افسردگی آمریکاییان از احساسی بسیار عمیقتر نشئت میگیرد؛ احساسی که از بهوجودآمدن قدرتهای جدید و بزرگی نشئت میگیرد که در دنیا در حال ظهورند. به نظر میرسد الگوهای قدیمی در ابعادی جهانی و تقریبا در تمامی صنایع در حال تغییراند. برای اولین بار در تاریخ آمریکا به نظر میرسد این کشور مهار تغییرات در دنیا را در دست ندارد؛ مردم آمریکا شاهد شکلگیری جهانی جدید هستند که در زمینهایی دور و توسط مردمی جز آمریکاییان در حال بهوجودآمدن است. با نگاهی به جهان میتوان دریافت که آمریکا اولبودن خود در بسیاری از چیزها را از دست داده است.
وحشت کاخ سفید از پایان اسطورهای
نشریه فرانسوی لوموند در این زمینه نوشته است: از بیش از نیم قرن پیش تکیهزدن بر تارک دنیا برای محافل قدرت آمریکا طبیعی بوده است. برتری، همچون هوایی که تنفس میکنیم، به شیوهای از بودن، روش زندگی و شیوه تفکر آنها بدل شده است. بیشک انتقادهای نهادینه «واقعگرا» معقولانهتر از کسانی هستند که آنها را مورد نقد قرار میدهند. اما آنها دارای چارچوب مفهومی نیستند که در داخل آن روابط بینالملل بر پایه دیگری رویارویی یا غلبه راهبردی ایجاد شده باشد. بحران کنونی و تأثیر فزاینده مشکلات جهانی غیرقابل حل در سطح ملی، شاید باعث ایجاد انگیزههای جدید در زمینه همکاری و وابستگی متقابل شود. به هرحال باید خواهان آن بود. ولی همچنین امکان دارد که سیاست آمریکا غیرقابل پیشبینی باقی بماند: همانگونه که تمامی تجربههای پس از دوران استعماری نشان میدهند، احتمال این خطر وجود دارد که پایان امپراتوری فرایندی طولانی و پرآسیب باشد.
توصیه آقای ریچارد نیکسون و هنری کیسینجر در باب «واقعنگری در دوران افول» برخلاف میل آنان تنها روشی برای پذیرش این امر بود که الگوی برتری جهانی که از بیش از بیست سال پیش مورد استفاده بوده، نتوانسته است برای همیشه دوام یابد؛ اما ویتنام و دوران نیکسون نشانگر چرخشی بسیار متناقض بود. آنان واکنشهای دهه ١٩٨٠ را آماده میکردند: «انقلاب محافظهکار» و تلاشهای اتخاذشده در راستای بازسازی و نوسازی «دولت امنیت ملی» و قدرت جهانی آمریکا. هنگامی که چند سال بعد اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد، رویاهای قدرت مطلق دوباره ظاهر شدند. «پیروزی گرایان» محافظهکار دوباره رویای «برتری» بینالمللی در طولانیمدت را درسر میپروراندند. عراق آزمونی راهبردی در راستای گشایش «دومین قرن آمریکایی» بود. این تجربه نیز همچون سیاست خارجی آمریکا به بن بست رسید. هیچ گاه قیاسهای تاریخی کامل نیستند؛ اما نمونه بریتانیای کبیر و خروج طولانی آن از وضعیت امپراتوری میتواند برهه تاریخی فعلی را روشن سازد. در پایان قرن نوزدهم، تعداد کمی از رهبران بریتانیایی میتوانستند پایانی برای امپراتوری تصور کنند. هنگامی که در سال ١٨٩٧ پنجاهمین سالگرد تاجگذاری ملکه ویکتوریا جشن گرفته شد، بریتانیای کبیر در راس امپراتوری فرااقیانوسی قرار داشت که بر یک چهارم مناطق دنیا و سیصد میلیون نفر حکومت میکرد. اگر چین، مستعمرهای مجازی با جمعیت تقریبی چهارصد و سی میلیون نفر را نیز به این مقدار اضافه کنیم، تعداد آن دوبرابر میشود. شهر لندن مرکز یک امپراتوری تجاری و مالی بسیار وسیع بود که سایه آن تمام دنیا را دربرمیگرفت.
