ویژه

مثل شیر در برابر مأموران ایستاده بودند

با عجله به روزنامه فروشی رفتم دیدم عکس بخارایی را صفحه ی اول انداخته اند و به طرف بالا نگاه میکند شنیده بودم اگر در بازجویی ها چیزی را لو می دادند چشمهایشان را پایین می انداختند وگرنه به اسمان نگاه میکردند گفتم: داداش این محمد بخارایی که رفیق شماست فقط نگاه معنی دار به من کرد
ماجرای عملیات بدر و حواشی آن را اغلب از زاویه مبارزین یا بر اساس اسناد ساواک روایت کرده اند. اما بخشی از این حکایت، ماجرای خانوادههایی بوده است که با شهیدان همراهی کرده اند. سید مجتبی لاجوردی برادر کوچک شهید سید اسدالله لاجوردی است که در زمان اعدام انقلابی منصور نوجوانی 16 یا 17 ساله بود. گفتگوی ما با او، از نگاه نوجوان کنجکاو در یک خانواده مبارز روایت میکند.

ابتدا درباره حس و حال خانوادههای این عزیزان بفرمایید.

قبل از آن، قطعا کسی از خانوادهها از این ماجراها و قضایا خبر نداشت که قرار است چه اتفاقی بیفتد. طبیعی هم هست. البته آن زمان نوجوان شانزده هفده ساله بودم و دبیرستان میرفتم.

چطور به این ماجرا وصل شدید؟

شخصا با توجه به سن و سالم نقشی نداشتم.

این اتفاق از دید یک نوجوان دبیرستانی چگونه تحلیل میشد؟

تحلیل که نداشتم. فقط میتوانم ماجرا را نقل کنم. بیش از 50 سال از این ماجرا میگذرد. من که یادداشتی نداشتم که بتوانم دقیق بگویم. فقط خاطرات مبهمی در حافظهام هست. درست و غلطش را خیلی مطمئن نیستم. قطعا آنچه که یادم هست، با آنچه که یاد بزرگانی هست که در آن موقع سنی از آنها گذشته بود فرق میکند، چون آنها در کوران کار بودند و شاید نهتنها تحلیل که حتی روایتشان از ماجرا با من متفاوت باشد.

هیچ اشکالی ندارد. ما هم میخواهیم این حماسه را از دیدگاه افراد متفاوت و در سنین متفاوت بررسی کنیم.

متوجه هستم. آنچه را که حافظهام یاری میکند و الان میخواهم فیالبداهه برایتان بگویم این است که آن موقع دبیرستان میرفتم. بچه مدرسه جعفری مرحوم حاج شیخ علی اسلامی بودم. در آن زمان یکی دو مدرسه اسلامی در تهران وجود داشت. یکی مدرسه علوی و دیگری هم تقریبا مدرسه جعفری. یادم هست ماه رمضان و نزدیک شبهای احیا بود. زنگ دوم جبر داشتیم. ناظممان مرحوم آقای حکمی از مبارزین قبل از انقلاب و بسیار متدین و عالم و آن موقع عضو جبهه ملی بود. پدر ایشان روحانی و امام جماعت مسجد طرفهای کوچه غریبان بود. زنگ مدرسهمان یک تکه آهن بود که به درخت بسته بودند و با چکش میزدند و آهنگ خاصی داشت. از کلاس که بیرون آمدم در زنگ تفریح احساس کردم جوّ مدرسه کمی ملتهب است و عادی نیست. شاید عامل این قضیه خود مرحوم حکمی بود که اعلام کرد میگویند منصور را جلوی مجلس ترور کردهاند.

شما بهعنوان کسی که خانوادهاش درگیر مبارزات انقلاب بود، در سن نوجوانی با شنیدن این خبر چه حسی داشتید؟

برای من حالت شوک داشت و هیجانی به من دست داد و باعث شد آن روز ظهر به خانه بیایم. آن ایام چون ماه رمضان بود به خانه برنمیگشتیم و در مدرسه میماندیم و با بچهها والیبال، فوتبال و... بازی میکردیم. مدیر مدرسهمان هم مرحوم آقای دکتر خسروی از مردان بزرگ، فوقالعاده متدین، فاضل، باسواد و چه آن موقع و چه بعدها سرشناس و محبوب بود و بعدها مدیر مدرسه علوی شد.

