
همراه همسر و دخترم از خانه خارج شدیم و دقایقی بعد در حوالی میدان هفت تیر شاهد حضور عدهای بودیم که در گروههای کوچک علیه ولایت فقیه، انقلاب و مسئولین شعار میدانند.
در خیابانهای اطراف نیز همین فضا حاکم بود. در خیابان کریمخان نیز تجمع گروههای چند ده نفره آنها مشاهده میشد. کمتر نشانهای از عزاداری در آنها به چشم نمیخورد. مشخص بود که آنها از عدم حضور حزب اللهی که در آن ساعات سرگرم عزاداری در هیئتهای مذهبی بودند سوء استفاده کردهاند. چند دسته مذهبی هم در خیابان خردمند و اراک و ... سرگرم عزاداری خود بودند. فضای خیابان بهشدت ناامن بود و کسی از افراد عادی جرأت حضور در آن را نداشت، چه برسد به آنکه به تماشای دستههای عزاداری بپردازد و از این طریق مجلس عزای امام حسین (ع) را در خیابان رونق ببخشد. یک دسته عزاداری را در یکی از خیابانهای فرعی خیابان کریمخان دیدیم که با حالتی از رعب و وحشت به عزاداری مشغول بودند. به نظر میرسید در تلاشند به علت فضای ناامن، زودتر مکان را ترک کنند.
از این همه مظلومیت امام حسین (ع) متاثر شدیم. این موضوع که حتی در پایتخت جمهوری اسلامی شاهد باشیم که بهدلیل حضور افرادی یزید صفت، مراسم عزاداری که هرساله خیابانهای تهران را مملو از شور حسینی میکرد، این چنین تعطیل شود. واقعا از خودمان خجالت کشیدیم. شاید برای برخی باورکردنی نباشد که آن روز این افراد با روشن کردن چراغهای ماشین و شعار علیه نظام و نیز جیغ کشیدن و کف زدن، عملا این روز را به علت آنکه تصور میکردند شهر را در اختیار گرفتهاند، به تظاهراتی برای شادی تبدیل کرده بودند. برخلاف برخی ادعاها اغلب آنها هیچ نشانی از عاشورا، حتی لباس مشکی بر تن نداشتند.
اینکه سران فتنه ادعا میکردند که این عده عزاداران امام حسین (ع) بودند، یک دروغ بزرگ است و ما در آن روز با چشمان خودمان شاهد آن بودیم که طرفداران این افراد چگونه در ظهر روز عاشورا به شادی میپردازند، همانگونه که در ماه مبارک رمضان شاهد روزه خواری علنی و حرمت شکنی و شعارهای ساختار شکنانه آنان بودیم.
نیروی انتظامی نیز در خیابان حضور نداشت. تنها یک دسته موتور سوار را در یکی از خیابانها دیدیم که ظاهرادستور برخورد نداشتند. شاید هم عازم محل دیگری بودند. در این بین تصمیم گرفتیم کاری انجام دهیم تا شاید بتوانیم به سهم خود با حرکات این یزیدیان مقابله کرده باشیم. با یکدیگر مشورت کردیم. دو پرچم رومیزی کشورمان در صندوق عقب ماشین بود. آنها را به داخل ماشین آوردم و یکی را همسرم و دیگری را دخترم در دست گرفتند و آنها را از پنجره ماشین بیرون برده و تکان دادند. دیدن پرچم ایران -که آن روزها پرچم در مقابل پرچم سبز فتنه گران بود- در دستان ما برای آنها معنای خاصی داشت. یکی از همین افراد که سوار موتور بود از کنار ما گذشت و با حالتی از تهدید گفت چرا پرچم در دستانتان گرفتهاید؟ به وی پاسخ دادیم پرچم کشور خودمان است، شما چرا ناراحت میشوید؟ پرچم آمریکا را باید در دستمان بگیریم؟
این کار آنها را بر سر خشم میآورد. آنان میدیدند که یک خودرو که دو خانم چادری در آن وجود دارند، با یکه تازی آنها مخالفت کرده و فضای آنها را برهم زدهاند. عکس العمل وحشیانه این افراد برایمان مهم نبود که آنها چه اقدامی ممکن است علیه ما انجام دهند، به فکر دفاع از مقدساتمان بودیم و به وظیفه خویش عمل میکردیم. میدانستیم فتنه گران تلاش میکردند خودشان را مردمی جلوه دهند و به همین علت به هیچ نحوی تحمل مخالفت مردم با خود را نداشتند، چون ادعا میکردند که نماینده مردم هستند.
