ویژه

صفات الهی در امانی متجلی بود

چهره حاج صادق انسان را یاد خدا می انداخت. چهره اش به دلیل نمازهای شبی که می خواند بسیار نورانی بود ایشان به انچه از کتب اخلاقی بخصوص معراج السعاده نراقی برای ما می گفت عالم بود
حسین مهدیان، از نزدیک ترین دوستان شهید حاج صادق امانی بوده است. البته او می گوید تا قبل از شهادت حاج صادق هرگز نمی دانسته که او و دوستانش چه می کنند و قصد مبارزه مسلحانه دارند. حسین مهدیان که روزگاری همراه شهید مهدی عراقی، کیهان را می گردانده و امروز هم در سنگر فرهنگ فعال است. با او در مورد شهید حاج صادق امانی گفتگو کرده ایم.

شما از کی با شهید حاج صادق امانی آشنا شدید؟

ما دهه 30 و اوایل دهه 40 شب های جمعه در مسجد شیخ علی نزدیک بازار آهنگران دعای کمیل برگزار می کردیم. آقای حاج صادق امانی و مرتبطین ایشان آن جا را پاتوق جلسات خود کرده بودند. آن زمان حاج صادق در مسجد جامع، در روزهای چهارشنبه، درس اخلاق میگفتند. کوهی از وقار و طمأنینه بود. جمعه ها هم مردانه می رفتیم محله قاسم آباد که دار و درخت فراوانی داشت و جوی آبی! آن جا نماز جماعت و جلسات و مذاکراتی داشتیم. ایشان هم صحبت می کردند.

یعنی ایشان سخنران جلسه بودند؟

ایشان بودند، آقای اسلامی هم بودند. آقای قدیریان هم صحبت می کردند. غذا را هم مادر آقای امانی تهیه میکردند و بعد از رسیدن به قاسم آباد، آقای قدیریان غذا را گرم و مهیا می کردند. عصر هم استراحت مختصری داشتیم و دوباره جلسه ادامه پیدا می کرد.

شنیده ایم که شما مداح جلسات بوده اید.

بله بنده بودم، آقای قدیریان هم می خواندند.

شعر های شهید امانی را می خواندید؟

گاهی شعر های ایشان و گاهی هم اشعار دیگر شعرا از قبیل آقای حسان را می خواندیم.

شهید امانی در جلسات بیش تر چه مواردی را مطرح می کردند؟

بیش تر پیرامون اخلاق و تقوا و تذکراتی بابت نماز شب صحبت می کردند.

در مورد مبارزه و جهاد صحبتی نمی کردند؟

مقدمات و آیات مربوط به مبارزه در صحبت های ایشان بود، اما در آن جلسه ای که با ما داشتند، زیاد در این زمینه صحبت نمی شد. شهید امانی در جلسات سری که با دیگر دوستانشان داشتند، و ما هم بعد از شهادتش متوجه شدیم، در مورد مبارزه و آیات و روایات آن گفتگو می کردند.

پس شما اصلا از آن جلسات سری وموضوعاتش خبر نداشتید؟

خیر. نکتهای که از ایشان به یادم مانده و گاهی به دوستان منعکس میکنم، این است که اگر نسبت به دوستان و بستگانتان با عینک خوشبینی نگاه کنید، هر زشتیای را زیبا میبینید، اما اگر با عینک بدبینی نگاه کنید، هر زیباییای را زشت میبینید. من میبینم که این مسئله در جامعه ما خیلی حس میشود و اگر این عینک بدبینی را برداریم، خوبیها که جای خود، با دیدن عمل زشت برادر دینیمان هم زود قضاوت نمیکنیم. اگر اینطور فکر کنیم، آنوقت همه جامعه را زیبا میبینیم. ما اگر با عینک بدبینی به جهان نگاه کنیم، خودمان هم تاریک میشویم.

این کسی که با ما این صحبتها را میکرد و این چنین روح مطمئنی داشت، در شاخه نظامی با شهید عراقی و... برای سرنگون کردن یک قدرت استعماری و از میان برداشتن حسنعلی منصور که عامل اجرای کاپیتولاسیون بود، نقشه اعدام انقلابی کشید. خیلی قدرت میخواهد. نفس مطمئنی که دارد این نکات ریز اخلاقی را به دیگران یاد میدهد، چنین برنامهای را طراحی میکند.

