ویژه

شهدای موتلفه شاگرد تفسیر آیت الله مهدوی کنی بودند

من، نیک‌نژاد، بخارائی و هرندی هم شب‌های ‌شنبه می‌رفتیم پای تفسیر آقای مهدوی‌کنی. آنجا یک مقداری شکل و سامان گرفته بود. قرار گذاشتیم شب‌های شنبه در مسجد جلیلی پاسخ به سئوال بگذاریم. فرم‌هایی را چاپ کردند، بعد که افراد دورتادور می‌نشستند این فرم‌ها را پخش می‌کردیم. آقای مهدوی‌کنی هم شروع به تفسیر گفتن می‌کردند. بعد که فرم‌ها را پخش می‌کردیم هر کس هر سئوالی داشت، در فرم‌ها می‌نوشت.
مهدی سعید محمدی- من در مسجد با مرحوم شاهچراغی با شهید امانی آشنا شده بودم و سابقه آشنایی با ایشان را نداشتم. ما هر شب با ایشان مباحثه داشتیم، آن شبی که فردای آن نیک‌نژاد و بخارائی و هرندی منصور را ترور کردند، داشتیم با ایشان درسی را که آقای شاهچراغی داده بود مباحثه می‌کردیم. یادم است بیست دقیقه، نیم‌ساعت درس را برای ایشان گفتم، ولی هرچه می‌گفتم، می‌دیدم ایشان حواسش به درس نیست و در عالم دیگری و در فکر است. اصلاً با من صحبت نمی‌کرد. آن شب خیلی تعجب کردم که من این همه صحبت می‌کردم، اما ایشان در سکوت و آرام بودند. فردی که فردایش می‌خواهد امر به آن مهمی را دنبال کند، آمده در درس و مباحثه هم شرکت کرده است که این خیلی برایم مهم بود. فردای آن شب به مسجد جامع رفتیم و از اخبار رادیو شنیدیم که منصور ترور شد و آن کسی که او را ترور کرده، دستگیر شده و اسمش بخارائی است. با شنیدن این خبر خیلی تعجب کردم که واقعاً بخارائی این کار را کرده؟! ما دو شب قبل از آن ماجرا با بخارائی حوزه داشتیم و آقایان نیک‌نژاد و هرندی هم در آن حوزه با هم بودند. از این تعجب می‌کردم که اینها اصلاً اهل این حرف‌ها نبودند. خلاصه فردای روزی که اینها منصور را ترور کردند، با یکی از دوستان خانه نیک‌نژاد رفتیم تا ببینیم قضیه چیست. با آن رفیقم تا خیابان صابون‌پزخانه و کوچه‌ای که معمولاً از آنجا خانه آنها می‌رفتیم، رفتیم. آمدیم برویم داخل کوچه که متوجه شدیم سر خیابان یک ماشین پلیس ایستاده است. به رفیقم گفتم: «کج کن برویم از آن طرف، ماشین پلیس ایستاده، خطرناک است، نمی‌شود برویم». برگشتیم و آمدیم خانه که فردا صبح رفیقم را هم گرفتند. با خودم گفتم وقتی او را گرفتند حتماً سراغ من هم می‌آیند. خلاصه من هم با احتیاط سمت خانه و این طرف و آن طرف می‌رفتم، تا اینکه متوجه شدم وقتی اینها بخارائی را گرفتند، به‌شدت او را تحت فشار قرار دادند و از جیبش نشانی‌ای پیدا کردند که نشان می‌داد مغازه‌شان در بازار آهنگرها است. می‌روند مغازه و از آنجا آدرس خانه را می‌گیرند و می‌روند خانه و نشانی رفیق‌های بخارائی را از خانواده‌اش می‌گیرند و به این ترتیب مأمورین می‌روند خانه مرتضی.

