ویژه

صدایی به بلندای تاریخ

دربند 9 برخورد زندانیان عادی با ما خیلی خوب بود و احترام ما را نگه می‌داشتند. قاچاقچی معروفی بود به نام قاسم گربه که آمد و گریه کرد و به ما ‌گفت: «ما برای دنیایمان اینجا هستیم و شما برای آخرتتان.» گاهی اوقات شام و ناهار مهمان آنها بودیم. در زندان رسم بر این بود که زندانیان تازه وارد، ابتدا دم در می‌نشستند و بعد از چندین ماه وارد اتاق می‌شدند، ولی با تصمیم خود زندانی‌‌‌ها ما از همان روز اول وارد اتاق‌ها شدیم.
حاج هاشم امانی- به قول شاعر که میگوید: «یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب/ کز هر زبان که میشنوم نامکرر است» هر چه قضیه جمعیت هیئتهای مؤتلفه تکرار میشود باز هم بحث مستوفا در باره آن نشده است. جمعیت هیئتهای مؤتلفه بهطور خودجوش و دفعتاً به وجود نیامد، یعنی قارچمانند و یک شبه تشکیل نشد، چون در بعضی تعابیر و توصیفات اینطور برداشت میشود که جمعیت هیئتهای مؤتلفه دفعتاً به وجود آمد. به سابقهای اشاره میکنم که خودم در جریان آن بودم. بعد از شهریور 1320 و تضییقاتی که نسبت به مسائل مختلف، بهخصوص مذهبی وجود داشت، خود به خود حرکتهای متفرق اسلامی پیدا شد. اشکال این حرکتها در این بود که با هم هماهنگ نبودند و حتی در مواردی نه تنها همدیگر را تأیید نمیکردند، بلکه همدیگر را خنثی میکردند. مسئله هماهنگ و همکاری کردن جمعیتهای اسلامی قبل از سال 40 و زمان مطرح شدن جمعیتهای مؤتلفه در نوبت دیگری هم مطرح شده بود که پس از شهریور 1320 ـ دقیقاً خاطرم نیست ـ سالهای 1326، 1327 یا 1328 عدهای از کسانی که مبارزات سیاسی و مذهبی میکردند، میکوشیدند جمعیتهای هیئتهای مذهبی را متفق و هماهنگ کنند تا حرکتشان واحد باشد. از کسانی که خاطرم هست در این راه کوشش میکردند، حاج آقا رضا فقیهزاده داماد آقای اشراقی بزرگ (حاج محمدتقی اشراقی)، آشیخ مهدی شریعتمداری، آقای حاج سراج انصاری ـ قبل از تشکیل اتحادیه مسلمین. اجمالاً این بزرگواران در هماهنگی جمعیتها خیلی کوشیدند تا ثمرهای را که از هماهنگی جمعیتها و کار جمعی به وجود میآید به دست آورند، ولی نتوانستند این کار را به نتیجه برسانند. جمعیتهای مذهبی که به آنها میگفتیم جمعیتهای سینهزنی کاملاً نمیتوانستند خودشان را با کارهای سیاسی تطبیق بدهند و ترس، رعب و وحشتی که از زمان حکومت پهلوی در آنها مانده بود وجود داشت و فکر میکردند با انجام کار سیاسی رژیم مانع آنها برای انجام کارهای مذهبی نظیر سینهزنی و عزاداری میشود.