آن روز چون این اتفاق افتاده بود، در مدرسه نماندم که با بچهها بازی کنم. مرحوم دکتر خسروی به دلیل تدین و تعهدی که نسبت به مسائل مذهبی داشت، ظهرهای ماه رمضان یک جلسه قرائت قرآن میگذاشت و بچهها را بهصورت داوطلب دعوت میکرد، میآمدند و در کلاس مینشستند و چند آیه قرآن را میخواندند و برای اینکه بچهها خسته و دلزده نشوند، مثلا میگفت بس است! بروید بازی کنید.

آن روز به خانه برگشتم و کیف و وسایلم را گذاشتم و دواندوان به بازار سراغ مرحوم شهید حاج اسدالله لاجوردی و مرحوم حاج مرتضی لاجوردی رفتم و دیدم هیچکدامشان در مغازه نیستند.

آن روزها شهید باهنر در گرمخانه مسجد جمعه بازار، بعد از نماز ظهر و عصر منبر میرفت و منبرهای آتشینی هم داشت و اکثر بازاریهایی که به مسائل سیاسی علاقه داشتند، چون ماه رمضان هم بود پس از نماز پای وعظ مرحوم شهید باهنر مینشستند.

به بازار رفتم و دیدم نه حاج اسدالله هست و نه حاج مرتضی. از شاگردشان پرسیدم: «کجا هستند؟» جواب داد: «رفتند. شاید رفته باشند مسجد جمعه.» رفتم مسجد و دیدم وضع آنجا هم عادی نیست و افراد دستهدسته جمع شدهاند و دارند با هم حرف میزنند. ظاهرا شهید باهنر هم آن روز به خاطر این قضایا نیامده بود. پرسیدم: «چه خبر شده است؟» گفتند: «منصور را زدهاند و میگویند مرده است. در رادیو اعلام کردند ضارب شخصی است به نام محمد بخارایی که دستگیر شده و در کلانتری 9 در بازار است.»

بخارایی را چقدر می شناختید؟

اسم بخارایی برایم آشنا بود، منتهی از او تصویری نداشتم. ساعت دو زنگ مدرسه میخورد و به مدرسه برگشتم. در آن دو ساعت بعد از ظهر در واقع جسمم سر کلاس بود و هوش و حواسم سر کلاس نبود. به خانه برگشتم و کیف و وسایلم را گذاشتم و با عجله به روزنامهفروشی سر کوچهمان رفتم. آن روزها فقط دو روزنامه کیهان و اطلاعات چاپ میشدند. دیدم عکس بخارایی را همان صفحه اول انداختهاند و بخارایی به طرف بالا نگاه میکند. شنیده بودم فداییان اسلام وقتی دستگیر میشدند، اگر در بازجوییها چیزی را لو میدادند، چشمهایشان را پایین میانداختند، ولی اگر لو نمیدادند به آسمان نگاه میکردند. به خانه برگشتم و از مادرم پول گرفتم و دوباره رفتم و یک روزنامه اطلاعات خریدم و به خانه برگشتم و شروع به خواندن کردم. متوجه شدم بخارایی رفیق داداش اسدالله است و چندین بار هم به خانه ما آمده و در جلسات شرکت کرده بود.

واکنش شهید لاجوردی به این ماجرا چه بود؟

منزل مرحوم پدر قدیمی بود و در الواری کلونداری داشت و با چکشمانندی دقالباب میکردند. نزدیک افطار هم بود و دیدم در میزنند. رفتم کلون در را باز کردم دیدم داداش اسدالله با یک روزنامه وارد شد. بلافاصله گفتم: «داداش! این محمد بخارایی که رفیق شماست.» داداش خدا بیامرز نه گفت آره، نه گفت نه، فقط نگاه معنیداری به من کرد. همه خیلی احترام حاج اسدالله را داشتیم. نگاهم که کرد سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بعد هم مشغول افطار شدیم. داداش افطار مختصری کرد و بلافاصله از خانه بیرون رفت. ما نه رادیو داشتیم و نه تلویزیون. یادم هست آن سال زمستان سختی هم بود و کرسی گذاشته بودیم. مادر خدا بیامرز نسبتبه تمیزی خیلی وسواس داشت و ملحفه سفید و پاکیزهای را روی کرسی کشیده بود.

با توجه به نسبت فامیلی که با شهید امانی داشتید، چقدر نگران سرنوشت ایشان بودید؟

فردای آن روز بعد از افطار مرحوم پدر برای نماز رفتند و برگشتند و گفتند خانه حاج صادق امانی در محاصره است. شهید حاج صادق امانی، شوهر خواهر بنده و در قضیه منصور دخیل بود و خانهاش را گشته بودند.

