سیاسی

تحریم را تبدیل به فرصت می¬کنم

در کار مملکت تحریم¬ها تأثیر زیادی داشته، اما چون کار من صادرات است سوراخ سمبه¬های جهان را می¬شناسم. یک حسابم را در یک جایی بستند از جای دیگر می¬روم. پنج شش کشور حساب¬های من را بستند از جای دیگر می¬روم.
وی معتقد است تحریم¬ها را دور خواهیم زد و درباره¬ی بزرگ¬ترین ریسک¬ها و اشتباه¬های زندگی¬اش صحبت کرده است. در ادامه  گفت¬وگوی ماهنامه ذکر را با اسدالله عسگراولادی می¬خوانید.

چرا بین این همه کشور اتاق بازرگانی با چین را تأسیس کردید؟
من تا ده سال پیش نایب¬رئیس اتاق ایران بودم، عضو هیئت¬رئیسه¬ی اتاق ایران بودم. در آن سال، در انتخابات اتاق ایران رای نیاوردم. آقای خاموشی رئیس بود و صادقی و من نایب¬رئیس بودیم. رای نیاوردیم، آمدیم  اتاق چین را تأسیس کردیم. در زمانی که آقای خاموشی رئیس اتاق بود، مجمع تشکیل دادیم و به من رای دادند که رئیس اتاق چین شدم. الان، ده یا یازده سال است که رئیس اتاق چین هستم. امروز از این جا با قدرت (تعداد اعضای ما پنج هزار و نهصد نفر است) با چین کار می¬کنم و همه هم دوستم دارند. چهار دوره انتخابات بوده و به من رای دادند. هر چه هم به آن¬ها می¬گویم به من رای ندهید بگذارید کنار بروم دوباره رای می¬دهند. تا رای می¬دهند، دیگر وظیفه¬ی شرعی من است که بمانم. اگر به من رای ندادند، کنار می¬روم.

بزرگ¬ترین اشتباه تجاری چیست؟
بزرگ¬ترین اشتباه تجاری را سلف فروختن کالا می¬دانم. کالایی که ندارم بروم بفروشم که بعد تهیه کنم و بدهم.

تا حالا آن را انجام دادید؟
بله. همیشه ضرر کردم، اما سعی کردم وسط کار جلوی آن را بگیرم. علتش هم این بود که این کار را می¬کردم. مثلاً، پای خریدار می¬رفتم و ده ماه می¬فروختم، برای بیست ماه می¬فروختم که ماهیانه نداشتم. همیشه این کار اشتباه بزرگ من بود. هر چه می¬ساختم در آن می¬دادم و اکثراً ضرر می¬دادم. یک روز، رفته بودم نیویورک. یکی از خریدارهای من اسم او کوراسائو بود. پیرمردی بود که 70 یا80 سال داشت. من مثلاً 30 الی 32 سال داشتم و جوان بودم. به هر صورت، او را ملاقات کردم. وقتی با هم ناهار خوردیم و بلند شدیم تا با هم خداحافظی کنیم، گفتم به من یک توصیه بکن. تاجر بزرگ ادویه دنیا بود. گفت گوش می¬کنی؟ گفتم بله گوش می¬کنم. گفت گنجشک بالای درخت برای آسمان¬هاست. من اول نفهمیدم یعنی چه؟ گفت گنجشکی که روی درخت نشسته برای تو نیست برای آسمان¬هاست. گفتم یعنی چه؟ گفت جنسی که نداری نفروش. جنسی را بفروش که داری یعنی سلف نفروش. سلف یعنی برای آینده. سلف مثل گنجشک روی درخت است. شما نگاه می¬کنید و فکر می¬کنید برای شماست و می-گویید الان می¬فروشم و می¬گیرم و می¬دهم. تا می¬روید که آن را بگیرید، پر می¬زند و می¬رود؛ آن متعلق به آسمان¬هاست. این جمله¬ی او هنوز در ذهنم است. من به همه توصیه می¬کنم جنسی که نداری نفروش.