از سال 1334 تا سال 1340، دوران فترتی بود و حرکت اسلامی وجود نداشت و بهطور کلی این مسئله متوقف مانده بود. ابتدای سال 1340 رنسانسی بود و حرکت شدید و جمعی اسلامی به رهبری مرجعیت شروع و مجدداً این فکر از آن سال پیدا شد تا جمعیتهایی که به صورت متفرق کار میکنند با هم هماهنگ شوند، مثلاً یک روز بازار بسته و دانشگاه باز بود و روز دیگر برعکس یا یک روز تهران به مناسبتی بسته میشد و آن روز شهرستانها هماهنگ نبودند. در مورد جمعیتهای مختلف هم همینطور یک بار جمعیتی اعلامیه میداد و جمعیت دیگر کاری نمیکرد. منظور این بود که جمعیتها را با هم هماهنگ کنند تا به صورت واحد کار و فعالیت داشته باشند. در این باره ابتدائاً جلساتی تشکیل شد که بنده، شهید عراقی، آقای عسکراولادی، حاج آقا شفیق، آقای محتشمی و رفقای دیگر بودیم که سعی میشد روی اساس این فکر کار شود و با گروهها و جمعیتهایی که در مساجد به صورت خودجوش کار میکردند تماس و ارتباط گرفته شود و فعالیتها را به صورت واحد در بیاورند و یکپارچه کنند.

در این زمان ما حدود 20 نفر بودیم که از آن جمله میتوانم به آقایان عسکراولادی، مصطفی حائری و ابوالفضل حاجیحیدری اشاره کنم که روزهای جمعه دور هم جمع میشدیم و در باره مسایل روز بحث و تبادل نظر میکردیم.

آقای عسکراولادی پیشنهاد کردند تا نام جمع خود را «مسلمانان آزاده» بگذاریم و این اولین نامی بود که برای جلسات خود گذاشتیم. بهتدریج با سایر گروهها نیز ارتباط برقرار کردیم و به فعالیت پرداختیم. یک گروه، گروه مسجد شیخعلی بود، گروه برادران اصفهانی نیز هم آمدند و این سه گروه با هدایت امام راحل(ره)]، پایهگذار جمعیت مؤتلفه اسلامی شدند که مجری منویات و دستورات امام راحل بودند. یک جمعیت توانا و موثر که غیر از انگیزه کار و جهاد برای اسلام، هیچ انگیزه دیگری نداشت.

با روحیه که در مردم وجود داشت و شور و هیجانی که در اثر بیانات حضرت امام(ره) ـ که آن موقع به ایشان حاج آقا روحالله میگفتند ـ پس از سالها فترت، این جریان بسیار موفق عمل کرد و این کار به سرعت پیش رفت و توانستند ظرف مدت کوتاهی برای خودشان تشکیلات ایجاد کنند، حوزههایی تشکیل و در آنها تعلیماتی بدهند، با تمام شهرستانها ارتباط برقرار کنند و در مجموع در طول این مدت کارهای زیادی کردند. جمعیتهای مؤتلفه بازوی مرجعیت بود و مدام با حضرت امام(ره) و مراجع دیگر ارتباط داشتند، از جمله آیات گلپایگانی، نجفی مرعشی و روحانیونی که در شهرستانها بودند نظیر آیتالله محلاتی در شیراز و سایر علما. در واقع ارتباط کلی با تمام علمای شهرستانها و همه گروههای مبارز شهرستان داشتند. همه کارهایی که در این چند سال انجام گرفت، توسط جمعیتهای مؤتلفه بود، منتهی از نظر معرفی غریب واقع شدند و کسی اینها را بهطور کامل و مستوفا تشریح نکرده و اطلاعات مردم در باره اینها کم است.

جمعیتهای مؤتلفه معتقد بودند در چهارچوب شرع حرکت کنند و برای تمام کارهایشان فتوا داشته باشند و بدون فتوا و نظر مرجع کاری نکنند، چون کارشان خدایی بود و میخواستند مأجور عندالله باشند، نه اینکه مؤاخذه شوند. بنابراین با تشکیل شورای روحانیت قسمتی از نقایص کارها رفع شد. همچنین توانستند از طریق روحانیت جلساتشان را تغذیه فکری کنند و در مسائل مختلف از روحانیت راهنمایی بگیرند. اعضای شورای روحانیت شهید بهشتی، مرحوم حاج آقای انواری برادر عزیزمان که در این چند سال در زندان همراه همدیگر بودیم و چند تن دیگر از آقایان روحانی بودند و آنچه را که در توان داشتند در این راه به کار گرفتند و از نظر فکری جمعیت را اداره میکردند.

