در مورد ارتباط آن شهید بزرگوار با سازمان مجاهدین «بادی» گفت غیر از حضرت امام، دو نفر خیلی زودتر از بقیه متوجه این انحراف شدند. یکی مرحوم شهید مطهری بودند و یکی هم مرحوم شهید لاجوردی. این دو نفر قبل از همه ماها فهمیدند. مرحوم مطهری که متفکر بودند و مثل امام با مطالعه آثارشان متوجه شدند. مرحوم لاجوردی هم که از همان ابتدا همراه با سران آنها دستگیر و در زندان متوجه شد و خیلی سخت با آنها مبارزه میکرد. بقیه ماها به این زودیها متوجه نشدیم. کسانی که با سازمان همکاری داشتند، قبل از اعلام رسمی تغییر موضع توسط سازمان، زمزمههایی را میشنیدند که اسلام دیگر برای مبارزه کافی نیست و علمایی که در حوزه نشستهاند با همه جا قطع ارتباط کردهاند و علم مبارزه، مارکسیسم است و همین حرفهایی که شنیدهاید. امثال ماها که مقید بودیم که برای کارهایمان تأیید مرجعیت را داشته باشیم، نسبت به سازمان سست شده بودیم.
شهید اندرزگو هم به این واقعیت رسیده بود، اما امید داشت که شاید بتواند در آنها نفوذ کند. شاید بشود گفت اواخر سال ۵۴ بود که او هم متوجه شده بود، ولی ارتباط را با آنها قطع نکرد تا اوایل سال ۵۵. در سال ۵۵ آمد و گفت که ما باید سازمانی را درست کنیم تا کسانی را که معتقد به تغییر موضع نیستند، جذب کنیم و طرح «مجاهدین راستین اسلام» را ریخت. حدود ۶۰ هزار اعلامیه هم چاپ و تقسیم بندی کردیم که به جاهای مختلفی بفرستیم که بعد با آمدن آقایی از لبنان به نام احمد نفری که اندرزگو او را پیدا کرد و آورد تحویل ما داد و اول او را گرفتند و بعد هم مرا دستگیر کردند و عملاً این طرح معوق ماند.
درباره زندگی مخفی ایشان باید بگویم که اندرزگو خودش را نشان نمیداد. البته بعضی کارها را هم میکرد. یک روز او را سوار ماشین کرده بودم. صندلی جلو نشسته و کلاه شاپو سر گذاشته بود و عینک هم زده بود. در خیابان آبشار میرفتیم و برادری را که یک روحانی بود و با اندرزگو همکاری داشت و او را گرفته بودند، سوار کردیم، یعنی اندرزگو گفت که سوارش کنیم. بعد به من گفت که از او بیست سئوالی بپرسم که حدس بزند او کیست. من این کار را کردم و آن مرد نتوانست جواب بدهد. بالاخره گفتم که این اندرزگوست. آن روحانی در ماشین را که در حال حرکت بود، باز کرد و خودش را انداخت پایین!
چندین اسم داشت. آخریش دکتر جوادی بود. مدتها آشیخ عباس تهرانی بود. توکل بسیار بالایی داشت. موفقیت او در مخفی ماندن و لو نرفتن، شاید تا حد زیادی به دلیل ساده و عادی زندگی کردنش بود. یادم هست پسر یکی از آقایان علما فراری شده و رفته بود درخانهای و همان جا مانده و بیرون نیامده بود. اهل محل رفته و به مامورین خبر داده بودند که آقایی یکی دو ماه پیش رفت توی این خانه و بیرون نیامد و آمدند و او را گرفتند و اعدامش کردند، ولی اندرزگو این طور نبود. زندگی عادی میکرد. حتی میرفت خارج از کشور و میآمد و با تغییر قیافهای که میداد، همه جا رفت و آمد داشت.
لبنان و عراق زیاد میرفت. یک بار همدیگر را در سوریه دیدیم که دیدار خیلی مفصلی نبود. سال ۵۴ بود که من رفتم دیدن شهید محمد منتظری. در آنجا نمیخواستیم سوریهایها بفهمند که شهید اندرزگو با ما ارتباط دارد، چون هرآن ممکن بود اتفاقی بیفتد. خود ایشان هم نمیخواست چندان با من تماس داشته باشد و من بیشتر با محمد منتظری صحبت کردم. در ایران هم هر وقت با هم ملاقات داشتیم یا خانه خود من بود یا منزل علی حیدری یا مغازه صالحیها. توی مغازه صالحیها در اتاقی که ماست میبستند، مینشستیم و حرف میزدیم.
در مورد شیوه مبارزاتی ایشان نیز خاطرات جالبی دارم. در تمام طول مدتی که از من بازجویی میکردند، یک جمله ایشان همیشه یادم بود. میگفت وقتی دستگیر شدی و از تو بازجویی میکنند، تصور کن که نوک یک سر نیزه زیر گلویت قرار دارد. تا وقتی که بگویی نه، گلویت از سر نیزه فاصله میگیرد، همین که بگویی بله، نوک سر نیزه میرود داخل گلویت. به همین دلیل من خیلی کتک خوردم، اما چیزی بروز ندادم. او به عنوان یک انسان مبارز و فداکار و از خود گذشته، برای خیلیها الگو بود.
ایشان چند باری به نجف رفت و با امام هم در تماس بود، اما به ما چیزی نمیگفت. بعدها که از ایشان صحبت میشد، امام به نیکی از وی یاد میکردند. امام در مورد بعضی از اشخاص خیلی به صراحت حرف زدهاند، از جمله شهید مطهری و شهید بهشتی، ولی در مورد بعضیها به صراحت حرفی نزدهاند. در مورد شهید اندرزگو همیشه از وی تقدیر میکردند.