در مدیریت زندان قصر هم زمانی که ایشان به آنجا رفت، دیدند غذاهای آنجا مناسب نیست و عدهای بیمار هستند. بنابراین مسئولیت آشپزخانه را به عهده گرفت و همه مواد اولیهای را که میآوردند و همین طور چیزهایی را که بعضی خانوادهها میآوردند به آنجا میبرد و تقسیم میکرد و با نظارت ایشان غذای سالم، بدون آلودگی، پاک و مطهر به همه علما و زندانیان آنجا داده میشد که این هم مسئولیت سنگینی بود.
حسین مهدیان- ساعت هفت بعدازظهر چهارم شهریور ۵۸، شهید عراقی به منزل ما آمدند و پس از چند تلفن به اتفاق از منزل بیرون آمدیم. ماشین ایشان پیکان بود. پشت فرمان نشست و من هم کنارشان. پسرشان هم پشت سرم و یک محافظ هم پشت سر ایشان نشست. تا سر کوچه در خیابان شهید ناطق نوری آمدیم. ایستادند تا رعایت حق تقدم را کرده باشند. همان گروهی که مفتح، قرنی و آیتالله مطهری را ترور کردند، کمین کرده بودند. به محض ورود به خیابان اصلی، رگبارشان را آتش کردند. روز هولناکی بود. در آهنیای که آنجا بود به فاصله دو سانت دو سانتی متر کاملاً سوراخ شده بود. گروه ترور از یوزیهای قوی اسرائیلی استفاده کرده بود. دیگر متوجه نشدم چه شد. مرا به بیمارستان بردند. پزشکی که جراحی میکرد، در گزارشش نوشته بود سه گلوله اصابت کرده است که یکی از آنها اگر استخوان کتف مانع نمیشد، قلب را متلاشی میکرد. ترکشهای دیگری هم پخش شده است که نتوانستند خارج کنند. هنوز گاهی که عکس میگیریم ترکشها هست. سومی هم به دستم خورده بود، ولی از نیم میلیمتری سر چندین گلوله عبور کرده است که اگر کمی این طرفتر بود، مغز متلاشی میشد. زنده ماندن بنده واقعاً یک معجزه الهی بود که گفتم خدایا! در قیامت بندگان تو میگویند ما را به دنیا برگردان تا عمل صالح بهجا بیاوریم، الان هم خدایا! خودت توفیق عمل صالح را به ما عطا کن. آن روز سرپرستی روزنامه کیهان را به عهده داشتیم و با ایشان به کیهان میرفتیم. آن زمان ایشان در نقطه محروم شهر تهران یک کورهپزی داشتند و به کارگرهای فقیر مثل بچههای خودش رسیدگی میکرد. از پرداخت حقوقشان گرفته تا زندگی، ازدواج و رسیدگی به خانوادهشان دریغ نمیکرد. انسان حرّ و آزادهای بود که با وجودی که با اشخاص زیادی ارتباط داشتهام و دارم هنوز نظیرش را ندیدهام و شاید در آینده هم نخواهم دید. بعد از اینکه حادثه ترور منصور پیش آمد، در حین اینکه کارهای عادیاش را انجام میداد، در ایام ماه رمضان هر روز واعظی را دعوت میکرد، شبها به آنها برنامه میداد و راجع به امام و انقلاب صحبت میکردند. وقتی آن واعظ را دستگیر میکردند، روز بعد باز شخص دیگری برای وعظ و سخنرانی آورده میشد. این برنامهها همچنان ادامه داشت و ایشان مدیریت میکرد بدون اینکه کوچکترین نقطه ضعفی را به دست سرهنگ طاهری ـ که به او سرهنگ سگی میگفتند که همان طور که راه میرفت دندان قروچه میکرد ـ بدهد. شهید عراقی ابتدا مسئول امور مالی اداری روزنامه کیهان بود و زمانی مسئولیت کل روز نامه را به عهده گرفت که تودهایها و ساواکیها در آنجا لانه کرده بودند. آنها اعتصاب کردند و کنار گذاشته شدند و سپس انجمن اسلامی روزنامه را با مشکلات زیادی اداره میکرد. قضیه از آنجا شروع شد که نتوانستند پرداختها و سفتههایشان و حقوقها را بدهند. کسی که کاغذ میداد، کاغذها را توقیف کرده و کسی که مرکّب میداد، مرکّب را توقیف کرده بود. از ما خواستند آنجا را سر و سامانی بدهیم تا از این حالت در بیاید. سلطان کاغذ، مرا میشناخت. گفت اگر تو سفته بدهی من کاغذها را آزاد میکنم و به اعتبار شما آنها را در اختیار روزنامه قرار میدهم. ما سفتههای قبلی را گرفتیم و سفتههای خودمان را دادیم و طی چند ماه سفتهها پرداخت شدند.
بعضی از آنهایی که اعتصاب کرده بودند، موقع بازنشستگیشان بود و باید حق و حقوقی را میگرفتند که شهید عراقی میپرداخت و همین طور حق و حقوق بعضیهایی را که ناقص بودند پرداخت و برخیهایشان را بهکلی بازخرید میکرد که در انقلاب حقی از کسی ضایع نشود که نگویند انقلاب آمد و حق و حقوق ما را از بین برد. حتی با ساواکیها هم با دیده عفو و ترحم اسلامی عمل میکرد که همهشان راضی باشند.
در مدیریت زندان قصر هم زمانی که ایشان به آنجا رفت، دیدند غذاهای آنجا مناسب نیست و عدهای بیمار هستند. بنابراین مسئولیت آشپزخانه را به عهده گرفت و همه مواد اولیهای را که میآوردند و همین طور چیزهایی را که بعضی خانوادهها میآوردند به آنجا میبرد و تقسیم میکرد و با نظارت ایشان غذای سالم، بدون آلودگی، پاک و مطهر به همه علما و زندانیان آنجا داده میشد که این هم مسئولیت سنگینی بود.
پاریس هم که رفت مثل پروانه دور شمع وجود حضرت امام میگشت. لحظهای که وارد شد و من هم آنجا حضور داشتم، امام نگاهی به ایشان کرد و فرمود: «تو که پهلوان بودی، چرا این قدر ضعیف شدی». امام مدیریت و مراقبت بیت را به دست ایشان سپرد. در پاریس بودند و همراه امام به ایران آمدند.