در مراسمهائی که برگزار میکردیم، تعداد زیادی شرکت میکردند. در ماه رمضان سال1342، در مسجد جامع تهران، طی 30 شب مراسمی را برگزار کردیم که واقعاً مردم از آن استقبال کردند. اولین کسی که آن زمان در ایام ماه مبارک رمضان در مراسم ما در مسجد جامع سخنرانی کرد، حاج اصغر مروارید بود و سپس از سخنرانهای دیگر استفاده شد.

برنامه ریزی سالگرد 15 خرداد در منزل ما بود و تمام پلاکاردها در منزل ما تهیه شد. ساواک باخبر شده بود که عدهای می خواهند در مسجد شاه(امام فعلی) سالگرد بگیرند. نظامیها کنار مسجد ایستاده بودند، ولی ما از پایینتر، پلاکاردها را به دست گرفتیم و یک نفر قرآن گرفت و رفتیم تا چهارراه سیروس و بعد سرچشمه تا مسجد سپهسالار. مردم گروه گروه با عکس و پلاکارد به ما ملحق شدند. در آنجا نظامیها حمله کردند و زد و خورد زیادی شد و شهید عراقی و سی چهل نفر دیگر دستگیر شدند و فکر کنم سه چهار ماهی در زندان بودند.

در 15 خرداد، بعد از دستگیری امام حرکتی شد، ولی برای تبعید امام کار چندانی نشد. به یاد دارم در 15 خرداد، شهید عراقی روی جیپ ایستاده بود و مردم را دعوت میکرد و میگفت که مغازهها را ببندند. به میدانی هم که طیب بود، رفت و از میدانیها دعوت کرد و طیب و اطرافیانش هم کلانتری شماره 6 را تخلیه کردند و به هم ریختند، اما حرکت سازماندهی شدهای نبود، بلکه هر کدام متفرقه کار انجام دادند. من هم نزدیک مسجد امام بودم و آنجا خیلی درگیری بود و مردم خیلی تلاش میکردند که اداره رادیو را به دست بگیرند. این روزها شلوغ بود و چندین نفر گلوله خوردند. حرکت خودجوش بود و مردم، خودشان به سمت رادیو حرکت کردند تا نزدیک ساعت دو که فعالیت مردم کم شد و نظامیها از کم شدن جمعیت استفاده کردند. کلا نزدیک به 13 روز، بازار تعطیل بود و مردم را میگرفتند، از جمله سیدمحمود محتشمی را گرفتند. در هر حال بعد از 15خرداد و بعد از تبعید امام، مردم حرکتی نکردند، غیر از اینکه مثلا در بازار حضرتی که متدینین بودند، بازار تعطیل شد که خیلی هم به آن اهمیت داده نشد.

سال 1343 مراسم مشابه سال قبل در تا هفدهم ماه مبارک رمضان ادامه داشت، اما رژیم با حمله به مسجد جامع و دستگیری چند تن از دوستان ما، برنامه را تعطیل کرد. دو روز بعد از تعطیلی این مراسم بود که منصور را زدیم. یادم هست که حاج صادق میگفت دیگر این صداها فایده ندارد، باید صدا از گلوله بلند شود.

تصمیم گرفتیم منصور را بزنیم و برنامهریزی کردیم که این کار را جلوی مجلس انجام دهیم. چون ارتباط با امام که در تبعید بودند وجود نداشت و شهید بهشتی و دیگر نمایندگان ایشان، در حدی بودند که فتوا بدهند، از آنها فتوا گرفته شد. من در جایی خواندم که حسنعلی منصور برای آمریکائیها از شاه هم مهمتر بود، چون کسی بود که این همه خیانت به کشور و به اسلام کرد.