این توصیه را به تولیدکنندگان هم می¬کنید؟
کارخانه¬ها از این امر مستثناء هستند، زیرا کارخانه باید محصول خود را بفروشد، اما مواد اولیه¬ی خود را باید بخرد. کارخانه¬ای که مواد اولیه ندارد ریسک فروش نکند، زیرا ممکن است مواد اولیه گیرش نیاید. پس کالایی را همیشه در ریسک بازار بفروش، زیرا من تجارت می¬کنم و در تولید کمتر¬ هستم. در تجارت، کالایی را بفروش که داری؛ خرید در انبار خود را بفروش. وقتی کالایی را داری و می¬فروشی، ضرر و نفع آن را می¬دانید چقدر است. کالایی را که ندارید و می¬فروشید ضرر و نفع آن را نمی¬دانید؛ آن روز که می-خرید و تحویل می¬دهید ریسک آن خیلی بالاست. اگر تنزل کند که می¬خواهید بخرید و تحویل دهید، خریدار از شما تحویل نمی¬گیرد؛ اقتصاد است و بی¬رحم است، تجارت خیلی بی¬رحم است. اگر طلب¬کار است، پای خود را روی گردن شما می¬گذارد و ازتان می¬گیرد و ضرر می¬کنید پس بزرگ¬ترین اشتباهی که کردم وقتی بود که کالای نداشته¬ای را فروختم یا سلف بدون توجه فروختم. ما که تجارت محصول کشاورزی و خشکبار می¬کردیم، همیشه باید چشم¬مان به آسمان و باران باشد. باران نیاید خشک¬سالی می-شود. خشک¬سالی بشود، کالا نیست.
دومین اشتباه این¬که زیاده از حد از بانک¬ها وام گرفتم. من قبل از انقلاب وام¬های خیلی خیلی کوچکی می¬گرفتم. همان¬ها هم اشتباه است، زیرا شما زمانی که وام را می¬گیرید و با پول وام بانکی دارید کار می-کنید، که در تولید لازم است و در تجارت خیلی لازم نیست، یک شریک بی¬خودی برای خودت ساختی. آن وقت¬ها، بانک خیلی ارزان بود؛ پنج الی شش درصد بهره داشت. الان، بهره بیست سی درصد است پس شما اول باید سی درصد سود ببرید تا سود بانک را بدهید و اگر از سی درصد بیشتر سود بردید، برای خودتان است. این روزها، بیست سی درصد سود بردن خیلی سخت است، آسان نیست. اشتباه بعدی من این بود و دیگر سعی کردم اشتباه نداشته باشم.
یکی دیگر هم در برنامه¬ی زندگی¬ام این است که نسیه هم بیش از حد نمی¬فروشم. هر کسی یک تن-خواهی دارد. مثلاً، شما هزار تومان تن¬خواه دارید. هیچ وقت، بیش از بیست درصد تن¬خواه خود را به کسی نسیه نده ولو محترم.
تخم¬مرغ¬هایتان را در یک سبد نچینید.
تخم¬مرغ¬ها را در سبدهای مختلف بچینید؛ یک سبد آن از بین رفت بیست درصدی پرید و رفت حتی بعضی اوقات می¬گویم نوزده درصد، زیرا بقیه¬ی آن می¬ماند. اگر به این افراد از بیست درصد بیشتر دهید، ریسک کردید و خطر دارد. ممکن است سالم بچینید و ممکن است نتوانید بچینید. ببینید، آدم¬های بد ورنمی¬شکنند. اگر یک خریدار شما بد باشد، به او نمی¬دهید. خریدار خوب است که خطر دارد، زیرا به او اعتماد کردید. اگر ورشکست، پول شما هم از بین رفته پس نباید بیش از بیست درصد به کسی هر چقدر هم خوب باشد نسیه داده شود.