درباره شرایطی که آن عملیات صورت گرفت، یک چیزی ما میگوئیم و شما یک چیزی میشنوید. رژیم در اوج قدرت بود و آمریکا بر همه ارکان حکومت سلطه داشت و حسنعلی منصور مهره مستقیم آمریکا بود. در چنین شرایطی نقشه اعدام انقلابی این عنصر را بکشند و موفق هم بشوند، معجزه است.

قبل از اینکه این اتفاق پیش بیاید در مسجد جامع، در ماه رمضان برنامه این بود که هر روز یک نفر در جهت اهداف امام و مبارزه و پیاده کردن آرمان ایشان سخنرانی کند. هر روز یکی منبر میرفت و او را میگرفتند. دوباره جایگزین او کسی میرفت و به همین شکل. تمام کسانی هم که انتخاب میشدند، جان باخته و دلسوخته و دلکنده از زخارف دنیا بودند، مثلا امثال شهید باهنر انتخاب میشدند و این یک ماه به همین شکل ادامه پیدا میکرد. یک سرهنگ طاهری هم بود که میآمد و آنجا میایستاد که به او میگفتند سرهنگ سگی. سخنرانها را دستگیر میکردند و دوباره روز بعد، نفر دیگری جای او میآمد. خود دستگاه هم متحیر مانده بود که چگونه وقتی یک نفر دستگیر میشود، دو باره در همان مجلس، نفر بعدی بلافاصله جای او را پر میکند.

منزل پدر ما هم در همان منطقه بود و طبیعتا ما هم، همراه عدهای از جوانان مبارز و دست از همه چیز شسته شرکت میکردیم.

احساس شما بعد از شنیدن خبر اعدام انقلابی منصور توسط این عزیزان خصوصا شهید امانی چه بود؟ آیا به ایشان می آمد که چهره مسلحانه هم داشته باشند؟

بله زمینه اش وجود داشت. اما ما تصور نمی گردیم که در متن ماجرا باشند.

بعد از آن که منصور تیر خورد و عده ای دستگیر شدند، سراغ شما هم آمدند؟

بعد از آن ماجرا سراغ بنده و آقای تهرانی و عده دیگری از دوستان ما هم آمدند و ما را دستگیر کردند. دنبال مدارکی از این شهدا در منازل ما می گشتندکه البته چیزی هم پیدا نکردند. غیر از یک دفتر شعر از حاج صادق که پیش من مانده بود.

ما از حیای ایشان خیلی شنیده ایم.

اصلا چهره ایشان انسان را یاد خدا می انداخت.حیا هم که دیگر جزء صفات اعظم خداوند است. چهره اش بسیار نورانی بود و دلیلش هم نماز های شبی بود که می خواند. کسانی که نماز شب می خوانند، چهره شان بسیار نورانی می شود و بین مردم محبوبیت زیادی پیدا می کنند. ایشان عامل بود به آنچه از کتب اخلاقی به خصوص معراج السعاده نراقی برای ما می گفت.

اگر بخواهید در یک جمله حاج صادق را توصیف کنید چه می گویید؟

نمونه و اسوه تقوا، ایمان، مبارزه و جهاد بود. در واقع همان صفاتی که خدا، امیر المؤمنین و ائمه معصومین هم داشتند، در چهره ایشان تجلی پیدا کرده بود.

باقیمانده این شهدا که با شما رفاقتی عمیق داشت، شهید عراقی بود. گویا شما شاهد دیدار شهید عراقی پس از آزادی از زندان با امام در نوفل لوشاتو بودید.

بله، اولین برخوردی که با هم داشتند، بعد از یک نماز بود که ما شاهد بودیم. شهید عراقی وارد شد. امام نگاهی کردند به شهید عراقی. شهید عراقی ورزشکار و قوی بود و در زندان خیلی صدمه خورده بود. امام تعجب کردند و گفتند: «تو همان عراقی هستی؟»

در آنجا شهید عراقی مسئول حفاظت امام و مسئول پشتیبانی و تهیه غذا بود، چون از سراسر اروپا و آمریکا، دانشجویان و افراد دیگر میآمدند و برنامه داشتند و صحبت میکردند و ایشان هم روزها یک قابلمه بزرگ آبگوشت و گاهی سیبزمینی و تخممرغ درست میکرد و پذیرایی در همین حد انجام میشد.آنجا یک زندگی ساده علیواری بود که هر کس میآمد و آن را میدید تحولی در وجودش ایجاد میشد، گروههایی که از دیدار امام برمیگشتند، با یک حالت روحانی از آنجا خارج میشدند، دیدههایشان گریان و اشکهایشان سرازیر بود.

