حبیب الله واقعاً اسوهای از تلاش بود و تقریباً از پانزده شانزده سالگی در روحانیت ذوب شد. هر دوی ما تهران متولد شدیم. من در سال 1311 به دنیا آمدم. در سال 1315 پدر و مادرمان به دماوند مهاجرت کردند، چون پدرمان اهل دماوند بود. دو خواهر کوچکتر داشتیم که یکی را خداوند در دماوند به ما داد.
زندگیمان تا 1325 در دماوند بود و در این سال که من دوازده ساله و ایشان سیزده ساله بودند، دو باره به تهران مراجعت کردیم. در تهران در کوچه غریبان در بازار زندگی میکردیم. ایشان شبها به مسجد حاج امینالدوله به محضر حاج شیخ محمدحسین زاهد میرفت و از همان وقت و در همان نوجوانی غرق ولایت شد.
همیشه به پدر و مادرمان احترام فوقالعادهای میگذاشت. گاهی من بازیگوشی میکردم و ایشان همیشه نصیحتم میکرد که «رضی الله، رضی الوالدین»، باید به پدر و مادر احترام کرد. بزرگتر که شدیم آیه معروف قرآن را که «وَ قَضَى رَبُّکَ أَلاَّ تَعْبُدُوا إِلاَّ إِیَّاهُ وَ بِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَانًا»(1) را بارها در مجالس خانوادگی و همه جا عنوان میکرد.
سه مشخصه و سه خاطره همیشه از ایشان در ذهن من بوده است، یکی کمک به درماندگان و ضعفا به هر شکلی که میتوانست به درمی یا قدمی. یک هفته قبل از درگذشتش به من گفت: «چرا مرا نمیبری خانه؟» گفتم: «خانه چه خبر است؟ چرا باید برویم؟» گفت: «باید بروم کمیته امداد به یک کسی کمک کنم. من معالجه نمیخواهم. معالجه همان جا. مرا ببر امداد». گفتم: «چشم!» گفت: «فردا نه، امروز». اولین مشخصهاش کمک به ضعفا و درماندگان بود.
دوم آنکه ذوب در ولایت بود و اعتقاد عجیبی به امام و مقام معظم رهبری داشت. ایشان زندان بود و من به دیدن امام در نجف رفتم. امام اول نپذیرفتند. گفتم: «من برادر حبیبالله هستم». امام مرا بغل کردند، بوسیدند و فرمودند: «این برای تو نیست. ببر تحویل میرزا حبیبالله بده». امام این قدر دوستش داشتند و او هم ذوب در امام بود.
سومین مشخصه این که عاشق خانوادهاش بود. هر مجلسی که داشتم و میآمد، سخنرانیاش نصیحت به جوانها و بچهها بود. در تربیت بچهها هم همین مشخصههای کمک به دیگران، خواندن نماز سر وقت و بالاخره اعتقاد به روحانیت بود. میگفت: «مبادا عمرم روزی بگذرد که من تا شب یک روحانی را نبینم و به او سلام نکنم».
ما دو سال با هم اختلاف سن داریم و همیشه با هم بودهایم. ولی از یک زمان از هم جدا شدیم. از وقتی ایشان رفت سراغ روحانیت و من رفتم سراغ درس خواندن، ولی باز شبها با هم خانه بودیم.
این برادر من بود. 80 سال تلاش بیوقفه. خستگی برایش معنا نداشت. 80 سال ذوب در روحانیت و ولایت. چقدر در تمام طول عمر و بهخصوص در سالهای اخیر ذوق داشت که به همه ما حالی کند که ولایت یعنی چه. بعضی از جوانها ایراد میگرفتند این همه ارادت شما به امام و رهبری یعنی چه؟ برایشان دلایل متعددی میآورد و ولایت را تشریح میکرد. وقتی هم که اعتدال را برنامه سیاسی خود قرار داد، خیلیها به او ایراد گرفتند، ولی گفت: «تشخیص من این است». ماههای آخر عمرش بود که چندین بار در همین حزب گفت: «موسوی و کروبی عامل فتنه نیستند، گول فتنه را خوردند».
دائماً میگفت: «امسال سال آخر عمرم هست». خودش پیشبینی میکرد و میگفت: «معلوم نیست سال دیگر زنده باشم». داشت خداحافظی میکرد که به بیمارستان برود و میگفت: «من دیگر برنمیگردم». دو سه بار گفت: «دارم میروم بیمارستان معلوم نیست برگردم».
بسیار به جوانها علاقمند بود. یک بار در شورای مرکزی مؤتلفه گفتم: «این همه به اینها پر و بال میدهید، تجربه لازم را ندارند». گفت: «خود تو تجربه را از کجا آوردی؟ خب میآیند یاد میگیرند و باتجربه میشوند. ذهن یک جوان با ذهن تو از زمین تا آسمان فرق دارد. ذهن او آماده گرفتن است». میگفت: «دستکم یکسوم شورای مرکزی باید از جوانها تشکیل شود. نیروی جوان باید آینده مملکت را اداره کند و باید آنها را تربیت کنیم». جوری به این حرفها عمل میکرد که واقعاً حکم ستون را برای دین و عقاید سیاسیاش داشت. حرفش این بود که به جوانها، خانوادهها، روحانیت و ولایت احترام بگذارید، به مردم کمک کنید. جز اینها راجع به هیچ چیزی حرف نمیزد. هر وقت هم کسی از دنیا حرف میزد، میگفت: «این حرفها را رها کنید. دنیا ارزشش را ندارد. مراقب نسل آینده مملکت باشید».
در خانواده سعی میکرد خودش به نماز بایستد و در نتیجه دیگران هم به نماز بایستند. سعی میکرد در خانوادههای دور و نزدیکمان جستجو کند و اگر فقیری بود به سراغ متمکنین خانواده میآمد و میگفت: «یا خودت برو کمک کن یا بده من بروم کمکشان کنم». میگفت: «من اجازه نمیدهم کسی نیازمند باشد و اسمم در اینجا باشد». به سراغ متمکنین فامیل میرفت و فشار میآورد که در تمام خانواده هیچکس نباید مستأصل بماند. احتیاجات نیازمندان دور و نزدیک فامیل را برطرف میکرد. حتی یک بار جلساتی را درست کرد و به افراد خانواده مسئولیت داد قرضالحسنه درست کنند. برای کسی که مریض داشت پول مداوا جمع و جهیزیه تهیه میکرد. در تمام جلسات میگفت: «شما بروید ببینید چه کسی نیازمند است. بنشینید که او بیاید و اعلام نیاز کند». زندگیاش بهشت است. برای خودش اسطورهای بود. من او را مثل یک ستون استوار میدیدم. اصلاً نمیگذاشت در خانواده بگومگو شود. میدانم بعد از او مشکلات همه یکییکی رو میشود. خدا کند بتوانیم جمع و جور کنیم.
پینوشت:
(1) قرآن کریم، سوره اسراء، آیه 23.