ویژه

50 سال یک شب بی‌یاد حاج صادق نخوابیدم

در این 50 سال یک شب بی‌یاد حاج صادق نخوابیدم. حتماً برای او طلب مغفرت کردم و یک جلسه سخنرانی نبوده است که بروم و قبل از آن برای حاج صادق، به عنوان استادم طلب مغفرت نکرده باشم. حاج صادق کسی نبود که فراموش شود. کافی بود یک نفر یک ساعت با او زندگی کند، دیگر او را از یاد نمی‌برد. از بس که متانت در کلام و نورانیت در برخورد داشت، نفس او بوی خدا می‌داد، نفس الهی، اهل بیتی و امام حسینی داشت. کسی که با او رفیق می‌شد در مسیر پاکی، طهارت و صفا می‌آمد.
شما از چند سالگی با حاج صادق آشنا شدید؟

یادم میآید از شش هفت سالگی در محضر حاج صادق امانی بودم. خدا رحمت کند پدرم را، به من توصیه میکردند دست از دامن حاج صادق برندارید. ما اینقدر به ایشان علاقمند بودیم که احساس میکردیم کمتر از پدر یا مادرمان ایشان را دوست نداریم، بلکه گاهی بیشتر. علتش هم محسنات خلقی، عواطف پاک، رقت قلب و صفایی بود که ایشان نسبت به همه مردم، بهخصوص بچهها داشتند.

ارتباط شما با ایشان چطور پدید آمد؟

یادم هست شبهای چهارشنبه جلسهای برای کم سن و سالها و نوباوگان برگزار میکردند، ظاهراً ایام نوروز و کسی هم به جلسه نیامده بود و فقط من و پسر صاحبخانه بودیم. ایشان فرمودند کمی قرآن بخوانید. کمی من قرآن خواندم و مقداری هم پسر صاحبخانه خواند. بعد ایشان شروع به سخنرانی کرد. گفتم: «حاج آقا! امشب کسی نیست، مزاحم شما نباشیم.» ایشان نگاهی به دور اتاق انداختند و گفتند «چطور اینجا کسی نیست؟ الان پیامبر گرامی(ص)، علی(ع) و حضرت زهرا(س) اینجا تشریف دارند.» بعد گفتند «اعتقاد ماست اولین کسی که در مجلس امام حسین(ع) شرکت میکند حضرت زهرا(س) است. اینقدر انبیاء، اولیاء، شهدا و فرشتگان مقرب خدا شرکت میکنند که هر کس میآید جا برای نشستن نیست و روی بال فرشتگان مینشینند.» خدا را شاهد میگیرم آنگونه این حرف حاج صادق در من اثر کرد که همان موقع احساس کردم جایی که روی آن نشستم نرمتر شد، چون ایشان میگفتند روی بال فرشتگان مینشینیم.

گویا در منزل شما هم مجلسی برپا بوده است؟

در منزل ما دوشنبهها مراسم روضهخوانی بود. پدر ما روحانی بودند و روحانیون میآمدند و تا دیر وقت هم مینشستند. آن موقع قلیان و زیرسیگاری هم میگذاشتند. پذیرایی هم میوه و شیرینی بود. ما به مادرمان «عزیز» میگفتیم. بعد از صحبتهای حاج صادق به خانه که آمدم، گفتم: «عزیز! از امشب به بعد شبهای دوشنبه تمام ظرفهای روضه را من باید بشویم.» پرسیدند: «چرا؟» جواب دادم: «دلم میخواهد؛ هوس کردم، ثواب دارد.» هدفم این بود چه بهتر که آدم نوکری مجلسی را بکند که حضرت زهرا(س) و اولیاءالله در آن شرکت میکنند.

