ایشان از کسانی بود که بسیار فعالیت میکرد. یک کسی روش شهید بهشتی و روش شهید محمد منتظری را تحلیل میکرد، میگفت محمد منتظری از کسانی بود که داغ به میدان میآمدند و زود گیر میافتادند و دچار سختی و شکنجه میشدند. روش شهید بهشتی این بود که بیشتر کار کند و کمتر گیر بیفتد، شهید مطهری هم همینطور بود. شهید اسلامی هم اینطور بود. ایشان خیلی کار میکرد و در برگزاری مجالسی که در مسجد ارک، مسجد سیدعزیزالله و جاهای دیگر تشکیل میشد، مؤثر بود و میشود گفت نقش اساسی داشت، منتهی تظاهر به این قضایا نمیکرد و افراد متوجه فعالیتهایش نمیشدند.

شهید اسلامی در حزب جمهوری اسلامی چه نقشی داشتند؟

بله. از مدتها قبل از انقلاب عدهای از این دوستان قصد داشتند حزبی را تشکیل بدهند که آن موقع امام اجازه ندادند. بعد از پیروزی انقلاب یکباره دیدند آنهایی که دارای حزب و تشکیلات بودند، آمدهاند و انقلاب را قبضه کردهاند، مثل جبهه ملی و نهضت آزادی و مانند اینها و این طرف تشکیلاتی نداشتند. بلافاصله امام اجازه دادند حزب را تشکیل بدهیم. اینها که تشکیل دادند، چند نفری را به عنوان مؤسس اعلان کردند که شهید بهشتی، مقام معظم رهبری، شهید باهنر، آقای موسویاردبیلی و آقای هاشمیرفسنجانی بودند. شهید اسلامی در آغاز به کار حزب جمهوری مؤثر بودند و عضو شورای مرکزی حزب بودند و وقتی شهید شدند معاون وزیر بازرگانی بودند. همان موقع هم که حزب جمهوری تشکیل شده بود، باز هم ما جلسات 10، 15 نفره هفتگیمان را داشتیم که ایشان هم در آن جلسات شرکت میکردند.

من هم عضو حزب بودم، هم عده زیادی از همین دوستانمان که با آنها جلسهای به نام انجمن جویندگان دین و دانش داشتیم، به مقرّ امام آورده بودیم که در آنجا به عنوان انتظامات مشغول فعالیت بودند. بعد همه اینها را به حزب جمهوری بردیم. یادم هست شبی که امام میخواستند بروند قم، اوایل تشکیل حزب جمهوری بود. یک شب جمعیت زیادی از روحانیون مثل ائمه جماعات به مقرّ امام آمدند. امام برای اینها صحبت کردند. بعد از صحبت امام دیدم آقای مروارید ـکه آن موقع یکی از روحانیون انقلابی و زندانبرو و مثلاًً در سطح آقای هاشمی و اینها بودندـ روی چهارپایه رفتند و دارند صحبت میکنند و عدهای هم در حال رفتناند و عدهای هم گوش نمیدهند. گفتم چرا اینها گوش نمیدهند؟ بعد دیدم شهید اسلامی دارد مردم را رد میکند که گوش به حرفش ندهند و خیلی عصبانی و ناراحت است. گفتم: «چرا اینها گوش نمیدهند؟» با عصبانیت گفت: «آقا! ایشان دارد تفرقهافکنی میکند»، پرسیدم: «چرا؟» جواب داد: «ایشان اعتراض دارد به اینکه این آقایان فوری حزب جمهوری را تشکیل دادند و اسم نوشتند و با ایشان مشورت نکردند یا ایشان را جزو مؤسسین نگذاشتند»، چون ایشان همدوش این آقایان مبارزه میکرد و زندان رفته بود، از این قضیه ناراحت شده بود. آقای اسلامی نگذاشت بقیه جمع شوند و به صحبتهای ایشان گوش بدهند.

به دلیل تفرقه...

بله و عصبانی بود که ایشان بیخودی دارند این حرفها را میزنند و الان وقت این حرفها نیست و امام دستور داده بودند بروید و حزب را تشکیل بدهید، وقت نبود، فوری بود؛ این شد که آقای مروارید از همانجا از حزب جمهوری فاصله گرفت و فاصلهاش خیلی به ضررش تمام شد، به علت اینکه فاصله گرفتن ایشان باعث شد برود به طرف بنیصدر و خدمات گذشته، وجهه گذشته، انقلابیگری و زندان رفتن و موقعیتش خراب شود.

