ویژه

گفتم نمی‌دانم افکار منفی خوردنی است یا پوشیدنی!

شروع کردم به خواندن که «ای منتظران مژده که آمد گه دیدار/ بر بام برآیید که شد ماه پدیدار» شعر درباره امام زمان(عج) بود. داشتم می‌خواندم که گفت: «بس است. حالا چه می‌خواهی؟» گفتم: «نمی‌دانم چه کاره‌ای؟ اگر در اینجا خرت می‌رود و می‌توانی کاری بکنی، من زخم معده دارم و هرچه اینجا می‌خورم استفراغ می‌کنم. اگر می‌توانی بگو فقط روزی یک لیوان شیر به من بدهند. می‌دانم اگر بگویی هم اینها به من نمی‌دهند.» آنجا خیلی داد و فریاد کردم و با اینها درگیر شدم.
حاج حسین پور بختیار یکی از حاضرین در دادگاه شهدای مؤتلفه است که حالا دیگر سنی از او گذشته. از ایشان خواستیم در رابطه با حضورشان در زندان و برخورد با مأموران ساواک برای ما بگویند و حاصل آن شد این خاطرات سرشار از شجاعت و پایمردی. خاطرات حسین پوربختیار از برخورد با ساواکیها را میخوانید.

در اسناد هست که شما به خاطر عضویت در مؤتلفه به زندان افتاده بودید، لطفا از خاطرات آن مقطع بگویید.

من عضو هیئت مؤتلفه بودم و با آقایان در زندان قزلقلعه بودیم. سرپرست آنجا ساقی بود. آقایان عسکراولادی، انواری و احمد شهاب و سایر رفقای هیئت مؤتلفه در آنجا بودند و ما هم بودیم، منتهی ما انفرادی بودیم و بعضی از آقایان در بند عمومی بودند. ما و تعدادی از رفقا را به زندان عشرتآباد منتقل کردند. خداوند روحیه و قدرتی به من داده بود که آنها نتوانستند چیزی از من در بیاورند، هرچند از آنها چیزهایی را درآوردم. در عشرتآباد اعتصاب غذا کردیم و شخصی از ساواک تهران به آنجا آمد تا اعتصاب غذا را بشکنیم. خانمها به آنجا آمده بودند و سر و صدای زیادی راه انداختند و اینها خیلی وحشتزده شدند.

بیشتر بابت چه اتهاماتی زندانی میشدید؟

بعد از آزادی از زندان عشرتآباد، سال 54 با آقای قدوسی در زندان کمیته بودیم. در آنجا برنامهای پیاده کردند. آقایان بازرگان و دکتر سحابی ـ که سوره نباء را تفسیر کرده بود، منظورم پسرش عزتالله نیست ـ به منزل آقای درویش که رفیقم بود به دیدنم آمدند. به ما گفتند اسممان سیاسی است، ولی باید سیاست را از شما یاد بگیریم. علتش هم این بود وقتی آمدند ما را ببرند، با سرهنگ رحمانی در پادگان شهرری رفیق شده بودیم. مرتب سراغمان میآمد. یک سری کتاب داشتیم، مثل کتابی که آقای هاشمی راجع به اسرائیل نوشته بود، کتابی هم از حضرت امام بود، تنها کسی که در خانهاش عکس امام را داشت، ما بودیم.

ظاهرا هیئتی هم بوده که شما فعالیتهایی را از طریق آن پیگیری میکردید؟

هیئتی به نام هیئت خامس آل عبا داشتیم. آقای شهید هاشمینژاد، خودم و آقای صالحی در آنجا منبر میرفتیم و من مداح آنجا هم بودم.

