
میتوانم در ابتدای گفتگو به صورت صریح و جسورانهای از علت حضورتان در جمع سازمان مجاهدین خلق بدانم؟
16 ساله بودم که به فرقه رجوی در عراق پیوستم، اینکه چرا به سازمان مجاهدین ملحق شدم به روابطی که در خانوادهام وجود داشت بر میگردد، پدرم از ارتشی های دوران پهلوی بود که قبل از انقلاب اسلامی بازنشسته شده بود او همیشه با افرادی در خانه مراوده و رفت و آمد داشت و حرفهای سیاسی میزدند، من دختر نوجوان و کنجکاوی بودم و از طرفی از یک سری از سختگیری ها که نسبت به ظاهرم میشد و اجازه آزادی هایی که مطلوبم بود توسط مادر و البته فضای آموزشی مدرسه داده نمیشد باعث این شد که وقتی یکی از دوستان پدر با من هم آشنا شد و بعد ابتدای ماجرای آشنایی من با چیزی او آن را جامعه آرمانی میدانست مهیا شد ما در آن زمان در یکی از شهرهای مرزی زندگی میکردیم و البته دسترسیم به شبکههای تلویزیونی مجاهدین راحت بود، برای فرار از شرایطم یا باید صبر میکردم 18 ساله بشوم که زمان زیادی بود و یا راه میان بری انتخاب کنم در عالم بچگی فکر می کردم سازمان مجاهدین همان نقطه ای است که می تواند من را به رهایی برساند به همین خاطر موضوع را با دوست پدرم در میان گذاشتم و او کمکم کرد که تا توسط دو قاچاقچی به عراق بروم ولی من واقعا مجاهدین را نمیشناختم یعنی وضعیت سنیام هم این اجازه را نمیداد که به دنبال مطالعه و تحقیق درباره آن بپردازم و فقط به دنبال راهی برای تجربه تازه و متفاوت بودم و اصلا بر اساس یک بینش سیاسی به سازمان نپیوستم.
این اتفاق در چه سالی روی داد؟
من در 72 و در پاییز آن سال به عراق رفتم و به سازمان ملحق شدم.
میدانم پاسخ به این سؤال برایتان رنجآور است اما لطفا درباره واقعیت شرایط و فضای حاکم در مناسبات مجاهدین برای ما توضیح دهید؟
وقتی کسی این سؤال را از من میپرسد احساس میکنم هیچ کلمه ای نمیتواند آنچه که در داخل سازمان بر سر زنان رفت را توضیح بدهد؛ هرچقدر هم برای شما بگویم ذرهای از آنچه بر سر زنان گذشته است را هم شامل نمیشود. اما قبل از پاسخ به این سؤال باید بگویم خیلی از ما که با سن کم وارد سازمان شدیم زندگی تلخ تری را نسبت به کسانی که از ابتدا در اشرف بودند تجربه کردیم، من در سن 18 سالگی در زندان رجوی در اشرف زندانی شدم، درحقیقت از جمله کسانی بودم که از همان روزهای اولی که وارد اشرف شدم طعم دموکراسی، آزادی، برابری حقوق انسانی و... که بارها بلندگوهایشان پخش میکرد را چشیدم آن هم به واسطه پرسشهایی که داشتم و حق طبیعی بود که هر ایدئولوژی برای پیروانش باید آن را قائل شود. اما یک نمونه خیلی کوچک از این ظلمها را که خیلی از بچه ها چشیدند
می گویم؛ در اشرف برای ما سیاهنمایی مختلفی درباره حکومت جمهوری اسلامی می شد گاهی ساعتها مغزهایمان را شستشو می دادند که در ایران موضوعی مثل حجاب که زنانه است یکی از مسائلی است که موجب نقض حقوق زنان میشود؛ الان هم البته در قضایای دی ماه سال قبل مریم رجوی از کشف حجابها حمایت کرد و دقیقا در آن لحظه خاطره روزهای اشرف برای من تداعی شد، در اشرف علیرغم این سیاه –نمایی ها موضوع پیش پا افتادهای مثل استفاده از لوازم آرایش ممنوع بود زنی نمی توانست به ظاهر خودش رسیدگی کند و اگر کسی خود را مرتب میکرد مورد بازجویی و زندان قرار میگرفت شما کجای دنیا