چگونه از شهادت این بزرگواران مطلع شدید؟

مرتباً در حزب رفت و آمد داشتیم، مخصوصاً یکی از دوستانمان به نام عباس ابراهیمیان که خودم او را به حزب برده بودم، چون بعضی از اعضای خانوادهاش جذب منافقین شده بودند از خانواده بریده بود و یک کامیون داشت که حتی اثاثکشی حزب را او انجام داده بود. جوری بود که در حزب جذب شده بود و شب و روز در حزب و مشغول کار بود و در همین 72 تن هم شهید شد.

عرض کردم مرتباً در حزب رفت و آمد داشتیم، حوزه داشتیم و حوزهمان مرتب در حزب تشکیل میشد و خانهمان هم در محیط بازار کوچه غریبان بود. یک شب در خانه نشسته بودم و بنا بود آن شب به حزب برویم که صدای انفجاری را شنیدم.

بلند شدیم و سراسیمه به طرف حزب آمدیم، گفتند انفجار در سرچشمه بوده که ما احساس کردیم در حزب بوده است. رسیدیم به پامنار که دیدیم راهها را بستهاند. ما نمیدانستیم کجای حزب منفجر شده است، فقط میدیدیم که دود و خاک و تاریکی و اینهاست، بالاخره از کوچه پسکوچهها و با زحمت خودمان را به حزب رساندیم، موقعی بود که همه اینها زیر آوار بودند و عدهای با بیل و کلنگ و دست، چون وسیله درست و حسابی نبود، آوار را زیرورو میکردند و میکندند. طوری طراحی کرده بودند که سقف بتونی درسته آمده بود پایین و آنها هم زیر سقف بودند که بعضی زنده ماندند و بعضی شهید شدند. همه ما و همه مردم، حتی آنهایی که افرادشان زیر آوار بودند در فکر شهید بهشتی بودند. همه میپرسیدند: «شهید بهشتی چه شد؟» خلاصه آن شب تا صبح بیدار بودیم و افراد را از زیر آوار بیرون میکشیدند.

آیا آن شب عدهای زیر آوار زنده ماندند؟

بله، صدای ناله میآمد و بعد صداها خاموش میشد. حتی رفقای ما که آهنفروش بودند رفتند از مغازههای خیلی دورشان وسیله برش آوردند که تیرآهنها را ببرند تا از هم جدا شود و بتوانند بلند کنند.

رفیق ما که خیلی هم به شهید بهشتی علاقهمند بود در آنجا شهید شد. چند شب بعد خواب دیدم، نزدیک در اتاقی که میخواستم وارد آن شوم افراد دورتادور آنجا نشستهاند و شهید بهشتی هم آن بالا نشسته است، تا سلام کردم، ایشان گفت: «آقای فرّخ! چرا دیر آمدی؟»

شهید اسلامی هم بودند؟

بله. اتفاقاً چندین بار خواب ایشان را دیدم. یک بار که خواب دیدم، ایشان را دو دستی محکم گرفته بودم، چون میدانستم شهید شده است، پرسیدم: «آنجا چه خبر است؟» دائم لبخند میزد، بالاخره تنها جوابی که به من داد، گفت: «بروید کار کنید».

یک بار دیگر هم خواب دیدم جایی هستم که به من گفتند: «بیا که شهید اسلامی کارت دارد». گفتم: «شهید اسلامی که شهید شده!» گفتند: «نخیر» من وارد اتاق شدم و دیدم ایشان پشت میز نشسته است. سلام و علیک کردم و دیدم ایشان ناراحت است. پرسیدم: «چرا ناراحتی؟» جواب داد: «این رفقا چرا کار نمیکنند؟» یعنی ایشان دو بار تأکید به کار کردن کرد.

هر کدام از رفقا نمونهای بودند که وقتی رفتند دیگر جایگزین پیدا نکردند. خلاصه از قافله عقب ماندیم. رفقای خوب ما رفتند و به شهادت رسیدند و راه شهادت را پیمودند. بعد از حادثه 7 تیر برای عرض تسلیت دیدن آقای ناطق رفته بودیم، چون برادر ایشان هم جزو شهدای 7 تیر بود. ایشان گفت: «تا حالا چنین قافلهای کم راه افتاده و فکر نمیکنیم، حالاها حالاها قافلهای با این ترکیب، 72 نفر به تعداد شهدای کربلا و در رأسش هم یک سید الشهدا باشد، داشته باشیم»، بهقدری شبیه بود که حتی امام هم اینها را تشبیه کرده بودند و فرموده بودند: «72 نفر به عدد شهدای کربلا»

https://shoma-weekly.ir/wulBYd