ویژه

راز حملات جنون آمیز دژخیمان رژیم

بازار شلوغ شده بود. مأموران ساواک که آن روز ملزم به ایجاد اغتشاش و اخلال در تظاهرات مردم بودند، اتوبوس‌ها را آتش زدند و چراغ‌های راهنمایی را با آجر شکستند. سر چهاراه سیروس(مصطفی خمینی)، شاهد بودم که چطور از روی تانک مردم را به رگبار بسته بودند. میدان قیام، میدان شوش و تمامی اطراف بازار هم چنین وضعی داشت. پاسبان‌ها هم با باتوم مردم را می‌زدند؛ سر بازار حاجب‌الدوله یکی از مأموران چنان باتومش را بر سر یک جوان ۲۳-۲۴ ساله کوبید که در یک لحظه از چشم، گوش، دماغ و دهانش خون جاری شد.

مصطفی حایری زاده- خبر دستگیری حضرت امام، زمانی به اطلاع ما رسید که قرار بود اعضای موتلفه در منزل حاج آقا ناظمزاده جلسه داشته باشند و از آنجا به سوی قم حرکت کنند. اما با رسیدن خبر، جلسه به هم خورد. من به همراه شهید عراقی و حاج آقا توکلی سوار بر جیپ آقای عراقی شدیم و یک راست به سمت میدان میوهفروشها رفتیم و در آنجا، شهید عراقی به بالکن رفت و برای مردم شروع به صحبت کرد. من هم به مسجد آذربایجانیها رفتم. آقای شیخ علی اصغر اعتمادزاده، بالای منبر بود. جلو رفتم و با فریاد بر سرم میزدم که «یا مرگ یا خمینی».

مردم با شنیدن خبر دستگیری مرجع تقلیدشان از مساجد بیرون ریختند؛ بازار تعطیل شد؛ هر کدام از برادران موتلفه هدایت عدهای از مردم را به عهده گرفتند عدهای به قصد تسخیر رادیو به سمت ایستگاه آنکه در مجاور مسجد ارک در میدان ارک بود رفتند.

دولت هم به محض اطلاع نیروی زیادی را پیاده کرد. در بانک ملی - روبروی سبزه میدان – را بستند. گویا همه جای شهر همین طور بود. در چهار راه گلوبندک که آسفالت آن نیمه کاره بود، مردم بشکههای قیر را به روی زمین و به سمت سربازان سرازیر میکردند. سرهنگ طاهری، رئیس عملیات نظامی آن روز بود. یکی از افسران دژخیم او در حوالی میدان ارگ، به سمت جمعیت ایستاد و در حالی که عکس امام را در دست داشت، فریاد کشید: «من خودم نوکر خمینی هستم». بعد هم عکس را بوسید و روی قلبش گذاشت.

مردم قدری آرام شدند و جلو آمدند. چون به تیررس سربازان رسیدند، ناگهان صدای رگبار بلند شد و عده زیادی کشته شدند. یکی از تیرها ازچند سانتیمتری من گذشت و نفر پشت سر مرا به خون نشاند.

بازار شلوغ شده بود. مأموران ساواک که آن روز ملزم به ایجاد اغتشاش و اخلال در تظاهرات مردم بودند، اتوبوسها را آتش زدند و چراغهای راهنمایی را با آجر شکستند. سر چهاراه سیروس(مصطفی خمینی)، شاهد بودم که چطور از روی تانک مردم را به رگبار بسته بودند. میدان قیام، میدان شوش و تمامی اطراف بازار هم چنین وضعی داشت. پاسبانها هم با باتوم مردم را میزدند؛ سر بازار حاجبالدوله یکی از مأموران چنان باتومش را بر سر یک جوان ۲۳-۲۴ ساله کوبید که در یک لحظه از چشم، گوش، دماغ و دهانش خون جاری شد.