بزرگ¬ترین ریسک زندگی¬تان چه بوده است؟
بزرگ¬ترین ریسک زندگی¬ام این بود که گاهی روی همان اصولی که داشتم که کالا را همیشه در انبار خود داشته باشم، گاهی مزارع را می¬دیدم و خشک¬سالی را پیش¬بینی می¬کردم و کالای زیادی را زیاده از حد می¬خردیم و انبار می¬کردم. اکثراً، در این کار سود بردم و گاهی هم به ضرر می¬نشست، اما سود می¬بردم. همیشه، به اصطلاح خودم، کالا در انبارم برای مصارف چند ماه صادرات خود داشتم. این بزرگ¬ترین ریسک من بود. گاهی، این ریسک خطرناک است، اما این ریسک را کردم. همان طور که گفتم من در تجارت تجارت را به پنج حرف تجزیه می¬کنم؛ ت، ج، ا، ر، ت. "ت" اول آن را تجربه می¬دانم؛ چیزی که نمی¬دانید به آن دست نزنید. تجربه آن است که آدم می¬داند و آن را امتحان کرده. "ج" آن را جرئت و جسارت می¬دانم همان که شما بتوانید ریسک بکنید یا خیر. جرئت و جسارت آن جیمی است که بعد از "ت" تجارت می¬آید. "الف" آن اعتماد به نفس شماست؛ متکی به خودت باش و اعتماد به نفس کامل داشته باش. "ر" رحیمیت و رحمانیت و رأفت و مهربانی با خریدار و فرشنده¬ی شماست. "ت" آخر تجارت توکل است؛ آن چیزی است که با خدای خودتان صداقت داشته باشید. "ت" اول تجربه است و "ت" آخر توکل است. خیلی مغرور نشوید که همه چیز را خودتان می¬دانید هر چیزی را که بدانید فرد دیگری از شما بیشتر می¬داند و این قانون طبیعت است. مثلاً، شما اتومبیل سوار می¬شوید و به شهری می¬رویدـ مثلاً از تهران می¬خواهید به قم بروید. سعی می¬کنید از همه¬ی ماشین¬ها سبقت بگیرید که از همه جلوتر برسید. هر کسی هستید وقتی وارد قم می¬شوید یکی قبل از شما به آن جا رسیده. شما اولین نفر نیستید، او قبل از شما رسیده است. شما هر چقدر سبقت گرفتید خود را به خاطر انداخته¬اید. در کار هم همین است. تجربه، جرئت و جسارت، اعتماد به نفس، رأفت و مهربانی و رحیمیت داشته باش و حق کسی را نخور. رأفت و رحمانیت و رحیمیت این است که به حقوق مردم احترام بگذارید. اگر کسی به شما اعتماد کرد و این را در انبار شما گذاشت و توانستید آن را به او ندهید، یک ناظر آن بالا دارید که هیچ گاه نمی¬توانید جلوی نظارت او را ببندید؛ نمی¬توانید پرده بکشید، زیرا توکل آخر با آن ناظر است. مال خود را مال خود بدان؛ مال دیگری برای دیگری است اگرچه در اختیار توست، اگرچه به شما اعتماد کرده است، اگرچه در انبار شماست. پس اگر تجارت را با این پنج حرف تجزیه کنم، من به کار بستم همه جا به کار بستم و هنوز هم به کار می¬بندم.

تحریم¬ها در کار شما چقدر تأثیر داشته است؟
هیچ چی. به کار شخص من هیچ چی.