بنابراین هیچ شگفتانگیز نیست که بخش مهمی از نخبگان بریتانیایی علیرغم تشویشهای ناشی از رقابتهای تولیدکنندگان آمریکایی و آلمانی، میپنداشتند که بریتانیای کبیر «اجارهنامه جهان برای همیشه را همچون هدیهای از سوی قادر مطلق» دریافت کرده است. جشن پنجاهمین سالگرد در واقع «آخرین پرتو خورشید اطمینان مطلق در شایستگی بریتانیاها در رهبری جهان» بود. دومین جنگ بوئرز (١٩٠٢-١٨٩٩)؛ جنگی که برای حفاظت از راه هند در آفریقای جنوبی و تقویت «ضعیفترین حلقه زنجیره امپراتوری» درگیر آن شدند، با هزینه انسانی و مالی عظیمی همراه بود. همچنین این جنگ فجایع سیاست زمین سوخته را برای افکار عمومی انگلیس برملا ساخت که دیگر همچون گذشته مطیع نبود. «برای قدرت امپراتوری بریتانیا، از زمان شورش هندیان، جنگ آفریقای جنوبی به منزله مهمترین آزمون بود و در مقایسه با شکست ناپلئون و جنگ جهانی اول، این جنگ گستردهترین و پرهزینهترین جنگی بود که بریتانیای کبیر درگیر آن شد.» تنها دوازده سال بعد از این واقعه، جنگ جهانی اول آغاز شد و شکست سرمداران اروپایی خویش را به همراه داشت. زوال طولانی عصر بریتانیایی آغاز شد. به هر حال، نهتنها امپراتوری از بحران ناگهانی نجات یافت، بلکه در سال ١٩٥٦ پیش از روبهروشدن با پایان بدون پیروزی در سوئز ... با کمک آمریکائیان و با ازدستدادن فرماندهی جنگ جهانی دوم، طی چند دهه امپراتوری از میان رفت. با این حال یک قرن بعد، آن چنان که از ماجراجوییهای ناگوار نخستوزیر، آنتونی بلر در عراق مشخص میشود، حسرت عظمت گذشته باقی است. هنوز آخرین کورسوهای امپراتوری خاموش نشده است.
امپراتوریها چگونه واژگون میشوند؟
بعد از سال ۱۹۴۵، ایالات متحده به واقع در مرکز و اوج قدرت قرار میگیرد: این کشور از اروپا پیشی گرفته، اقتصاد جهانی کاپیتالیستی را ساختار داده و مدرن کرده و سیستم عهدنامههای تضمینی را برنامهریزی میکند که همچنان دنبال میشوند. بهرغم دوقطبیبودن جهانی که به دو بلوک کمونیستی و کاپیتالیستی تقسیم شده است، ایالات متحده همچنان در دهههای بعد از جنگ بر سیستم بینالمللی مسلط است. بهرغم گفتههایی که زوال این قدرت را در سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ پیشگویی میکردند، این کشور در پایان جنگ سرد همچنان در مرکز دومین دوره جهانیشدن قرار داشت. در سیستمی کاپیتالیستی و جهانی، سردستگان ایالات متحده که تنها قدرت حاضر بوده، آرزوی قرن جدید آمریکایی را در سر میپرورند. در سال ۱۹۹۸، زبیگنیو برژینسکی تأیید میکند که: «وسعت و حضور قدرت جهانی آمریکا امروزه بینظیر است». سه سال بعد از آن نیز هنری کیسینجر میگوید: «پیشرفت جهانی ایالات متحده مثل بزرگترین امپرتوریهای گذشته بیمانند است». این دوران نصرت طول زیادی نکشید. دو جنگ و بحران اقتصادی آن را تحت شعاع قرار دادند. با این وجود، ایدههای توسعهطلبانه همچنان ادامه دارند. آیا از اهداف باراک اوباما این نبود که: «این قرن را به قرن آمریکایی دیگری مبدل کند؟ ولی سیستم امروزی به سمت چند مرکزیشدن رو دارد. صعود دوباره آسیا و مناطق بزرگ دیگر پسا استعماری، در دهههای اخیر و نقش جدید کشور- قارهها، مثل چین که مانند قدرت مرکزی نیمه مستقلی در کاپیتالیسم جهانی عمل میکنند، موقعیت را کلا تغییر میدهند. ایالات متحده بدون شک جزء قدرتهای بزرگ است؛ ولی باید خود را با کثرتگرایی و نقشی کمرنگتر در امور جهانی وفق بدهد.