مردم حال عادی نداشتند. با گریه و خشم فریاد میزدند: «یا مرگ یا خمینی». طنین صدایشان واقعاً تهران را میلرزاند. در سه راه امین حضور با تختههای چوب سنگر ساخته بودند. از سمت خیابان ابوسعید و از ابتدای بوذرجمهری سربازان شروع به پیشروی کردند. مردم ازدو طرف محاصره شدند و راه را بسته میدیدند. عدهای از طریق خیابان خیام و گروهی به سمت میدان اعدام(محمدیه) فرار کردند؛ ولی در این فاصله شمار کثیری هم زیر رگبار جان سپردند. من از میانه آن معرکه با هزار سختی خودم را به سبزه میدان رساندم. در آنجا یک کامیون پر از سرباز را دیدم که جلوی بانک ملی ایستاده بود. در میان سربازان، چشم ما به برادرمان حاج عباس آقا نوشاد افتاد که به همراه چند نفر دیگر اسیر شده و آنها را داخل کامیون نشانده بودند یکی از مغازههای دم سبزهمیدان در آتش میسوخت؛ ماشین آتشنشانی آژیرکشان از راه رسید؛ اما مردم آن را به سنگ بستند. راننده هم ماشین را‌‌ رها کرد و پا به فرار گذاشت. اتومبیل آتشنشانی که هنوز روشن بود، مستقیم به طرف بانک ملی رفت و چند متری آن لاستیکهایش داخل جوی آب افتاد و گیر کرد. با کمک چند نفر شیلنگ آب آتشنشانی را باز کردیم و آن را با منتهای فشار به سمت کامیون سربازان گرفتیم. فشار آب مأموران را به اطراف پرت میکرد و در آن مهلکه، دستگیر شدگان که آقای نوشاد هم در میان آنها بود، فرصت پیدا کردند تا فرار کنند. اما این هم پایان ماجرا نبود؛ جمعیت عصبانی هر کسی را که از کامیون پایین میپرید، به تصور اینکه مأمور است به باد کتک میگرفتند. آقای نوشاد هم تا بیاید ثابت کند که چه کسی است، حسابی زیر پای مردم لگدکوب شده بود.

ما داشتیم از فشار آب به عنوان یک اسلحه دفاعی استفاده میکردیم که ناگهان به دلیل نامعلومی آب قطع شد؛ به ناچار شیلنگ را گذاشته و دوباره فرار کردیم. شلوغی در گوشه و کنار تهران به اوج رسیده بود. جمعیت مردم و به تبع آن تعداد سربازان هرساعت اضافهتر میشد. جلوی میدان ارگ، کامیونهای سرباز کنار یکدیگر نگه داشته بودند تا مانع پیشروی مردم شوند. چون اگر جمعیت به میدان ارگ میرسید، رادیو را تسخیر میکردند. سراسر میدان پر از تانک و زرهپوش بود. آتشسوزی کتابخانه و مغازهها، کار مردم نبود، اما من شاهد بودم که چطور مردم باشگاه و زورخانه شعبان بیمخ رابه آتش کشیدند و عکس شاه را خردکردند. کاپها را بیرون ریخته و نابودکردند و تا وقتی مأموران برسند، تمام قالیها و قالیچههای باشگاه شعبان خاکستر شده بود.

