جامعه

زرنگ باش! خنگ نباش

پدری چهار تا بچه‌های خودش را گذاشت توی اتاق و گفت این جاها را مرتب کنید تا من برگردم. می‌خواست ببیند کی چه کار می‌کند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه می‌کرد و می‌دید کی چه کار می‌کنند. می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.
مرحوم اسماعیل دولابی- پدری چهار تا بچههای خودش را گذاشت توی اتاق و گفت این جاها را مرتب کنید تا من برگردم. میخواست ببیند کی چه کار میکند. خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد و میدید کی چه کار میکنند. مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.

یکی از بچهها که گیج بود یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و اینها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم.

اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همه جا را. میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد، بعد می رود چیز خوب برایش میآورد. هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. چون میدانست که همینجاست. توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتری میکنم.

آخرش آن بچه شرور همه جا را ریخت به هم. هی میریخت به هم، هی میدید این دارد می خندد. خوشحال هم است، ناراحت نمیشود.

وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد...

ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.

زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش. شرور که نیستی الحمدلله.

نگاه کن پشت پرده رد تنش را ببین و بخند و کار خوب کن. خانه را مرتب کن. وظایفت را انجام بده! او میآید...

 

https://shoma-weekly.ir/NHBUfR