کابوس چین در کاخ سفید
در همین زمینه، نشریه آمریکایی «بوستون گلوب» نوشته است: چالش برانگیزترین موضوع، روابط در حال تغییر ما با چین است. تا اواسط این قرن، آمریکاییها با یک واقعیت روبهرو خواهند شد که ما هرگز از آن اطلاع نداشتیم. این واقعیت وجود رقیبی است که پرجمعیتتر، ثروتمندتر و از نظر تاریخی قدرتمندتر از آمریکاست. ما با اقدامات نظامی به اقدامات اخیر چین در اقیانوس آرام واکنش نشان دادیم. این اقدام نشان میدهد سیاست ما در قبال چین در قرن بیستم در چارچوب «ما در مقابل آنها» تفسیر میشود. اگر ما این سیاست را دنبال کنیم، احتمالا این آنها «و نه ما» هستند که در طولانیمدت پیروز خواهند بود. طی اواسط و اواخر این قرن، آمریکا قادر نخواهد بود در درگیریها در سراسر مرزهای چین بر این کشور غلبه کند. این موضوعی است که پذیرش آن برای آمریکاییها ممکن است دشوار باشد.
چالشهای بزرگ امنیتی این قرن، چالشهایی جهانی هستند از تروریسم گرفته تا تغییرات آب و هوایی. تنها با همکاری کشورها با یکدیگر میتوان بر این چالشها غلبه کرد. اما آمریکا، بهندرت مجبور میشود به ائتلاف کشورهای هم سطح خود بپیوندد، ما عادت داریم به شرکای خود بگوییم چه کاری انجام دهند. در عصر جدید، ما باید آنها را ترغیب کنیم و منافع آنها را در نظر بگیریم. این اقدام مستلزم تمایل برای مصالحه است، موضوعی که ما به آن عادت نداریم. جنگهای بزرگ اغلب در زمان تغییرات ژئوپلتیکی قابل توجه رخ میدهند، زمانی که کشورهای در حال ظهور قدرتی را به چالش میکشند که مدت زمان زیادی بر جهان استیلا داشت. درگیری از سوی کشوری آغاز نمیشود که دیگران را به چالش میکشد؛ بلکه از جانب قدرت مسلطی آغاز میشود که درباره ازدستدادن موقعیت برتر خود نگران است. توسیدید (فیلسوف و مورخ) به این موضوع بهعنوان دلیل آغاز جنگ پلوپونز در دو هزار و چهارصد سال پیش اشاره میکند و میگوید: «این ظهور آتن و نگرانی درباره تحریک اسپارت بود که بروز جنگ را به امری اجتنابناپذیر تبدیل کرد.»
پیچاندن گوش واشنگتن
شاید بهترین نتیجهگیری، روایت نشریه آمریکایی «تایم» از این موضوع باشد که تأکید میکند: امروز، درصد بزرگی از مردم (هرچند نه همه آنها) واقعیت افول نسبی در قدرت و جایگاه و نفوذ ایالات متحده را پذیرفتهاند. این پذیرش در ایالات متحده کاملا با اکراه صورت پذیرفته است. سیاستمداران و صاحبنظران در پیشنهاد اینکه چگونه هنوز میتوان جلوی این افول را گرفت با هم رقابت میکنند. به باور من این فرایند بازگشتناپذیر است. پرسش حقیقی این است که پیامدهای این افول چه هستند. نخست بیانگر کاهش توان ایالات متحده در کنترل وضعیت جهانی و به طور خاص بیاعتمادی همپیمانان پیشین ایالات متحده به رفتار این کشور است. در سالهای گذشته، به سبب افشاگریهای ادوارد اسنودن، همه آگاه شدند که سازمان امنیت ملی آمریکا به طور مستقیم از جمله از رهبران ردهبالای سیاسی آلمان، فرانسه، مکزیک و برزیل (البته علاوه بر آن از شهروندان بیشمار این کشورها) جاسوسی میکرده است. تردیدی ندارم که ایالات متحده در 1950 هم درگیر فعالیتهای مشابهی بود؛ اما در 1950 هیچکدام از این کشورها جرأت نداشت که خشمشان را به رسوایی عمومی بدل کنند و از ایالات متحده بخواهند این کار را متوقف کند. اگر آنها امروز این کار را میکنند به خاطر آن است که امروز بیش از آنکه آنها به ایالات متحده نیاز داشته باشند، ایالات متحده به این کشورها نیاز دارد. این رهبران کنونی میدانند که ایالات متحده هیچ گزینهای ندارد به جز اینکه قول دهد این روشها را متوقف کند؛ همانطور که رئیسجمهور اوباما این کار را کرد (ولو آنکه ایالات متحده چنین نیتی نداشته باشد). رهبران این چهار کشور همه میدانند که با پیچاندن گوش ایالات متحده موقعیت داخلیشان تقویت خواهد شد، نه تضعیف.