آن زمان غیر از شاه هیچ کس حق نداشت با ماشین وارد مجلس شود و باید جلوی در مجلس پیاده میشد و این امر برای حفظ پرستیژ مجلس بود و ما نیز از همین نکته استفاده کردیم و منصور را به سزای خیانتهایش رساندیم.

بنده در 9 بهمن ماه دستگیر شدم. ابتدا شهید بخارایی دستگیر شد و از کارتی که در جیبش پیدا کردند، توانستند او را شناسایی کنند. به خانه محمد بخارایی مراجعه میکنند و در آنجا از ارتباطات او سؤال میکنند و مطلع شدند که با حاج صادق امانی ارتباط دارد. بقیه را نیز دستگیر کردند. من از آن شب به خانه نرفتم، تا اینکه از یک قرار تلفنی که با کسی گذاشتم توانستند من را در محل قرار ملاقات دستگیر کنند. ضداطلاعات هم من را گرفت. بعد از این ماموران تا 21 روز در خانه ما حضور داشتند، چون موفق نشده بودند حاج صادق را بگیرند و میترسیدند ترور دیگری صورت بگیرد. رژیم واقعاً وحشت کرده بود. برخی از افراد دستگیر شده، از زمان ترور هم اطلاع نداشتند، چون کار کاملاً تشکیلاتی بود.

در دادگاه از یکی از ما پرسیدند: «شما چطور از ترور منصور مطلع شدید؟» و پاسخ داده شد: «درخیابان بودم که دیدم ماشینها بوق میزنند و چراغهایشان را روشن کردهاند و من از این جهت متوجه ماجرا شدم.» جواب برای رئیس دادگاه بسیار سنگین بود. دادگاه ما در اردیبهشت برگزار شد و رژیم طی این مدت به دنبال مرتبطین با ما بود. به عنوان مثال شهید عراقی را بدون اینکه کسی اعترافی بکند و تنها بر اساس حدس و از روی سابقه ایشان در واقعه 15 خرداد دستگیر کردند. در بازجوییها نیز هیچ کس منکر کارهایش نمیشد و همه راحت اقرار میکردند. برای مثال از شهید امانی پرسیدند: «شما چرا این اسلحه را به محمد بخارایی دادید؟» و ایشان محکم پاسخ دادند:«برای اینکه منصور را ترور کند.» یا عباس مدرسیفر خطاب به رئیس دادگاه پاسخ داد که ترور منصور وظیفه شما بوده است. در کنار دستگیری شاخه نظامی، شاخه سیاسی و فرهنگی را نیز به دلیل ارتباط با ما دستگیر کردند و برای آنها از جمله شهید لاجوردی، شهید صادق اسلامی و توکلیبینا یک تا دو سال محکومیت بریدند.

دادگاه هم که تشکیل شد، رئیس اول آن سرهنگ بهبودی بود که بعدها اعدام شد. دادگاه محاکمهها، اصلاً شباهتی به دادگاه کسانی که قرار بود اعدام شوند، نداشت. همه ما بشاش و خوشحال بودیم و در بعضی مواقع حتی دادگاه را به سخره میگرفتیم. در این دادگاه، چهار شهید عزیزمان حکم اعدام گرفتند، اما در دادگاه دوم که صلاحی ریاست آن را به عهده داشت، من و شهید عراقی نیز به لیست اعدامیها اضافه شدیم. صلاحی ادعا میکرد که دادگاه اول به ما آسان گرفته است و به خیال خود میخواست سختگیری کند. در این دادگاه آیتالله انواری به 15 سال، مرحوم حاج احمد شهاب10 سال و حمید ایپکچی به 5 سال حبس محکوم شدند، لکن به دلیل فعالیت گسترده علما در بیرون، حکم ما به حبس ابد تغییر یافت. به حکم نیز اعتراض نکردیم.