یک روز عدهای از دانشجویان مقیم آلمان که با بورس دولت ایران در رشته هسته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای تحصیل میکردند تا به کار در تاسیسات هستهای بپردازند، برای کسب تکلیف از امام به نوفل لوشاتو آمده بودند و میخواستند ببینند که آیا امام تجویز میکنند که آنها این دوره را ادامه دهند یا نه. نمازجماعت برگزار شد و ناهار با نان و تخم مرغ از آنها پذیرایی شد؛ بعد امام درباره شکنجهها و ظلمهای رژیم ستمشاهی صحبت کردند و گفتند: «این جوانهای رشید ما را این قدر زیر شکنجه و در زندان اذیت و آزار دادهاند که من وقتی در اولین برخورد آنها را دیدم، باور نکردم آن قامتهای رعنا و رشید این قدر زیر شکنجههای شاه افسرده شده باشد». این اولین بار بود که امام به این تعبیر در جمع از ایشان تجلیل می کردند.

بد نیست از پیوستن شهید عراقی به یارانش یادی کنیم، شما به هنگام ترور شهید عراقی توسط گروهک فرقان حضور داشتید و خودتان هم بهشدت زخمی شدید. لطفا ماجرای آن روز را بیان کنید.

بله، صبحها و عصرها با هم میرفتیم و میآمدیم و از بس کار زیاد بود، از این فرصت رفت و آمد استفاده و مشکلاتمان را در همین فرصت کوتاه مطرح میکردیم.. ساعت 7:10 دقیقه صبح ایشان میآمدند به منزل ما. روز یکشنبه چهارم شهریورماه هم آمدند و چند تا تلفن زدند و آمدیم بیرون و ایشان نشستند پشت فرمان و من نشستم بغل دست ایشان. ماشین ایشان پیکان بود. من در برابر هجمهای که صورت گرفت، سپر ایشان بودم. حسام پشت سر من بود و محافظ، پشت سر ایشان نشسته بود. منزل ما سه چهار خانه مانده به انتهای یک کوچه بنبست است. وقتی رسیدیم سر کوچه که وارد خیابان اصلی بشویم، شخصی در کنار ما ظاهر شد و اتومبیل ما را به رگبار بست. همان گروهی که شهید مطهری و شهید مفتح و شهید قرهنی را زدند، یعنی گروه فرقان، در پیادهرو کمین کرده بودند و یوزیهای قوی اسرائیلی دستشان بود و رگبار را از طرف من به ماشین بستند، طوری که در آهنی منزل روبرو سوراخ سوراخ شد. همین که رگبار مسلسل شلیک شد، من در یک لحظه دیدم که شهید عراقی از آنجا تکان خورد و ایستاد و دیگر من هیچ چیز را متوجه نشدم.

سه تا گلوله به من اصابت کرد. جراح گفته بود که از چند میلیمتری سر من چند گلوله عبور کرده بود. دو تا به کتف و دیگری به دستم خورد. یکی از آنها که ترکشهایش پخش شد و هنوز هم عکس که میگیریم، آن ترکشها در بدن ما هست. جراحی دستم هم طولانی شد و چندین بار جراحی صورت گرفت و جراح گفته بود اگر گلولهها یک کمی آنطرفتر خورده بود، سر من متلاشی میشد. آنچه از آخرین لحظه شهادت ایشان در ذهنم هست، قامت ایستاده ایشان است، یعنی در لحظه شهادت هم در مقابل دشمن سر خم نکرد و ایستاده شهید شد.

آن روز هولناک و آن صبح را همیشه به یاد میآورم که هر دو با هم از در رفتیم بیرون و تقدیر الهی بود که به من عمر دوبارهای داده شد و همیشه از خداوند استدعا می کنم که اگر در این عمر دوباره، کار خیری از ما سر میزند، شهید عراقی و حسام و حتی مادر حسام را در برکات و ثواب آن شریک بفرماید. این کار هرشب جزء دعاهای من است.

چطور بود که ایشان خودشان رانندگی میکردند؟

ایشان میتوانست ماشین بگیرد، راننده بگیرد، ولی با همان پیکان ساده میرفت. از همه امکانات میتوانست استفاده کند و امام هم صددرصد اجازه میدادند، ولی اساسا اهل این حرفها نبود. اصلا امثال ایشان به این چیزها فکر نمیکردند. زندگیشان همان زندگی سابق و تواضعشان همان تواضع همیشگی بود. اینها از روزی که شروع به مبارزه کردند، شهادت را در برنامهشان داشتند و هر روز که از خانه می‌‌آمدند بیرون، این حساب را میکردند که برنمیگردند و آماده بودند. آن موقع هم که کسی حواسش نبود. مرحوم مطهری تک و تنها در خیابان راه می‌‌رفت که ایشان را زدند. حتی یک نفر هم همراه ایشان نبود. اصلا تصورش را هم نمیکردیم که چنین حادثهای پیش میآید. سیصد و چهل - پنجاه نفر در لیست فرقان بودند. در لانه جاسوسی اسناد ارتباط رهبر فرقان، گودرزی با آمریکا پیدا شده بود.