حالا کار شخص شما مد نظر نیست.
کار مملکت چرا. در کار مملکت تحریم¬ها تأثیر زیادی داشته، اما چون کار من صادرات است سوراخ سمبه-های جهان را می¬شناسم. یک حسابم را در یک جایی بستند از جای دیگر می¬روم. پنج، شش کشور حساب های من را بستند از جای دیگر می¬روم بنا بر آن اطلاعاتی که داشتم، زیرا همان طور که به شما گفتم من با نود کشور کار می¬کردم؛ حالا آرام آرام کم کردم. آمریکا و انگلیس و آلمان حساب داشتم که بستند . یک سوراخ سمبه¬ی¬ دیگر پیدا کردم. دوبی حساب داشتم بستند؛ جاهای دیگر هم حساب داشتم که نمی¬گویم تا آمریکایی¬ها نفهمند. در زندگی من تأثیر نداشته، اما در مسئولیت¬هایم تأثیر داشته، زیرا اتاق ایران- چین را اداره می¬کنم و مسئول اتاق ایران- روسیه هم هستم؛ دو اتاق مشترک دارم. در اتاق ایران، کمیسیون صادرات اتاق ایران را مسئولیت دارم. در این جا، تحریم¬ها اثرهای زیادی روی اقشار مختلف جامعه داشته. آن دو  سه اصل تحریم¬ها به آن¬ها صدمه زده؛ بدهکاران به بانک¬ها ریسک کردند. الان، چرا مردم ما گرفتارند؟ من با آن¬ها کاری ندارم و گرفتار نیستم. این دادسراها برای چه پر است؟ چک¬های نسیه کشیدند برگشت داده شده. دادگاه¬ها برای چه پر است؟ این همه را بانک¬ها برای چه ممنوع¬الخروج می¬کنند، توقیف می¬کنند! برای این که بدهکار شدیدند. هیچ بانکی با من کاری ندارد. رئیس بانکی اصرار داشت که به من وام دهد و گفت که وام لازم دارید من به شما وام بدهم. گفتم نمی-خواهم. ببینید، همان¬هایی که به شما گفتم اگر رعایت کنید، تحریم¬ها بر شما اثر ندارد. شما به بانک بدهکار نیستید که آن دردسرها را بکشید. کارخانه¬ات توقیف نمی¬شود، خانه¬ات توقیف نمی¬شود، چک شما برگشت نمی¬خورد، و... . در حد خودت باش. خدا هم روزی رسان است، بر او توکل کنید می¬رساند. سیصدوشصت¬وپنج روز بنشین، روز سیصدوشصت¬وششمین خدا وعده کرده که انسان را کفایت می¬کند؛ باید اعتقاد داشته باشید. این اعتقاد به زرنگی نیست، اما زرنگی می¬آورد. اگر شما اعتماد به نفس داشتید، تجربه داشتید، هیچ وقت نمی¬گفتید من زرنگ¬ترین آدم هستم. اگر اعتقادات خود را محکم کنید، آن زرنگی در آن مستتر است؛ یعنی ببینید "کیّس" بودن آدم در زرنگی و خودخواهی نیست؛ توکل خود آدم را "کیّس" می¬کند. خدا آدم را عاقل می¬کند، خدا آدم را از لب پرتگاه نجات می¬دهد. هفتادونه سال از سنم می¬گذرد یک شب بیمارستان نخوابیدم، برای 20 درصدهاست؛ آن صدقات مفتی نیست. دعاگو دارم خودم نمی¬فهمم. خیلی¬ها به این¬ها اعتقاد ندارند، اما من بدان اعتقاد دارم و هنوز هم دارم. هر روز، سه، چهار، پنج ملاقات برای کمک فکری و مشورت کردن مردم دارم. وقتی این مشورت¬ها را با مردم می¬¬کنم، کار مردم را از نظر فکری و مشورتی راه می¬اندازم. نمی¬توانم کمک مالی به آن¬ها بکنم، اما می¬توانم راه را به آن¬ها نشان دهم. هر هفته، دو سه روز را برای این کار می¬گذارم. امروز، یکی از آن روزها بود که شما هم جزو همان¬ها هستید. امروز هم خدا را شکر می¬کنم که سرحال و زنده و سلامت¬ام. احساس می¬کنم یک نماز بدهکار نیستم. ببینید، خیلی سخت است که آدم ادعا کند در همه حال نمازش را می خواند. نماز را واقعاً ستون می¬دانم. اگر امروز بمیرم، دو چیز را به خدا بدهکار نیستم: یکی نماز و یکی روزه. از پنج سالگی، روزه گرفتم. مادرم را خدا رحمت کند، خانواده¬ی شما را هم خدا رحمت کند، نماز و روزه به من واجب نبود، اما پدرومادرم بلند می¬شدند و سحر می¬خوردند و من هم بلند می¬شدم. بعضی اوقات، شیطنت می¬کردم و عصری یک چیزی می¬خوردم، اما از یک جایی که خودم می¬فهمیدم روزه¬ام را گرفتم و هنوز هم می¬گیرم. وقتی گرفتم، دیگر مریض نشدم. نمی¬گرفتم مریض می¬شدم. یک بار، زخم معده داشتم. همه¬ی دکترها می¬گفتند حق ندارید روزه بگیرید. موقع روزه، به مسافرت می¬رفتم که باز در تهران نباشم، اما برمی¬گشتم و حالم خوب بود روزه¬ام را می¬گرفتم. من هنوزم که هنوزه اگر یک وقت مسافرت بروم و روزه نداشته باشم، در زمستان من و خانمم با هم روزه می¬گیریم؛ روزه¬ی دین را می¬گیریم. پس دو کار را سعی کردم. ممکن است نماز را درست نخوانده باشم، ممکن است خداوند قبول نکرده باشد که معتقدم چرا قبول نکند قبول می¬کند، اما خواندم. این دو را هم به همه توصیه می¬کنم. نماز و روزه. روزه را هر کسی مریض باشد که نمی¬تواند بگیرد، اما نماز نماز نماز. جوان¬ها سر نماز هر چه می¬خواهید از خدا بگیرید. بایستید و نماز بخوانید بعد که نماز خواندید با خدا حرف می¬زنید. بعد از این که نمازتان تمام شد، قرآن را باز کن جواب خود را از خدا می¬گیرید. با نماز، آدم با خدا حرف می¬زند و با قرآن خدا با آدم حرف می¬زند. پای اعتقاداتم هستم و تعصب هم ندارم. تظاهر هم نمی¬کنم. قبل از انقلاب، کروات هم می¬زدم، اما وقتی انقلاب شد و گفتند نزنید نزدیم و طوری هم نشد. من همه¬ی کنفرانس¬های بین¬المللی برای سخنرانی می¬بندم و دکمه¬ی خود را می¬بندم و می¬ایستم البته دکمه¬ی خود را می¬بندم و یقه باز نیستم و هیچ کس هم به من حرف نمی¬زند. حالا، بعضی¬ها می¬خواهند خریداران¬شان آن ها را بپسندند کروات می¬زنند. سی¬وپنج سال است که نزدم.  بنده زندگی آرامی دارم «نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم/ نفس می¬کشم آسوده و عمری به سر آرم»