فردای آن شب باز نزدیکیهای افطار بود که دیدم مجددا در خانه را میزنند. رفتم و در را باز کردم و دیدم شهید حاج صادق امانی، حاج هاشم آقا امانی و مرحوم اخوی ـ حاج اسدالله ـ وارد خانه شدند.

منزل مرحوم پدر ما قدیمی بود و معماری همان دورهها را داشت. یعنی بغل ساختمان پله میخورد و بالا میرفت. به اتاق طبقه بالا مهمانخانه میگفتیم. چون حاج صادق امانی داماد ما بود هر وقت به خانه ما میآمد، همان اتاق پایین در جمع خانوادگی مینشست و با هم صحبت میکردیم.

این سه نفر برخلاف همیشه مستقیما بالا به اتاق پذیرایی رفتند. من هم رفتم و حاج اسدالله گفت بروم و افطاری را برایشان بالا ببرم. آن روزها ظرفهای غذا را در مجمعههای بزرگی که لبهشان کنگره داشت میگذاشتند. مجمعه را بالا بردم و خواستم بنشینم که داداش اسدالله اشاره کرد برو و افطار را پایین بخور. من هم اطاعت کردم. خیلی به خدا بیامرز علاقه داشتم و متقابلا هم محبت میدیدم. به هر حال آن شب دیر وقت بود که سه تایی از خانه بیرون رفتند و قضیه منصور هم حالت التهابی را در خانه حکمفرما کرده بود. مرحوم پدر پشت کرسی نشسته و داشت از کتاب دعای قدیمی که از بس خوانده کهنه شده بود دعا میخواند. من هم زیر کرسی رفته بودم، چون هوا خیلی سرد بود. باز در خانه را زدند. ساعت ده، ده و نیم شب بود. شهید حاج اسدالله، شهید حاج صادق و حاج هاشم امانی که خدا حفظش کند، به خانه همشیره ما میروند که 100، 150 متر بالاتر از منزل ما بود. ظاهرا ده بیست دقیقهای آنجا می‌‌مانند.

به هر حال در خانه را زدند و رفتم کلون در را باز کردم. تا در را باز کردم دیدم مرحوم حاج سعید امانی پشت در ایستاده است و هفت هشت ده نفر با لباس شخصی همراهشان هستند. مرحوم حاج سعید امانی پشت در مثل شیر ایستاده بود. گفت: «آقا مجتبی! آقایان میخواهند خانه را بگردند.»

هنوز جملهاش تمام نشده بود که همگی به داخل خانه ریختند و همه سوراخ سنبههای خانه را گشتند. هوا خیلی سرد بود و من هم لباس نازکی به تن داشتم و در سرما میلرزیدم. وقتی اینها را دیدم حالت هیجان و غروری به من دست داد.

تا از ایشان عبور نکردیم، کمی هم راجع به خصوصیات اخلاقی حاج صادق امانی صحبت بفرمایید.

در اینجا باید به ادب فوقالعاده ایشان اشاره کنم. به یاد ندارم ایشان هرگز پایش را جلوی کسی دراز کرده باشد. حتی چهار زانو هم نمینشست، بلکه روی دو زانو مینشست.

برخورد مأموران ساواک در مواجهه با خانوادهها چگونه بود؟

اینها افسر ارشدی به نام ختایی داشتند که گمانم بعد از انقلاب اعدام شد. تن همهشان بارانیهای سرمهای بود. سرهنگ ختایی به اتاقی آمد که کرسی بود و مرحوم پدر داشت دعا میخواند. اینها اسلحههایشان را کشیدند و آماده کردند و همه جا را گشتند و حتی صندوقهای قدیمی چوبی مادر را هم که بقچه لباسها را در آن میگذاشت و حتی بقچههای کفن مرحوم مادر و پدر را در آوردند و زیر و رو کردند. زمینها گل و شل بودند و اینها با کفش آمدند و روی ملحفههای سفید کرسی مادر رفتند و همه جا را کثیف کردند. چون یکدفعه به خانه آمدند، فرصت ندادند مادر چادر سرش کند.