شما ضاربین خودتان را هم دیدید؟

بله، بعد از شهادت عراقی زندگی برایم خیلی تاریک و رفتن به کیهان برایم بی معنی شده بود، مدتها به روزنامه نرفتم و به نیابت او به حج رفتم. وقتی از حج برگشتم، گفتند ضارب را دستگیر کردهاند و اگر مایلید بیایید او را ببینید. من به زندان اوین رفتم و آن فرد را آوردند پهلوی ما نشاندند. مامور از او پرسید: «ایشان را می شناسی؟» گفت: «بله ایشان مهدیان است.»پرسیدم: «شما هدفتان از کشتن ما چه بود؟» گفت: «برداشتهای ما و بینشهای ما..» و ... و نامی از دکتر شریعتی آورد. گفتم: «میدانی در آن شرایط سخت خفقان، شریعتی که تو به اصطلاح مرید او هستی و به اسم او کشتار میکنی، تا نیمههای شب جلسات خصوصیاش را در همین خانهای که تو برای ترور ما به آنجا آمدی، تشکیل میداد.آیا تو میدانی که وصیتنامه تاریخی که بین شریعتی و محمد رضا حکیمی رد و بدل شد در همین خانه بود؟ تو از شریعتی چه شناختی داری؟» مدتی سکوت کرد و گفت: «شما اگر خواستید مرا ببخشید.» اتفاقا برادرش هم به ملاقات آمده بود، گفتم ببینم ضارب به او چه میگوید. برادرش گفت: «اولین کسی را که ترور کردی، آیت الله مطهری بود که در تشییع جنازهاش یک میلیون نفر با مشتهای گرهکرده گفتند: "مطهری شهادتت مبارک” . آیا این برایت انگیزهای نشد که در افکارت تجدیدنظر کنی؟» او با حالت استهزاء گفت: «اکثریت نمی فهمند».

در هر حال در آن روحیهای که من در اینها دیدم و آن کسانی که اینها را انتخاب کرده بودند، برای ما معلوم شد که دشمن ما تا کجاها را حساب کرده و از سالها پیش که احساس میکرده، انقلاب به وقوع خواهد پیوست، پیشبینی کرده که زمینههای فکریاش چه کسانی هستند، بازوهای اجرایی آن چه کسانی هستند و روی همین حساب تروریستهایی را تدارک دیده که بهموقع توطئه کرده و درست در هنگام شکوفایی و آغاز شکلگیری انقلاب شروع به ترور و جنایت کردند.

ظاهراً تنها تشییع جنازهای که امام در آن شرکت کردند، تشییع جنازه شهید عراقی بود...

همین طور است. چند وقت پیش در منزلی بودیم، یکی از نزدیکان امام گفت: «من راننده بودم. وقتی جنازه شهید عراقی را به قم آوردند، آنقدر فشار جمعیت بود که نمیشد حرکت کرد. هرچه میخواستیم امام را برگردانیم، ایشان اجازه نداد. فشار مردم بهحدی رسید که موتور ماشین سوخت.» امام نسبت به شهادت آقای عراقی، بهقدری متاثر شده بودند که با وجود چنین وضعی برنگشتند و در تشییع جنازه شهید عراقی حضور داشتند.

در این 50 سالی که از شهادت حاج صادق امانی می گذرد، احساس و فکر شما در مورد ایشان چه بوده است؟

خواب هایی از ایشان دیده ام ولی چون ثبت نکردم، همه فراموش شده است. به هرحال هرچه مانده حسرت است. برای آن که آن ها رفتند و ما ماندیم.

اگر بازگردیم به 50 سال قبل شما چه کارهای اضافه تر از آنچه انجام دادید، می کنید؟

خدا توفیق داد و ما قدم در همان مسیری گذاشتیم که آنان رفتند. ماجرای ترور بنده در واقع ادامه همان مسیر است. از خدا می خواهیم توفیق شهادت را به ما هم عنایت بفرماید.

https://shoma-weekly.ir/qGAafo