صبح‌های جمعه تفسیر قرآن داشتیم که مرحوم شاهچراغی می‌آمد و تفسیر قرآن می‌گفت؛ بخارائی و نیک‌نژاد و هرندی و تعدادی از دوستان صبح‌ها در آن تفسیر شرکت می‌کردند. اتفاقاً یکی از دوستان ما، آقای زارع که در آن جلسات حوزه‌ای بود، رفته بود در خانه مرتضی نیک‌نژاد و صدا زده بود: «مرتضی!» از آن طرف گفته بودند: «بیا تو! مرتضی اینجا است»، بنده خدا وقتی وارد منزل شد مأمورین در خانه بودند و دستگیرش کردند. همه اثاث و وسایل و کیسه‌های پر از اعلامیه و تابلوهایی را که درست کرده بودیم جمع کرده بودند. ما این تابلوها را از پرچم‌های بازار که می‌گرفتیم و «لااله‌الا‌الله» و «محمّداًرسول‌الله» را روی آنها رنگ می‌زدیم، درست می‌کردیم؛ بعد اینها را به مغازه‌دار‌ها می‌دادیم و موقع تولدها و جشن‌‌ها به مغازه‌هایشان می‌زدند. همه اینها را در کیسه ریخته بودند و مرتضی را هم دستگیر کردند. اگر ما هم رفته بودیم، ما را هم گرفته بودند، ولی ما نرفتیم، اما آن بنده خدا را که رفته بود گرفتند. این رفیقم می‌گفت: «مرا که بردند آنجا، همین‌طور می‌زدند. هر روز مرا می‌زدند و می‌گفتند رفیق‌هایت را بگو». البته وقتی مرتضی [نیک‌نژاد] را گرفتند، او را هم می‌زدند. این رفیق ما را دائماً می‌زدند و او هم مقاومت می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. تا اینکه گفت: «یک روز تصمیم گرفتم شماها را معرفی کنم». وقتی که تصمیم گرفت ما را معرفی کند، فردایش آنها دیگر او را نبردند! بعد قضیه منتفی شد و برایش شش ماه زندان بریدند و بعد از این مدت هم آمد بیرون. ما هم در رفتیم، والا اگر او را می‌بردند ما را لو می‌داد، چون ما جلساتی در مسجد جلیلی داشتیم. تازه آقای مهدوی‌کنی به این مسجد آمده و امام جماعت شده بودند. به ما گفته بودند شب‌های شنبه آقای مهدوی‌کنی تفسیر قرآن می‌گویند، شما بیایید آنجا و کمک کنید تا این مسجد رونقی بگیرد. آن موقع آقای طالقانی و آقای بازرگان را هم گرفته و در زندان بودند. بچه‌هایی که به مسجد هدایت می‌رفتند دیگر آنجا نمی‌رفتند، چون آقای طالقانی نبودند. بنابراین می‌آمدند مسجد جلیلی. به ما هم گفته بودند بیایید. من، نیک‌نژاد، بخارائی و هرندی هم شب‌های ‌شنبه می‌رفتیم پای تفسیر آقای مهدوی‌کنی. آنجا یک مقداری شکل و سامان گرفته بود. قرار گذاشتیم شب‌های شنبه در مسجد جلیلی پاسخ به سئوال بگذاریم. فرم‌هایی را چاپ کردند، بعد که افراد دورتادور می‌نشستند این فرم‌ها را پخش می‌کردیم. آقای مهدوی‌کنی هم شروع به تفسیر گفتن می‌کردند. بعد که فرم‌ها را پخش می‌کردیم هر کس هر سئوالی داشت، در فرم‌ها می‌نوشت. سئوالات را تقسیم کرده بودیم. من مأمور بودم بروم منزل شهید بهشتی. سئوالات را می‌گرفتم و می‌بردم منزل شهید بهشتی تا جواب بدهند. آقای رضایی یکی از کسانی بود که در آنجا شرکت می‌کرد، او هم مأمور آقای مطهری شده بود و سئوالات را پیش ایشان می‌برد. بعضی از سئوالات را هم به خود آقای مهدوی‌کنی می‌دادیم و خودشان جواب می‌دادند. آن موقع جوان بودم و اوایل کارم بود که سئوالات را می‌بردم منزل آقای بهشتی؛ دورتادور اتاق ایشان طلبه‌ها نشسته بودند، تا مرا می‌دید می‌پرسید: «سئوالات را آوردی؟» من هم جواب می‌دادم: «بله». می‌گفت: «بخوان». من هم سئوال اول را می‌خواندم، آن‌وقت بلندبلند جلوی طلبه‌ها می‌گفت: «بنویس» و جواب‌ها را یکی‌یکی می‌گفت و من می‌نوشتم. سئوال اول، دوم و سوم و هر چه سئوال بود، می‌خواندم و ایشان هم در حد کفایت جواب می‌دادند و من می‌نوشتم و می‌آوردم. هفته بعد روز شنبه جواب‌ها را به آنهایی که سئوال کرده بودند می‌دادیم. به‌محض اینکه منصور ترور شد، آنجا هم به هم ریخت. مأمورین ریختند آنجا و تعدادی را گرفتند و سراغ ماها نیامدند. نیک‌نژاد و آن دوست ما را که گرفته بودند، از کسانی بودند که در آن جلسات شرکت می‌کردند. البته خیلی‌ها شرکت می‌کردند. این هم یکی از حرکاتی بود که آن موقع انجام گرفت و ما برنامه‌های دیگری هم داشتیم.

https://shoma-weekly.ir/kJOPf1