کنار اتاق رختخوابهایی را در چادر شب پیچیده بود. تا دید اینها میآیند، چادر شب را روی سرش کشید. یک گوشه ایستاده بودم و وقتی دیدم اینها همه جا را کثیف کردند، گفتم: «آقا! ببخشیدها! ما اینجا نماز میخوانیم و شما با پاهای کثیف آمدهاید.» سرهنگ ختایی برگشت و چنان تو گوشی محکمی به من زد که هنوز صدای زنگ آن در گوشم هست. مادر خدا بیامرز ما بلافاصله فریاد زد: «ذلیل مرده! چرا در گوش بچه میزنی؟ مگر این بچه چه گفت؟ میگوید با کفش نیا به اتاق. ما اینجا نماز میخوانیم.» وقتی دید مادرمان هم جلویش ایستاده است، دیگر جرأت نکرد حرفی بزند. خلاصه همه سوراخ سنبههای خانه را گشتند، اما چیزی گیرشان نیامد و رفتند.

پس مدرکی از خانه پیدا نکردند؟

داداش خدا بیامرز در اتاق پذیرایی بالا کتابخانهای داشت که اعلامیههای انجمنهای ایالتی و ولایتی و اعلامیههای امام و حتی بعضی از دستخطهای امام هم آنجا بود. آنها که رفتند، هم من و هم مرحوم پدر هنوز ناشی بودیم و ترسیدیم نکند اینها دوباره برگردند و اینها را پیدا کنند. رفتیم و این چیزها را جمع کردیم. داداش شمشیر قشنگی با نیام بسیار زیبایی داشت و روی دیوار زده بود و شوخی جدی میگفت میخواهم امام زمان(عج) آمد با این شمشیر در رکاب آقا بجنگم.

خلاصه وسایل را آوردیم و در برفها و خاک باغچه را کنار زد و این شمشیر کذایی، اعلامیهها و نوارها را زیر خاک کرد و روی آن برف ریخت. بعد احتمال دادیم اینها برگردند و اعلامیهها و این چیزها را پیدا کنند، فردا صبح همه اینها را برداشتیم و به خانه خواهرم بردیم. قدیمها گلولههایی از خاکه زغال درست میکردند و در منقل میگذاشتند که کرسی را گرم کند. مخزنی بود که این گلولهها را آنجا نگه میداشتند و به آن کته زغال میگفتند و کمکم از این گلولهها استفاده میکردند. من و اخوی کوچکترمان آقا رضا اینها را به خانه خواهر بردیم و اعلامیهها، کتابها و نوارها را داخل کته زغال گذاشتیم و دوباره گلولهها را روی آنها چیدیم.

شاید بعضی از کارها امروز خندهدار به نظر برسد، ولی در آن موقعیت تنها کارهایی بود که میشد انجام داد. داماد بزرگمان حاج حسن که البته به گرد پای حاج صادق هم نمیرسید، پیشنهاد کرد گل بیاوریم و جلوی این خاکه زغالها را گلاندود کنیم که دیگر هیچ چیزی پیدا نباشد. فردا صبح حدود ساعت نه و ده بود که اینها به خانه ما رفته بودند. بعد هم به خانه خواهرم آمدند. ما گل درست کرده بودیم و داشتیم خاکه زغال را گلاندود میکردیم که آمدند. خانه خواهرم هم قدیمی و دو طبقه بود. همه جا را گشتند. من و بقیه هم سر تا پایمان گل بود و داشتیم گل درست میکردیم که به دیوار بمالیم. پرسیدند چه کار دارید میکنید. حاج حسن آقا گفت اینجا موش میرود. داریم گل درست میکنیم میمالیم که جلوی موشها را بگیریم. آنها کمی نگاه کردند و دیدند چیزی دستگیرشان نمیشود. ما فکر کردیم ممکن است اینها دوباره به اینجا برگردند و زدیم دیوار را خراب کردیم.

خانه پسرعمهمان با خانه ما کمی فاصله داشت. همه این بساط را داخل گونی ریختیم و به خانه پسرعمهمان بردیم. خانههای قدیمی دو تا چاه داشت. یکی مال توالت و دستشویی و دیگری هم اسمش آب چلو بود. قدیمیها آب برنج را در چاه توالت نمیریختند. از زیر خانه ایشان یک قنات هم رد میشد. اینها را به منزل ایشان بردیم و در چاه قنات و رویش هم برف ریختیم. خلاصه همه را آب برد. در چاه را هم بستیم. خاطرات زیادند و در این فاصله اتفاقات زیادی پیش آمدند که باید سر فرصت بیان کرد.

https://shoma-weekly.ir/c1qzIc