آن موقع آب لولهکشی، آب گرم، کابینت، جای ظرفشویی و این حرفها نبود. یادم هست هشت سالم بود و سر حوض مینشستم و تا یک و دو بعد از نصف شب ظرف میشستم و اجازه نمیدادم کسی حتی به یک نعلبکی دست بزند. به برکت این کار حالتی برایم پیش آمد. در هر مجلس عزایی شرکت کردم صدای ضجه و شیون بانویی را میشنیدم. بارها منزل خودمان قسمت خانمها میآمدم. مادرم هم با تعجب میپرسید: «کاظم! برای چه اینقدر اینجا میآیی؟» نمیگفتم. میخواستم ببینم این خانمی که اینگونه گریه میکند کیست. در هر مجلس عزایی شرکت میکردم همین بود، تا یک روز در مجلسی بودم از صاحبخانه پرسیدم: «اینجا خانمها هم هستند؟» جواب داد: «بله.» گفتم: «خانمی خیلی سخت گریه میکند.» گفت: «نه، اتاق خانمها دور است و صدایشان اینجا نمیآید.» گفتم: «تنها اینجا نیست هر کجا که میروم مجلس عزایی هست و صدای این خانم را میشنوم.» آن آقا منقلب شد و خودش را کتک زد و گفت: «ایشان مادر من، حضرت زهرا(س) است.»

چه توصیه هایی به شما و دیگر نوجوانان داشتند؟

حاج صادق صفای عجیبی در کلامش داشت. یادم هست یک شب رو به ما کرد و گفت: «بچهها! دوست دارید برادرتان مرده باشد و شما گوشت برادر مرده خود را گاز بزنید؟» گفتیم: «حاج آقا! خدا نکند.» گفت: «بارکالله! راست میگویید، خدا هم گفته است دوست ندارید و بعد آیه غیبت را خواندند: «وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَیُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخیهِ مَیْتاً» نکند بعضی از شما غیبت بعضی دیگر را بکند، آیا کسی از شما دوست دارد گوشت برادر مردهاش را بخورد؟ مطمئناً دوست ندارد.

جلسه تمام شد. باید کوچه باریک و تاریکی را رد میکردم تا به خانهمان برسم. این قضیه به شصت و یکی دو سال پیش برمیگردد. تیغی، میخی یا شیشه شکستهای را ـ دقیق خاطرم نیست ـ در آن تاریکی از روی زمین برداشتم و در دستم فرو کردم، جای آن هنوز در دستم هست. خون بیرون زد. به خودم گفتم فلانی حواست باشد غیبت نکنی! نمیخواهم بگویم کار درست یا غلطی کردم، ولی میخواهم بگویم حرف یک انسان باید چقدر از عمق دل و جانش بیرون بیاید که به دل بچهای اینگونه بنشیند که او علیه خود این شورش را به پا کند. این ممکن نبود جز اینکه حاج صادق خودش اهل عمل بود.

علاقه شما نسبت به ایشان چگونه بود؟

روزهای سهشنبه که میشد من و برادر کوچکترم، جعفر آقا عرصه را بر مادرمان تنگ میکردیم که امشب میخواهیم پیش حاج صادق برویم. مکان هیئت به منزل ما دور بود. ما طرفهای پاچنار بودیم، ولی جلسه در کوچه عموگلشن، چهارراه مولوی منزل آقای جواهریان تشکیل میشد. مادر ما طاقت نمیآورد که خودمان برویم. از برادر بزرگترمان حاج حسن آقا ـ که ایشان هم به رحمت خدا رفتهاند ـ میخواست که ما را ببرد. ایشان هم گاهی کار داشتند و میگفتند کار و جلسه دارم. یک شب حاج حسن آقا شکایت ما را به حاج صادق کرد و گفت: «حاج صادق! شما نمیدانید سهشنبهها کاظم و جعفر در خانه چه کار میکنند.» حاج صادق وقتی متوجه شد گفت: «حسن آقا یک قولی شما به من بده و قولی هم من به شما میدهم، قولی که شما میدهید این است که کاظم و جعفر را به جلسه بیاور و قول من این است که اگر کار داری برو، خودم اینها را به خانه میرسانم.» هم ما راحت شدیم و هم مادر و برادرمان راحت شدند. جلسه طرف میدان قیام فعلی (شاه سابق)، منزل ما پاچنار و منزل حاج صادق هم کوچه غریبان در بازار بود. به بازار که میآمدیم، حاج صادق باید به خانهاش میرفت. تازه از آنجا دست من و جعفر آقا را میگرفت و به پاچنار، گذر قلی و بازارچه قوامالدوله میآورد. کلی اصرار میکردیم که حاج آقا دیگر اینجا ماشین نمیآید شما بروید خودمان میرویم و ایشان منتظر میماند و دائم روی پنجههای پایش بلند میشد که ببیند از پیچ کوچه گذشتیم یا نه. واقعاً خودش را در محضر خدا میدید.