شب مسلمیه بود و بچهها به حرم حضرت عبدالعظیم رفته بودند. تقریبا ساعت یک بعد از نصف شب به خانه رسیدم. یک ربع نشده بود که زنگ در خانه را زدند. خانمم گفتند این هلیکوپتر ندارد که از اینجا فرار کند، اینجا یک مشت اراذل و اوباش هستند و من هم در این خانه با یک دختر بچه تنها هستم. آنها گفتند نه میخواهیم ایشان را ببریم که یک شهادت بدهد و برگردد و کلا یک ساعت بیشتر طول نمیکشد. گفتم هم خودش دروغ میگوید و هم پدرش. رفتن و برگشتنم با خداست. کاری که میکنی این است که نمیخواهد ملاقاتم بیایی. وقتی به آنجا رفتم دیدم یک مشت اراذل و اوباش، عرقخورهای میدان شوش و امثال اینها آنجا هستند. آنها را میشناختم، چون بچه شهرری بودم و مسیرم آنجا بود. گردنکلفتی هم بود ـ که او را خواهرزاده دکتر عالی ترور کرد ـ و به هر کسی کشیده میزد طرف پخش زمین میشد.

بازجوییهای آنجا سخت بود؟

در آنجا سه جلسه از ما بازجویی کردند. هر سه بازجو یک سرپرست داشت. اسم بازجوی ما میرزایی و سرپرستش هوشنگ بود. از من پرسید: «چرا حرفهایت را نمیزنی؟» نگاهش کردم. بار دوم گفت: «چرا حرفهایت را نمیزنی؟» باز نگاهش کردم. دفعه سوم هم پرسید. باز هم فقط نگاهش کردم و دوباره پرسید: «چرا حرفهایت را نمیزنی؟» بالاخره جواب دادم: «یک سین داریم و یک جیم. برو نگاه کن ببین حرفهایم را زدهام یا نه.» گفت: «حالا میدانم چه کارت کنم.» گفتم: «میخواهی چه کارم کنی؟ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. هر کاری دلت میخواهد بکن.»

خلاصه چشمم را بستند و مرا پیش حسینی بردند که کتک بزنند. به حسینی یزیدی پدرسگ میگفتیم و گاهی هم چشمهایش را مدل خاصی میکرد. به هر حال در صف ایستادیم و یکباره شش هفت نفر ریختند سرم و شروع کردند به زدن.

در این شلوغی و بزن بزن کسی از آن ته آمد و گفت: «نزنید! پوربختیاری رفیق من است.» جلو آمد و با هم سلام و علیک کردیم. پرسید: «مگر شما پوربختیاری نیستی؟» جواب دادم: «بله هستم.» تمام آدرسهای ما را داد که عمویت کیست؟ داییات کیست؟ خانهتان کجاست؟ با دکتر، برادرت رفتم. درباره رفقایی که در شهر ری داشتم، گفت که مثلا آقای غیوری رفیقت است. بالاخره گفتم: «حرفت را بزن. چه میخواهی بگویی؟» گفت: «اگر حرفت را بزنی فردا صبح آزادت میکنم.» گفتم: «مشکل من همین است که نمیدانم اینها از من چه میخواهند که حرفم را بزنم.» قبل از اینکه مرا ببرند گفتند اینها حرفهایشان را به حضرت زهرا(س) و امام زمان(عج) نمیزنند. به اتاق عمل که رفتند و آمدند حرفهایشان را میزنند. خلاصه مرا بردند و مدام دستور میدادند چپ برو، راست برو، این طرف بیا، آن طرف برو. بعد با کابلهای بزرگ برق که در پا فرو میرفت، بنای زدن گذاشت. بازجوی ما مدام میگفت: «نزن! این حرفهایش را میزند.» من هم میگفتم: «بزن! من حرفهایم را زدهام.» بالاخره بازجو سرش داد زد، گفت: «میگویم نزن!» و او هم گفت: «چشم!» ما را آوردند. به بازجویمان گفتم: «کاری برایم میکنی؟» گفت: «چه کار کنم؟» گفتم: «تو حضرت عباسی با من معامله کن. من از هیچی ترسی ندارم. از من چه میخواهی؟ اگر بگویی از من چه میخواهی، حرفم را به تو میزنم.»

