سیاسی

خوابی که مرا در عملیات ها بی باک کرد

چند صد متری با عراقی‌ها فاصله داشتیم و در جوی خوابیده بودیم. ما نارنجک زیاد داشتیم و تلاشمان این بود که به ماشین مهمات اینها نارنجک پرتاب کنیم که منفجر شد و شلوغ شود و بتوانیم در شلوغی از آنها اسلحه بگیریم. هفت نفر را سه گروه کردم. قرار شد سه نفر وسط و در جوی بخوابند و از ما پشتیبانی کنند و دو گروه دو نفری از دو طرف به دل عراقی‌ها بزنیم. عراقی‌ها جای سه نفری را که در جوی خوابیده بودند شناسایی کردند و گلوله توپی آنجا زدند. یکی‌شان از شکم به پایین تمامی بدنش قطع شد و نفس‌های آخر را می‌کشید و اشهد می‌گفت. دیگری یک دست و یک پایش قطع و سومی کاملاً متلاشی شد. این صحنه را روز اول جنگ دیدم و خیلی رویم اثر گذاشت.
یاران مؤتلفه همانطور که پیش از انقلاب اسلامی در پیشبرد نهضت امام خمینی پیشگام بودند، در حضور در جبهههای حق علیه باطل چه در جبهه غرب کشور و چه در جبهه جنوب به محض احساس تکلیف به پا خاستند و از جان گذشتند و در این جبههها حضور یافتند. خبرنگار نما با محمدقاسم امانی، فرزند شهید محمدصادق امانی، پیرامون خاطرات وی از حضور در دفاع مقدس گفتگو کرد که در ادامه بخشی از آن را میخوانید.

از اعزامتان به جبهه غرب کشور بگویید.

ما 72 نفر بودیم که اعزام شدیم. دو گروه شدیم. 21 نفرمان با مسئولیت بنده ـ که آن موقع هجده سال داشتم ـ سوار مینیبوس و راهی گیلانغرب شدیم. حدود ساعت دو نیمه شب بود که وارد گیلانغرب شدیم. وقتی وارد مقر سپاه آنجا شدیم هیچکس نبود. شهر کاملاً خالی به نظر میرسید. مردم از ترسشان به کوهها پناه برده بودند. ما از چپ و راست در محاصره نیروهای عراقی بودیم.

در آن شرایط چه کردید؟

21 نفری را که همراهم بود به سه گروه هفت نفره تقسیم کردم. قرار شد هفت نفری که من هم با آنها بودم از وسط به دل عراقیها بزنیم و دو گروه دیگر هم از چپ و راست وارد عمل شوند. در این شرایط امکانات و تجهیزات بسیار اندک ما را با تجهیزات کامل عراقیها مقایسه کنید. قصدمان این بود که سعی کنیم از خود عراقیها اسلحه بگیریم و با اسلحه خودشان با خودشان بجنگیم.

بعد چه شد؟

چند صد متری با عراقیها فاصله داشتیم و در جوی خوابیده بودیم. ما نارنجک زیاد داشتیم و تلاشمان این بود که به ماشین مهمات اینها نارنجک پرتاب کنیم که منفجر شد و شلوغ شود و بتوانیم در شلوغی از آنها اسلحه بگیریم. هفت نفر را سه گروه کردم. قرار شد سه نفر وسط و در جوی بخوابند و از ما پشتیبانی کنند و دو گروه دو نفری از دو طرف به دل عراقیها بزنیم. عراقیها جای سه نفری را که در جوی خوابیده بودند شناسایی کردند و گلوله توپی آنجا زدند. یکیشان از شکم به پایین تمامی بدنش قطع شد و نفسهای آخر را میکشید و اشهد میگفت. دیگری یک دست و یک پایش قطع و سومی کاملاً متلاشی شد. این صحنه را روز اول جنگ دیدم و خیلی رویم اثر گذاشت.

چطور از آنجا جان سالم به در بردید؟

چهار پنج گلوله آر.پی.جی7 کنار این سه شهید بود. وقتی گلوله عراقیها به این سه نفر خورد یکی از گلولههای آر.پی.جی7 منفجر شد و بقیه گلولهها به این طرف و آن طرف پرتاب شدند و یکیشان به کامیون مهمات عراقیها خورد و کامیون را منفجر کرد. عراقیها بهشدت دستپاچه شدند و شروع به عقبنشینی کردند. مردمی هم که داخل شهر و مسلح بودند و کسانی که در کوهها بودند شروع به تیراندازی به سمت عراقیها کردند. جو عجیبی به وجود آمد. آن عقبنشینی موجب شد حمله عراق از گیلانغرب متوقف شود و عراقیها تا سمت قصر شیرین عقب بروند.

اشارهای هم کنید به خواب مادرتان در باره پدر شهیدتان.

بعد از مدتی که در جبهه غرب بودم به تهران برگشتم و خاطرم هست برای خواهر و مادرم تمامی صحنههایی را که دیده بودم تعریف کردم. آن موقع ترسیده بودم و با خودم فکر میکردم مادرم به خاطر این صحنههای دلخراش مانع رفتنم به جبهه میشود. صبح روزی که قرار بود دو باره به جبهه بروم در اتاق خوابیده بودم و اصلاً میلی به رفتن نداشتم. قرار بود یکی از دوستان دنبالم بیاید. دوستم که رسید مادرم بالای سرم آمد که مرا بیدار کند من هم خودم را به خواب زده بودم. انتظار داشتم مادرم مانع رفتنم شود، ولی از اصرار مادرم برای رفتن تعجب کردم. تا اینکه مادرم گفت دیشب خواب پدرت را دیدم و گفت این جنگ تمام میشود و تو کشته نمیشوی. بعد از آن برای امتحان خواب مادرم و قول پدرم با بیباکی در جبههها حاضر میشدم و هر مأموریتی را بدون رعایت مسائل امنیتی انجام میدادم.

https://shoma-weekly.ir/3shf0E