از حیای ایشان زیاد شنیدیم حتی در خوردن هم حیای زیادی داشتند.

یادم هست وقتی از جلسه میآمدیم آقای جواهریان ـ که الان هم در قید حیات هستند ـ و استاد قرآن ما بودند ساعت یازده و نیم شب بقچهای را باز کردند که نان در آن بود. به حاج صادق تعارف کردند، برنداشتند، ولی بعضی دوستان برداشتند.

پرسید: «حاج آقا! شما گرسنه نیستید؟» حاج آقا جواب داد: «چرا گرسنه هستم.» سؤال کرد: «پس چرا میل نمیکنید؟» پاسخ دادند: «در بازار غذا خوردن مایه پستی است، الْأَکْلُ فِی السُّوقِ دَنَائَه، گفت: «حاج آقا! این موقع شب کسی در بازار نیست.» حاج صادق گفتند: «عجب! خدا هم نیست؟» خودشان را در محضر خدا میدیدند. یکپارچه تقوا، صفا، معنویت، دلدادگی و دوستی بودند. واقعاً هر چه از وجود حاج صادق بگوییم کم است.

حالا پس از 50 سال ارادت شما به حاج صادق چه مرتبه ای دارد؟

الان میگویید 50 سال میگذرد. میخواهم چیزی بگویم که این را تیتر کنید. قصدم تعریف از خود نیست، بلکه میخواهم بگویم حاج صادق چه جاذبهای دارد. در این 50 سال یک شب بییاد حاج صادق نخوابیدم. حتماً برای او طلب مغفرت کردم و یک جلسه سخنرانی نبوده است که بروم و قبل از آن برای حاج صادق، به عنوان استادم طلب مغفرت نکرده باشم. حاج صادق کسی نبود که فراموش شود. کافی بود یک نفر یک ساعت با او زندگی کند، دیگر او را از یاد نمیبرد. از بس که متانت در کلام و نورانیت در برخورد داشت، نفس او بوی خدا میداد، نفس الهی، اهل بیتی و امام حسینی داشت. کسی که با او رفیق میشد در مسیر پاکی، طهارت و صفا میآمد. خدا رحمت کند کسانی را که با او رفتند و به شهادت رسیدند. خدا خیر بدهد به کسانی که هستند و راه حاج صادق را ادامه میدهند. خدا به من ناقابل هم توفیق دهد یاد و خاطرات این شخصیت عظیم را که واقعاً حق حیات معنوی به گردن ما و خانوادهمان دارد گرامی بدارم و انشاءالله بتوانم حق ایشان را ادا کنم.

تا این جا چند خاطره فرمودید. دوست داریم باز هم از خاطرات شما بشنویم.