را سراغ دارید که این موضوع جرم باشد و بعد برای آن مجازاتی مثل انفرادی و.... در نظر گرفته شود. الان هم که من شرایط پوشش زنان را در ایران می بینم کاملا این مسئله برایم محرز می شود که باوجود شلوغ بازی های رسانه ها برای اینکه مسئلهای مثل گشت ارشاد را مطرح میکنند باز هم در ایران آزادی پوشش به اندازه کافی و شاید خیلی بیشتر از حدتصور وجود دارد این یک موضوع خیلی کوچک بود که باعث شد یک سری از دوستان من به خاطر آن حتی شکنجه شوند، پشت این ماجرا هم رفتار و نگاه برده منشانه به زنان در اشرف پنهان بود، رفتاری که زنان را در انحصار رجوی قرار میداد و نمیگذاشت آنها تعلق مادرانه و همسرانه داشته باشند ما حتی حق دوست شدن با هم را هم نداشتیم و همین باعث میشد تا مدام سازمان دهی زنان را تغییر دهند در یک کلام می توانم بگویم زنان در فرقه رجوی تحت فشارهای شدید سیستماتیک قرار داشتند، آنها از حق انتخاب و آزادی سالهای سال محروم میماندند.
آیا وقتی در اشرف بودید عزم خروج از آن را کردید؟
بله بارها و بارها این را عنوان کردم که برخوردهای جدی با من شد حتی به فرار هم فکر میکردم و یکبار هم تا مرز عملی کردن این مسئله پیش رفتم که موفق نشدم البته در اشرف با دروغ های زیاد به ما می گفتند اگر از سازمان جدا شوید قطعا رژیم ایران شما را اعدام میکند و همین دروغ برای ما رعب و وحشت داشت.
خانم محمودی، در این قسمت از مصاحبه میخواهم در مورد یکی از شخصیت ها از شما بپرسم که ممکن است با ایشان آشنایی چندانی نداشته باشید اما میخواهم با همان سطح از آشنایی ابتدایی تان درباره او برایم بگویید؛ شهید اسدالله لاجوردی که به دست منافقین به شهادت رسید؟
بله اتفاقا شهید لاجوردی در سال 77 به دست عناصر سازمان به شهادت رسید من آن روزها در اشرف بودم؛ خاطرم هست که به خاطر شهادت ایشان رده های بالا جشن گرفتند، برای من جای سؤال بود که چگونه یک کاسب بازاری که به اصطلاح سمت دولتی نداشت برای سازمان مهم بود به طوری که وقتی خبر کشته شدن ایشان در سازمان پیچید رده بالاییها برایش ریخت و پاش کردند، بعدها فهمیدم سازمان ضربه های کاری از سمت این شهید خورده بود. بعدتر هم در جریان گفتگو با دوستان دیگری که سابقه طولانی حضور در اشرف را داشتند شنیدم که سازمان از آقای لاجوردی به خاطر دفع عناصر و به ویژه عناصر زن که به تعبیری فریب خوره بودند ضربه خورده بود و این فقط یک علت از دلایلی بود که سازمان حذف فیزیکی لاجوردی را ضروری میدانست. اما اینکه چنین شخصیتی باعث میشد تا نگرش اعضاء سازمان نسبت به برخورد نظام با توابین تغییر کند همیشه برای من جالب بوده؛ زیرا باید سطح وسیعی از نفوذ کلام وجود داشته باشد تا افراد مغزهای شستشو شده شان را کنار بگذارند و نگاهی نو پیدا کنند، نگاهی که اکنون باعث شده تا افراد جدا شده از سازمان در ایران بتوانند با آسودگی مثل یک شهروند درجه اول زندگی کنند.
به عنوان سؤال پایانی آیا حاضرید دوباره به عقب برگردید و این تجربه تلخ را جبران کنید؟
مسلما باید جوابم به این سؤال مثبت باشد اما ای کاش اصلا آن روزها وجود نداشت یا گاهی به خودم می گویم ای کاش میشد در آن مقطع زندگیم تمام می شد تا الان کابوس روزهای تلخ جوانی برباد رفتهام و آرزوهای نابود شدهام را نبینم و خدا یک خواب راحت قسمتم کند.