ماجرای آن جلسهای که آقای روحانی و دیگر روحانیون صحبت میکردند چه بود؟

هیئتی به نام انصارالحسین و آقای کمیلی رئیس آن بود. آن موقع آقایان روحانی ـرئیسجمهور فعلی ـ، مروارید، محلاتی، طاهری اصفهانی و عده دیگری از آقایان به مسجد شاه (امام فعلی) میآمدند و صحبت میکردند. رئیس کلانتری از دم پلههای مسجد شاه مامور میگذاشت که از قبل آن را پیشبینی میکردیم. گفت: «بگو جریان آن جلسه چه بود؟» گفتم: «رسم ما هیئتیها این است که وقتی قرار است از ساعتی برنامه هیئتی شروع شود، مداح و چهار پنج تن از بزرگترهایشان به دیدن آنها میروند. ما رفتیم دیدن انصارالحسین. دیدیم آقایان هاشمینژاد، محلاتی و... دارند صحبتهای خوبی میکنند. ما هم به آنجا رفتیم. مرتبا هم به آن هیئت میرفتم و صحبتهایشان را میشنیدم.» بعد پرسید: «دیدن اینهایی که تبعید شدهاند، رفتهاید؟» جواب دادم: «بله. آقای غیوری به رفسنجان تبعید بود و به دیدنشان رفتم.» خاطرم نیست از مشهد رفتم یا تهران، چون از هر دو جا رفتهام.

مدرسهای پدر آقای دکتر آلاسحاق مدیر آنجا بود. من هم عضو هیئت مدیره آنجا بودم. همهپرسی استان فارس را آقای میرسلیم به من داد و همهپرسی استان فارس را رفته بودم که داستان مفصلی دارد. گفتم جریان اینجوری بود. او میدید هرچه میپرسد و من جواب میدهم و وقتی با پرونده چک میکند، میبیند دارم راست میگویم. در کمیته، اتاق کناری شریعتی بود که اتاق بزرگی داشت. اتاق ما شش نفره بود و یازده نفر در آن بودیم. برای اصلاح که میآمدند، سرم را میتراشیدم و میگذاشتم محاسنم بلند شود. آقای شریعتی هم فکر میکرد من آیتالله گرمسار هستم و سه تا مُهر به من داد. خلاصه بازجو مدام میپرسید و میدید دارم راست میگویم.

شما با شهید اندرزگو هم ارتباطاتی داشتهاید.

اندرزگو مرتبا به منزل ما میآمد. خدا میداند هرجا میرفت هیچ جا راهش نمیدادند، به او میگفتم اینجا منزل خودت هست، بیا. خانمم به من میگفت مثل اینکه این شیخ یک چیزیش میشود. یک بار با کت و شلوار میآمد و بار دیگر با عمامه. با اندرزگو خیلی رفیق و دوست بودیم. موقعی که ما را زدند و بردند، بنا را بر داد و بیداد گذاشتیم که بدمذهبها! لامذهبها! بیدینها! چرا ما را میزنید؟ مگر پشت خانه شاه گفتیم آب زرشک؟! در آنجا یک نفر از من پرسید: «شما معممید؟» جواب دادم: «نه، مداح هستم. میخواهی برایت بخوانم؟» صدای رسایی داشتم و روی دست همه خوانندههایی که الان در تلویزیون میخوانند و احمد شمشیری که سابقا بود، میزدم.

شروع کردم به خواندن که «ای منتظران مژده که آمد گه دیدار/ بر بام برآیید که شد ماه پدیدار» شعر درباره امام زمان(عج) بود. داشتم میخواندم که گفت: «بس است. حالا چه میخواهی؟» گفتم: «نمیدانم چه کارهای؟ اگر در اینجا خرت میرود و میتوانی کاری بکنی، من زخم معده دارم و هرچه اینجا میخورم استفراغ میکنم. اگر میتوانی بگو فقط روزی یک لیوان شیر به من بدهند. میدانم اگر بگویی هم اینها به من نمیدهند.» آنجا خیلی داد و فریاد کردم و با اینها درگیر شدم.

