جامعه

گره نگاه

مرتب و شیک کرده بود، در طول راه داشت همه حرفها رو با خودش مرور می کرد. زنگ زدند و با گل و شیرینی رفتن داخل. بعد از سلام و علیک نگاهش افتاد به پدر دختر. همانی بود که در مترو جای نشستن را از او دریغ کرده بود. در طول مراسم خواستگاری سرشو انداخت پایین که نگاهش به پیرمرد گره نخوره.
میثاق بدیعی مقدم- روی صندلی مترو نشسته بود و داشت به کارهای بعد از ظهرش فکر می کرد، اینکه باید سریع بره دوش بگیره، کت و شلوارش رو از خشکشویی بگیره و... . قطار در ایستگاه توقف کرد. مثل همه ایستگاههای دیگه چند تا پیرمرد هم لابلای مردم سوار شدند و یکی از اونها که چند تا کیسه میوه هم خریده بود اومد بالای سرش وایستاد. مثل همیشه خودشو مجاب کرد: «خوب من زودتر سوار شدم، اگه نمی تونه سرپا وایسته بره تاکسی سوار شه، خوب منم خستهام و...» سرشو انداخت پایین که نگاهش به پیرمرد گره نخوره.

عصر، بعد از نهیب مادر، یادش اومد که داره دیر میشه. مرتب و شیک کرده بود، در طول راه داشت همه حرفها رو با خودش مرور می کرد. زنگ زدند و با گل و شیرینی رفتن داخل. بعد از سلام و علیک نگاهش افتاد به پدر دختر. همانی بود که در مترو جای نشستن را از او دریغ کرده بود. در طول مراسم خواستگاری سرشو انداخت پایین که نگاهش به پیرمرد گره نخوره.

https://shoma-weekly.ir/dQMIe1