
آنجا من شهید مهدی عراقی را دیدم که انتظامات را به عهده داشت. برخی از چهره های دیگر هم بودند و به گمانم حاج هاشم امانی را نیز اولین بار آنجا دیدم. قبلا آنها را نمیشناختم. وقتی شهید نواب صفوی از مصر بازمی گشت، شهید نواب مسئول مالی فدائیان اسلام بود. یادم هست جلسه ای مربوط به فدائیان اسلام در خیابان ایران در مدرسه آقای حاج رضائی بود، حاج هاشم امانی که آمد بچه ها برایش صلوات فرستادند. یک جوانی بود معتقد و مقدس. از خصوصیات حاج هاشم آقا این است که هم معتقد به مبارزه بود و هم مقدس. چون برخی مجاهدین مقدس نیستند، ایشان مقدس هم بود. او و همه برادرانش همچون حاج صادق و حاج سعید آقا بسیار متدین بودند. اینها از یک خانواده سنگین هستند که شاید یک زن بی حجاب در خانواده اینها نباشد. اصالتا هم همدانی هستند و پسوند همدانی دارند.
من در ناصرخسرو دستفروشی میکردم و شبها در یک کارخانه میخوابیدم. این شاید برای جامعه امروز تعجبآور باشد. شاید اگر از خود حاج هاشم امانی هم بپرسید، یادش نمانده باشد. آمد سر بساط دست فروشی من و یک کمی با من حرف زد و پرسید: «شبها توی قهوهخانه میخوابی؟» گفتم: «نه!» آن روزها توی قهوهخانهها شپش زیاد بود. او روی لبه کت من شپش دیده و تصور کرده بود در قهوهخانه میخوابم، در حالی که من در خیابان ارامنه، در کارخانه سینیسازی محمدعلی رجبی که از علاقمندان پدرم بود و بعدها فهمیدم که نگهبان آنجاست، میخوابیدم. حاج هاشم امانی و حاج صادق امانی و دیگران مرا میشناختند و چون نوجوان بودم، وقتی بحث میکردم، جالب توجه بود، از زندان که آزاد شدم یکبار در چهارسوق بزرگ دیدمش، سال 1343 بود و هنوز جریان حسنعلی منصور پیش نیامده بود. گفت چه کار می کنی، گفتم می خواهم چای فروشی کنم، گفت کمکی از من ساخته است، گفتم نمی دانم. گفتم شما چه می کنید، گفت ما یک بنگاه داریم حبوبات فروشی می کنیم. او هنوز روحیه اش را حفظ کرده بود و احساس شادابی می کرد به خاطر آمدن امام. یکبار هم با او صحبت کردم، می گفت حقیقتش ما بعد از جریان نواب صفوی دنبال یک شخصیتی بودیم که حکومت اسلامی به وجود بیاورد، این شخصیت را در امام دیدیم. در حقیقت اینها منتظر یک مرجع بودند، اینها مثل انتظار ظهور، چنین انتظاری را می کشیدند. بعد از اینکه دوستانش منصور را زدند، خود مهدی عراقی به من گفت: «اسلحه مال مرحوم نواب نبود، من مخصوصا گفتم مال نواب صفوی است تا اولا سرنخ را گم کنند و ثانیا بدانند که ما داریم آن خط را ادامه میدهیم.» به همین جهت اگر روزنامههای آن زمان را بخوانید، میبینید نوشته که نواب از گورستان مسگرآباد دستور قتل حسنعلی منصور را صادر کرد. حسنعلی منصور با اسلحه نواب صفوی کشته شد.
بعد از اینکه از زندان آزاد شد هم من رفتم و دیدمش، همان تدین را حفظ کرده بود. سال 1359 هم یکبار رفتیم صدا و سیما که درباره فدائیان اسلام صحبت کنیم، که متاسفانه نه برنامه ایشان پخش شد و نه من. تقوای خوب و پاکیزگی ویژه ای دارد و در عین حال مجاهد است. جوانیش به جهاد گذشته و پیریش دارد با تقوا می گذرد. نوجوانیش هم با اعتقاد به دین می گذرد و من او را خیلی دوست دارم.
در جلسات فدائیان اسلام هم فعال بود و بعدا هم در موتلفه فعال بود. بعدها هم فعال بود اما از آن مجاهدان بی سر و صدا و بی ادعا بود و به دنبال پست نرفته است، با اینکه سابقه جهاد و مبارزه اش را از سال 30 می شناسم، اما سال 57 به بعد هم همچنان با همان تقوا ماند و الآن اگر به نماز بایستد، همچنان پشت او نماز خواهم خواند.