آقای عسگراولادی، یک¬سری واژه می¬گویم. اولین چیزی را که به ذهن¬تان می¬رسد بگویید.
اسدالله عسگراولادی.
ببینید، ترجمه کلمه¬ی اسدالله، اسد شیر است و خداوند هم که خداوند است. عسگراولادی هم چون پدربزرگم سربازی در دوره¬ی نادرشاه بود، عسگر نادرشاه بود، ما بچه¬های او هستیم با سه نسل عقب¬تر. من بچه سربازم. من در نظام انقلابی برای انقلابم سرباز کوچکی هستم. شیری هستم که به عنوان سرباز انقلاب مشغول زندگی هستم.

حبیب¬الله عسگراولادی.
حبیب¬الله همین طور که می¬دانید دوست خداست. واقعاً هم از پانزده شانزده سالگی خود دوست خدا بود. عسگراولادی همان است که گفتم. او یک کلمه¬ی مسلمان هم اضافه دارد که من ندارم آن هم موقعی که می¬خواست شناسنامه بگیرد. همان طور که به شما گفتم، تولد ما در خیابان سیروس تهران بود حالا اسم آن حاج آقا مصطفی خمینی است. آن جا، یک محله¬ی یهودی¬هاست که به آن عودلاجان می¬گویند.دفتر آمار ثبت در محله¬ی یهودی¬ها بود. پدرم که می¬رود برای او شناسنامه بگیرد می¬بیند که دور تا دور اتاق یهودی¬ها نشستند می¬گوید من مسلمان¬ام حتماً بنویسید که من مسلمان¬ام؛ در فامیلی او مسلمان می-نویسد.

نهاوندیان
محمد نهاوندیان آدم با صداقتی است. زحمت زیادی کشیده. آدم متدینی است، آدم مطلعی است، کارشناس اقتصادی است. من او را دوست دارم.

آل اسحاق
من در زمان وزارت با او اختلاف داشتم، زیرا بعضی اوقات یک کارهایی می¬کرد که به من بر می¬خورد مثلاً او فروشگاه¬های رفاه را درست کرد. به او گفتم نکن و دولتی کن. روزنامه¬ی ایران را در زمانی که او وزیر بود، آقای عبداللهی در وزارت ارشاد بود، همین آقای میرسلیم وزیر ارشاد بود، همین روزنامه¬ی ایران که من آن را دوست ندارم، گفتم روزنامه¬ی دولتی درست نکنید بگذارید روزنامه دست مردم باشد. ملاقات زیادی با ال‌اسحاق می¬کردم. دو دوره هم در اتاق ما با هم جزو هیئت رئیسه بودیم و حالا هم هست.