شاید 10 دقیقه با این شکل در خیابان کریمخان حرکت کردیم. چند نفر از آنها لب به اعتراض گشودند. عدهای با تعجب توام با ترس به ما نگاه میکردند. در زیر پل کریمخان ناگهان یکی از این افراد که مرد قوی هیکلی بود و در کنار خیابان راه میرفت، سعی کرد پرچمی را که در دست همسرم بود بقاپد، ولی موفق نشد، اما در این لحظه گویا فرمان حمله به ماشین ما صادر شد. عدهای به ماشین هجوم آوردند. (بعدها وقتی تکفیریهای مصر در سال 1392، خانه ما را که میدیدند خانوادههایی در آن ساکن هستند سنگباران کردند، خاطره همین روز برایمان تداعی شد و متوجه شباهت فکری و عملی این افراد که جز خودشان کسی را قبول ندارند، بودیم) با زحمت توانستم ماشین را از جمع آنها خارج کنم، اما در این بین باران سنگ بر ماشین باریدن گرفت و سنگها با شدت بر بدنه ماشین اصابت میکرد. در همین حال ناگهان فریاد دخترم به هوا رفت. نمیدانستم چه شده که این چنین ضجه میزند. خودرویی در خیابان نبود و توانستم ماشینم را از بین این افراد خارج کنم. عدهای سعی میکردند راه را بر مسیر من سد کنند. عزم من برای خروج از جمع آنها باعث شد، آنها برای آنکه با ماشین برخورد نکنند، از سر راه آن کنار روند. میدانستم اگر در بین آنها گرفتار شوم، امکان هرگونه جنایتی از سوی آنها علیه من و خانوادهام و آتش زدن ماشین و کشته شدن ما وجود دارد.
از جمع آنها فاصله گرفتیم و به منطقه امنی رسیدیم. سنگ بسیار بزرگی به بازوی دخترم خورده بود و در کف ماشین افتاده بود و بازوی دختر نوجوانم بهشدت ورم کرده بود. چندین قسمت از بدنه ماشین مورد اصابت سنگ قرار گرفته بود. از فرو رفتگیهای عمیقی که بر آن وجود داشت مشخص بود سنگهای بزرگی به سمت ماشین پرتاب شده است.
به سرعت دخترم را به بیمارستان پارس بردیم. در بین راه در دل به امام حسین (ع) عرض کردم ما نه برای خودنمایی، بلکه برای دفاع از حرمت روز عاشورا اینکار را کردیم و از او خواستم نشانهای برای من عیان کند تا بدانیم این حرکت ما و صدمهای که خوردهایم، با صدق نیت بوده و قبول شده است.
در بیمارستان پارس که یک بیمارستان خصوصی است، دخترم را به اورژانس بردم و بلافاصله دکتر دستور داد از بازویش عکس گرفته شود. بازویش به شدت کبود و متورم شده بود. دکتر بعد از رویت عکس و معاینه گفت به حمدالله شکستگی ندارد و ضرب خوردگی است و با دستورات دارویی اجازه مرخصی داد. آنها را از علت حادثه و جزئیات آن مطلع نکرده بودم. برگههایی را برای تسویه حساب به دستم دادند تا بعد از پرداخت پول از بیمارستان خارج شوم. به قسمت صندوق رفتم تا مبلغ آنرا پرداخت کنم. متصدی صندوق گفت قبض هزینه رادیولوژی را بیاورم. نزد مسئول رادیولوژی رفتم و به او گفتم ظاهرافراموش کردید قبضهای عکسی را که گرفتهاید ضمیمه کنید، اما او که حتی از علت حادثه خبر نداشت، دقیقا این جملات را گفت: «امروز روز عاشوراست! من به خاطر امام حسین نمیخواهم از شما پول بگیرم».
پیام امام حسین علیه السلام رسیده بود.
....ساعت حدود دو بعد از ظهر بود و ما شادمان از آنکه مولایمان این تلاش ناچیز ما را قبول کرده است، از بیمارستان خارج شدیم تا در محفل عزای عزیز زهرا (ع) شرکت کنیم و شاکر این بنده نوازی باشیم.