آقای لاجوردی چون زندانی کشیده و شکنجه دیده رژیم منحوس پهلوی بودند، میدانستند زندان جای خوبی برای آدم ها نیست. لذا اعتقاد داشتند جوانهای فریبخورده تا زمانی که زنده هستند باید تربیت شوند و برای این کار وقت میگذاشتند. یک وقتهایی که میگشتیم ایشان را پیدا کنیم، میرفتیم میدیدیم در بندها نشستهاند و دارند پدرانه و مهربانانه به اینها آموزش میدهند. این جزو وجود و خونشان بود. اصلاً اعتقاد آقای لاجوردی به کار و حرفه بود.
در دادستانی به کسی که قرآن را حفظ بود امتیاز میدادند. در سازمان زندانها هم خیلی به این نکته اهمیت میدادند. نکته جالب محبت و مهربانی این مرد بزرگوار بود. ما کانون اصلاح و تربیت داریم که یکی از جاهایی بود که در خدمت ایشان رفتیم و بازدید کردیم. در آنجا همه چیز خراب و به هم ریخته بود. اولین کاری که آقای لاجوردی کردند خلع مدیر آنجا بود. صدایش زدند و با او برخورد و بعدهم اخراجش کردند. شهید لاجوردی دستور دادند تعمیرات اساسی در آنجا انجام شود و بچهها را برای کارهای هنری، حفظ قرآن، ورزش و سایر فعالیتهای ضروری و سالم گروه گروه کردند و بعد ترتیبی دادند که مدیر آنجا با این بچهها یک شهرداری بسازد و از خود بچهها شهردار، معاون شهردار، مدیر مدرسه و... انتخاب کردند و همه بچهها شخصیت پیدا کردند. وقتی به آنجا میرفتیم، بچهها لباس آقای لاجوردی را میگرفتند و آقا آقا میکردند و خودشان را به آقای لاجوردی میچسباندند.