آن کلمه افکار منفی معروف هم که از شما پرسیده شده را تعریف کنید.

یک بار از من پرسیدند افکار منفی را از چه کسی گرفتی؟ فقط نگاهش کردم. بازجو میگفت: «باید هر شب از سه نفر بازجویی کنم. تو که میآیی، فقط باید از تو بازجویی کنم.» هر موقع هم میدیدم بازجویی دارد گره میخورد و مشکلدار میشود، میگفتم: «معذرت میخواهم بروم دستشویی و بیایم.» میرفتم یک مقدار فکر میکردم که جوابش را چه بدهم. چهار بار از من پرسید افکار منفی را از کی گرفتی؟ من هم سه بارش را فقط نگاه کردم. دفعه چهارم گفتم: «مرد حسابی! فکر میکنی مرا از کرسی دانشگاه برداشته و آوردهای؟ با زبان خودم صحبت کن. نمیدانم افکار منفی چه هست؟ خوردنی است؟ مالیدنی است؟ پوشیدنی است؟ چیست؟ در هر مسجدی که رفتم و اعلامیه بوده است برداشته و پخش هم کردهام، هیچ مسئلهای هم نبوده است؛ اما نمیدانم افکار منفی چیست. میروم به هوشنگ میگویم که این پروندهام را باز و از روی آن سؤال کرده است و حالا از من سؤالی میکند که هرچه بگویم گیر میافتم. تو بیا جواب این را بده که من چه بگویم؟» رنگش مثل گچ شد، چون بازجو نباید پرونده را باز و از روی آن سؤال کند. بازجو وظیفه ندارد از روی پرونده از کسی بازجویی کند. گاهی از کلمات مترادف استفاده میکردم. میگفت: «حاج آقا! ما اینجا درس خواندیم. همینطوری ما را اینجا نگذاشتهاند، دوره دیدهایم.» گفتم: «والله! شنیدهام اینجا هرکسی حرف عوضی بزند زبانش را میبُرند. تو میگویی نیک، من میگویم خوب. اینکه چیزی نیست. نیک و خوب یکی هستند. به هر حال به هوشنگ میگویم که این بازجو سؤالاتی را از روی پروندهام از من کرده است. با سؤالی که میکند هرچه بگویم گیر میافتم.» رنگش پرید و به من گفت: «تو تا سه روز دیگر آزادی.» گفتم: «سین و جیمش را نه خودم مینویسم و نه اصلا جواب میدهم. خودت باید بنویسی.» خودش برداشت عوض کرد.

بعد از سه روز ما را به اتاقی بردند که زیر پای یک سری از دانشگاهیها خون بود و آنها را نشانده و کف اتاق را روزنامه گذاشته بودند که خونی نشویم. از ما سؤالاتی کردند که شغلت چیست؟ پدرت کیست؟ و از این حرفها. از تهران نباید بیرون بروی. اگر خواستی بروی باید به ما بگویی. در آنجا چریکی بود که خیلی او را میزدند و وقتی زیاد میزدندش او را میبردند و در کاور میانداختند و یکی یکی درِ کاورها را باز میکردند که ببینند با اینها چه کار میکنند تا بقیه را بترسانند. او را هم میبردند. یک خرده او را ماساژ میدادیم؛ اما نماز نمیخواند. در کاور ما یک افسر هم بود. یک بار از او پرسیدم: «تو چه کارهای؟ دینت چیست؟» جواب داد: «من مسلمانم.» گفتم: «چرا نماز نمیخوانی؟» گفت: «خدا میداند اینقدر در این شمال روزنامه فروختم. حالا در پالایشگاه نفت رفته و کار گرفتهام که سه ماه خرج خواهر، مادر و پدرم را بدهم.» گفتم: «سه روز دیگر آزاد میشوم و مال او را هم میدهم.»

https://shoma-weekly.ir/G419N5