ما را به قم و جمکران هم میبردند. آن موقع جمکران مسجد کوچکی بود. همین الان هم که به جمکران میرویم محدوده مسجد اصلی را با زنجیر مشخص کردهاند. حاج صادق ما بچهها و بزرگترها را با اتوبوس به قم میبرد. همیشه در اتوبوس یک نفر از آقایان و بزرگان کنار حاج صادق مینشست، مثل شهید حاج آقای اسلامی، شهید عراقی و دیگران. آن جلسهای که به جمکران میرفتیم کسی کنارشان نبود و صندلی کنارشان خالی بود. در مسیر آقای سید روحانی بزرگواری ایستاده بودند. حاج صادق به راننده گفت: «این آقا را سوار کن.» آن آقا هم آمدند کنار حاج صادق نشستند و با هم صحبت میکردند. من و برادر کوچکترم هم صندلی عقب بودیم. به برادرم جعفر آقا گفتم: «اینکه میگویند در جمکران امام زمان هستند نکند این آقا امام زمان است که الان دارند با حاج صادق صحبت میکنند؟» به جمکران که رسیدیم و از اتوبوس که پیاده شدیم دیگر این آقا سید را ندیدیم.

شب را در قم خوابیدیم و در عالم خواب همان سید را دیدم که به من گفتند ایشان وجود نازنین امام زمان «ارواحنا فداه» بود و یقین دارم حاج صادق مؤید به عنایت ویژه خدا بود. در قم شبی ـ فکر کنم به خاطر تشنگی ـ از خواب بیدار شدم. چشمم را که باز کردم دیدم حاج صادق عبا را روی سر خود کشیده و چراغ گردسوزی را روشن کرده بودند و تا آنجایی هم که میشد نورش را کم کرده و نشسته بودند. خجالت کشیدم بلند شوم و بروم آب بخورم یا کاری را که داشتم انجام دهم. صبح به برادر بزرگترم حسن آقا گفتم: «نیمه شب بیدار شدم و حاج آقا بیدار بودند.» بعد برادرم به حاج آقا گفت: «کاظم دیشب بیدار شده و وقتی دیده بود شما بیدار هستید خجالت کشید و بلند نشد. حاج صادق شما که روز مدام کار میکنید و مشغول سخنرانی و کارهای دیگر هستید، چرا شب نمیخوابید؟» گفته بود: «حسن آقا! پدر و مادرها بچههایشان را دست من سپردند، اگر آنها خواب باشند و من هم بخوابم که نمیشود، شاید کاری برایشان پیش بیاید و نیاز به کمک داشته باشند، باید بیدار باشم.»

در بازار رد میشدم دیدم حاج صادق در نانوایی ایستاده و منتظر است نان بگیرد. شاطر گفت: «حاج آقا! نان شما.» گفت: «نه، نوبت من نیست، نوبت این خانم و بعد نوبت این آقا و سپس نوبت این آقا پسر و بعد هم نوبت من است.» تمام حرکات ایشان واقعاً درس و آموزش بود.

واسطه در مغازه ایشان آمد. خود واسطه به من گفت حاج صادق یک مشت عدس در کاغذ ریخت و به من داد و گفت: «ما از این عدس داریم به بازار ببر و پیشنهاد کن و بفروش.» واسطه گفت: «حاج آقا! گونیهایش چند کیلویی و برای کجاست؟ نو است یا کهنه؟» همینطور که صحبت میکردیم یک عدس شکسته، شن و خس و خاشاکی را کنار میگذاشتم، حاج صادق گفتند: «آن نمونه عدس را به من بدهید.» گرفتند و یک مشت دیگر ریختند.

گفت: «نمونه ما این است که عدس شکسته، شن و خس و خاشاک دارد، تو نخواه که مرا گندمنمای جو فروش کنی. آنچه را که به تو به عنوان نمونه میدهم ببر و نشان بده.» در کاسبی، عبادت، برخورد با مردم، مردمداری و انصاف اسوه بود. یک نقطه خلق نیکوی پسندیده را یاد ندارم که از آن یاد کرده باشیم و به زبانمان آمده باشد و حاج صادق را در آن در اوج خوبی و نیکی ندیده باشیم. بالاتر از همه اینها خونش را در مسیر اهداف الهی داد و با خونش پای پرونده پر افتخار زندگیاش را امضا کرد. خدا رحمتش کند.
https://shoma-weekly.ir/TnrsYr