مؤتلفه
من تا چهار پنج سال پیش سمپات مؤتلفه بودم عضو مؤتلفه نبودم، زیرا برادرم بود و اهداف آن را می-دانستم. پنج سال پیش، ناخودآگاه آقای شفیق اسم من را نوشت. در انتخابات هم نبودم و خودم حضور نداشتم، اما رای آوردم آن هم در شورای مرکزی آن، اما این دوره خودم اسم نوشتم در شورای مرکزی آن، زیرا دوست داشتم. در این حوادثی که اخیراً پیش آمد و راجع به من حرف¬هایی زدند، من هم استعفا کردم و استعفای من را قبول نکردند.

چین
چین کشوری است که به ما لبخند زده. در مقابل اخم¬وتخم غربی¬ها به ما لبخند زده و ما لبخند او را گرفتیم. تا زمانی که این لبخند ادامه دارد، با او کار می¬کنیم.
این لبخند باعث نشده الان مملکت ما کمی...
چاره¬ای نداشته¬ایم. وقتی آن¬ها تحریم کردند، به ما ندادند و نیازهای ما ماند. الان، نفت ما را خرید و به ما جنس داد. اگر هم نکند، هنوز لبخند ادامه دارد و تا این لبخند ادامه دارد، ما هم او را داریم. منافع ما را حفظ کند، منافع خودش را هم ببرد؛ به ما چه ربطی دارد. به منافع ما صدمه نزند، آن لبخند را در مقابل اخم¬وتخم آن¬ها حفظ کند. من همیشه گفتم اخم¬وتخم غرب باعث لبخند شرق شد. ما هم این لبخند را گرفتیم.

هاشمی
سردار سازندگی بود.

خاتمی
از نظر تجارت می¬گویم. به ظاهر، در دنیای تجارت خارج از کشور، به ما آبرو داد. اطرافیان او نظام را قبول نداشتند. دوره¬ی آقای خاتمی از نظر حیثیت بین¬المللی برای تجار دوره¬ی خوبی بود و برای کارآفرینان.

احمدی نژاد
احمدی نژاد با صداقت آمد، اما الان با مردم صادق نیست. یک جلسه¬ی چهار ساعته با او در چین داشتم. چون من صادرکننده¬ی نمونه در تهران هستم .حرف¬هایم را به او می¬زدم. من به او رای دادم.

سال 88؟
مکه بودم. از مکه به جده آمدم و به سفارت رفتم و به ایشان رای دادم، اما این برنامه¬ی دو سه سال اخیرش؛ مدیریت اقتصادی او را نمی¬پسندم. مدیریت سیاسی او به من مربوط نیست. رهبری او با آقاست.

رهبری
مخلص او هستیم.

امام خمینی
مرید او هستم. قبل از انقلاب دو بار امام خمینی را دیدم. یک بار، با دوچرخه، با همین برادرم، حاج حبیب¬الله، به قم رفتیم و ناهار خدمت آقای سید محمد خوانساری بزرگ بودیم. بعد از ناهار،با برادرم به دیدار حاج آقا روح الله رفتیم. آن اولین دیدار من با ایشان بود. بعد، دو بار در نجف ایشان را ملاقات کردم و دو بار هم پاریس ایشان را دیدم؛ منظورم آن فاصله¬ی زمانی بود.

خانواده
عاشق آن¬ها هستم.

سیاست
بیزارم.

تحریم
دور می¬زنم. با تحریم می¬جنگم. تحریم را تبدیل به فرصت می¬کنم. تحریم ما را خودکفا می¬کند، ما را می-سازد به شرط این¬که مدیریت ما مدیریتی باشد که می¬خواهیم.
سوتیتر: بزرگ¬ترین اشتباه تجاری خود را سلف فروختن کالا می¬دانم. کالایی که ندارم بروم بفروشم که بعد تهیه کنم و بدهم.

https://shoma-weekly.ir/9J0jHM