از آنجا به سمت میدان بهارستان رفتیم. خیابانها پر از تانک بود و صدای رگبار مسلسل از همه جا شنیده میشد. نظامیان دیوانهوار به مردم حمله میکردند. در خیابان زرین نعل، یکی از سرهنگهای نظامی که سوار جیپ بود، با شنیدن صدای چند کودک که شعار میدادند و نوحه میخواندند و نام خمینی را به زبان میآوردند، از اتومبیل پیاده شد و با اسلحه کمری به سوی آنها شلیک کرد. بعدها فهمیدم حملات جنونآمیز سربازان به مردم و این همه وحشیگری آنها چه دلیل داشت. واقعیت این بود که نصیری ساعت ۶ صبح ۱۵ خرداد همه رؤسای کلانتریها را احضار کرده و گفته بود: «هواپیمای من و اعلیحضرت آماده است در صورت بروز نا امنی میتوانیم خود رانجات دهیم. اما شما بدانید اگر این مردم به شما دست پیدا کنند و کلانتریها را بگیرند، همه شما به دست آنها تکه تکه خواهید شد. اگر هم از آنها جان سالم به در ببرید، دولت شما را به جرم اهمال و از دست دادن کلانتری تیرباران میکند». به همین خاطر نظامیان تنها راه نجات خود را در سرکوب و کشتار مردم میدیدند. در آن روز یکی از مسئولیتهای من و دوستان این بود که افراد زخمی را به هر وسیله ممکن به بیمارستان میرساندیم. آقای محتشمی در این زمینه، کمک بسیاری رساندند. حاج طیب هم با جیپاش مدام در رفت و آمد بود و زخمیها را پشت سر هم به بیمارستان تحویل میداد. این عمل او بعدها یکی از جرمهایش محسوب شد. عصر آن روز هم برای تأمین هزینههای بیمارستان و همچنین تهیه خون اهدایی برای مجروحان، به هر دری میزدیم. خوشبختانه به سبب آبرو و اعتباری که داشتیم، پول قابل توجهی جمع آوری شد. آقای نیکپور صاحب بانک پارس هم که رئیس بیمارستان بازرگان بود، بخشی از هزینههای درمانی را بخشید.

آن روز خیلیها کشته شدند. اما در بیمارستان بازرگان و بیمارستان سینا – به رغم آنکه دولتی بود – به افراد زخمی رسیدگی کردند. با این حال خیلیها زخمهایی خوردندکه هیچ وقت خوب نشد. پاهایی که فلج شدند، دستهایی که قطع گردید و... با پایان یافتن روز۱۵ خرداد، حکومت نظامی شدیدی برقرار شد. سربازها به هر جنبندهای شلیک میکردند. نفسها در سینه حبس شده و خیابانها به طرز غریبی خاموش و ساکت بود. از ساعت ۷ شب، دیگر هیچ کس در خیابان تردد نمیکرد. گهگاه از دور صدای تک تیر یا رگبارهای مقطع به گوش میرسید. کابلهای تلفن سوخته و تماس با بسیاری مناطق امکان نداشت. در آن شب نگران کننده و عجیب ما در منزل آقای شفیق جلسه داشتیم.

به هر طریقی بود، از کوچه پس کوچهها و دور از چشم مأموران خودم را به آنجا رساندم. بیست سی نفر از برادران دیگر نیز به رغم همه خطرات، خود را به آنجا رسانده بودند. از مبارزه مسلحانه صحبتهایی به میان آمد و اینکه باید به نحو دیگری با دستگاه برخورد شود. در باره شهدا، دستگیر شدگان و زخمیها اطلاعات از هم گرفتیم. اما بیش از همه نگران امام بودیم. سرانجام بنا بر آن نهاده شدکه از مراجع بزرگی چون آیت الله بهبهانی، آیت الله تهرانی، آیت الله آشتیانی، آیت الله آملی و آیت الله خوانساری اعلامیههایی بگیریم تا اقدام دستگاه را در دستگیری امام محکوم کنند.

بعضی از دوستان هم قرار شد تلفنی با آیت الله میلانی در مشهد تماس بگیرند و ایشان را مطلع کنند. البته برخی هم مانند امیرحسینی خیلی داغ بودند و دنبال راهی برای ساختن کوکتل مولوتف و نارنجک میگشتند. آن شب به‌‌ همان ترتیبی که آمده بودم، دوباره مخفیانه به خانه بازگشتم. صبح روز بعد رادیو اعلام کرد: «به جرم بر هم زدن نظم عمومی و برقراری امنیت مملکت، سید روح الله خمینی، سید عبدالحسین دستغیب، بهاءالدین محلاتی شیرازی و حاج آقا حسن قمی، دستگیر شدهاند». چند ساعت بعد، یعنی
۲بعد از ظهر
‌‌ همان روز، لحن گوینده تغییر کرد. این بار علت دستگیری آقایان «پاسخ به پارهای سئوالات» عنوان شد و اعلام گردید که به زودی آزاد خواهند شد.

*عضو هیئت موسس حزب موتلفه اسلامی

https://shoma-weekly.ir/CSIRYG