سرهنگ پریور ، رئیس کل زندانها بود و ما را خواست. روال این بود که اگر یک نفر میخواست اعدام شود، چند نفر دیگر را هم با او میخواستند، بعد بقیه را میفرستادند و او را نگه میداشتند و به او میگفتند. شهید عراقی رفت و به پریور گفت که هیچ نیازی به این کار نیست و همه میدانند. وقتی شهید عراقی آمد و آن چهار نفر رفتند، متوجه شدم که عفو شدهایم. تا شب قبل، از اجرای حکم، اطلاع نداشتیم. البته از صدور حکم در دادگاه دوم تا اجرای آن، ده روز بیشتر طول نکشید. جالب آنکه در هنگام قرائت حکم در دادگاه آنکه میلرزید، کسی نبود جز رئیس دادگاه، در بین ما حالت شعفی به وجود آمده بود.

آن شب ما چند نفر در کنار هم گذراندیم. همگی روحیه عالی داشتند و هیچ یک از ما ترس نداشتیم. آن چنان شرایط برای ما عادی بود که مثلاً زمانی که شهداء را برای اعدام صدا میزدند، مرتضی نیکنژاد داشت مسواک میزد که ماموران صدایش کردند. شهید گفت: «بگذارید مسواکم را بزنم میآیم.» و یا روز آخر که به شهدا ملاقات دادند، به او گفته بودند که برای نجاتش پنج هزار تا لاحولولا قوه الابالله بگوید. شهید در لحظات آخر با حالت مزاح گفت: «دو هزارتایش راگفتهام، سه هزار تای بقیه رانیز تا مرا میبرند میگویم!» حاج صادق امانی نیز در همان حال ما را به آینده امیدوار و توصیه اخلاقی میکرد.

بعد از شهادت آن چهار عزیز ما را به عنوان زندانی عادی به زندان قصر بند 9 منتقل کردند. در این بند، قاتلان، قاچاقچیان و جانیها رانگه میداشتند و آن قدر شلوغ بود که شبها که در را میبستند، جا نبود که برخی بخوابند ویا بنشینند، به همین خاطر تا صبح سرپا بودند. قصدشان نیز این بود که روحیه ما را بشکنند، ولی بالاخره به دلیل فعالیتهای دوستان در بیرون زندان و تلاشهای خودمان، ما را به زندان شماره 3 که مخصوص زندانیان سیاسی بود، انتقال دادند.

دربند 9 برخورد زندانیان عادی با ما خیلی خوب بود و احترام ما را نگه میداشتند. قاچاقچی معروفی بود به نام قاسم گربه که آمد و گریه کرد و به ما گفت: «ما برای دنیایمان اینجا هستیم و شما برای آخرتتان.» گاهی اوقات شام و ناهار مهمان آنها بودیم. در زندان رسم بر این بود که زندانیان تازه وارد، ابتدا دم در مینشستند و بعد از چندین ماه وارد اتاق میشدند، ولی با تصمیم خود زندانی‌‌‌ها ما از همان روز اول وارد اتاقها شدیم.

این مدت یک سال طول کشید. در زندان شماره 3 نیز به دلیل آنکه کمونیستها حضور داشتند، در اذیت بودیم، ولی شرایطش از زندان عادی خیلی بهتر بود. با این حال مزاحمتهایی نیز برای ما داشتند. شهید عراقی چندین بار با آنها برخورد کرد و نامههائی را نیز در این باره به بیرون زندان فرستاد که یکی از این نامهها پیدا شد و به همین خاطر 40 روز او را به انفرادی بردند. در انفرادی خیلی او را اذیت کردند، بهطوری که وقتی برگشت، 10 سال پیرتر، قد رشیدش خمیده و صورت او تکیده و لاغر شده بود و تا مدتی حرف نمیزد. بعد از آن نیز به زندان برازجان تبعید شد. به هر حال در طی حدود 13 سال زندان، اتفاقات زیادی برای ما رخ داد.

https://shoma-weekly.ir/4gc4mc