ویژه

دنبال روحانیت بودیم

روی عقیده و علاقه‌ای که به اسلام داشتیم، دنبال روحانیت بودیم. هفت هشت سالی در مسجد آیت‌الله مجتهدی درس می‌خواندم و خیلی به روحانیت علاقه داشتم و مشتاق اسلام بودم. در درس‌هایمان هم دم از اسلام می‌زدیم.
مهدی سعید محمدی حالا دیگر گنجینه خاطرات شهید امانی و سه شهید دیگر است. فردی که خود یکی از عوامل اصلی مبارزات علیه رژیم شاه بود؛ اما حالا افسوس میخورد که فیض شهادت نصیبش نشده است. با ایشان در فضای زندان قصر که حالا تبدیل به موزهای برای بازدید مردم شده گفتگو کردیم. فضایی که هنوز هم پا گذاشتن به آن و مرور شکنجههای شهدا و مبارزین انقلاب در آن جرأت میخواهد.

سابقه آشناییتان با این چهار شهید به چه زمانی برمیگردد؟

مدتی به مسجد شیخ علی میرفتیم و شبها پیش مرحوم شاهچراغی درس میخواندیم. من و آقای نیکنژاد در بازار چهلتن شاگرد بودیم. با هم از آنجا آشنا بودیم و سلام و علیک داشتیم. آقای نیکنژاد جلسهای داشتند و ما را هم دعوت میکردند و کمکم به جلسات آنها میرفتیم. در آن جلسات بیشتر با آنها آشنا شدیم. روزهای جمعه همگی در منزل آقای هرندی در سوهان پزخانه برنامه تفسیر قرآن داشتیم که مرحوم شاهچراغی تفسیر قرآن میگفتند. یکی از راههای آشناییمان با آنها همین بود. آنها به آنجا میآمدند و با هم بگو و بخند داشتند و خیلی شاد بودند. گاهی هم به خانه نیکنژاد و بخارایی میرفتیم. منزلشان انتهای کوچهای بود. روی یک سری پرچمها «لاالهالاالله» و «محمد رسول الله» مینوشتیم و با حلبیها وصل میکردیم و برای مغازههای بازار میبردیم و پرچمها را به آنها میدادیم و با کمک همدیگر پرچمها را میزدند.

وقتی آقای مهدوی کنی به مسجد جلیلی در میدان فردوسی آمدند و امام جماعت آنجا را به عهده گرفتند، به ما گفتند به آنجا بروید و دور و بر ایشان را بگیرید تا آنجا یک مقدار تقویت شود. شبهای شنبه با نیکنژاد، بخارایی و تعدادی از بچههای مسجد آقای طالقانی به آنجا میرفتیم. در مسجد جلیلی دورتادور مینشستیم و ایشان یک سری تفسیر برایمان میگفتند. برای پاسخ به پرسشهای جوانها پیشنهاد کردیم فرمهایی را چاپ کنیم که هرکس سؤال دارد، سؤالات را در آن فرمها بنویسد تا در جلسه مطرح شود. تقسیم کار کرده بودیم، فرمها که پر میشد، من به منزل شهید بهشتی میرفتم و سؤالات را میخواندم و ایشان جواب میداد. احمد رضایی ـ که بعدا جزء منافقین در آمد ـ پیش شهید مطهری میرفت و سؤالات را مطرح میکرد.

شب شنبه بعد سؤالها را همراه جوابهایشان میآوردیم. خدا شهید بهشتی را رحمت کند، وقتی به آنجا میرفتم، دور تا دور اتاق طلبهها نشسته بودند. تا مرا میدید، میگفت: «سؤالها را آوردی؟» میگفتم: «بله». میگفت: «بخوان.» سؤال اول را میخواندم. همه طلبهها هم نشسته بودند و ایشان میگفت: «جوابش را بنویس!» ایشان بلند بلند میگفتند و من مینوشتم.

از خلقیات این شهدا چه مواردی خاطرتان هست؟ آیا شهید بخارایی به اندازه شما خوشاخلاق بود؟!

[میخندد] آنها جوانهای فعالی بودند. در جلسات بیشتر میگفتند و میخندیدند و خیلی شاد و رو به راه بودند. من هم نمیدانستم اینها جزء گروهی هستند که باید منصور را اعدام کنند. اصلا در این باره ارتباطی نداشتیم، ولی در جلسه تفسیر قرآن اینها هم میآمدند و با هم رفیق بودیم.

الان که این همه سال گذشته است، میدانید کجا تمرین نظام میکردند و مبارزه مسلحانه را یاد گرفتند؟

یادم هست آقای قدیریان مدتی ما را پشت کوههای مسگرآباد میبرد و در آنجا تمرین میکردیم. احتمال میدهم اینها هم با آقای قدیریان برنامهای داشتند، ولی دقیقا نمیدانم ایشان مؤثر بود یا در جای دیگری دوره میدیدند.

بعد از اینکه این اتفاق افتاد، چه فکری کردید و چه حسی به شما دست داد؟

شب حادثه با حاج صادق امانی نزد مرحوم شاهچراغی مباحثه میکردیم. آن شب درسی را که آقای شاهچراغی داده بود، برای حاج صادق میگفتم. ایشان فقط صحبتهایم را گوش میکرد و تعجب میکردم چرا ایشان حرفی نمیزند؟

در ظرف نیم ساعت درس را برای ایشان گفتم و ایشان چیزی نگفت. فردایش در بازار در مسجد جامع آقای باهنر میآمدند و صحبت میکردند. ناگهان از اخبار رادیو شنیدیم که منصور ترور شد و ترورکننده هم محمد بخارایی است. از تعجب خشکم زد. فردای ترور به سوهان پزخانه منزل مرتضی نیکنژاد رفتم تا ببینم جریان چیست، با یکی از دوستانمان تا سر کوچه رفتیم که دیدم سر کوچه یک ماشین پلیس ایستاده است. به دوستم گفتم فلانی! برگرد برویم که اوضاع خطرناک است. خلاصه وارد کوچه نشدیم، چون اگر میرفتیم ما را هم گرفته بودند.

فردای آن روز خبر آوردند که به منزل رفیق ما هم ریختند و او را هم بردند. با دستگیری او یک مقدار محتاطانه بیرون میآمدم. پدرمان مریض حال بود و رعایت ایشان را میکردم که یک وقت به خانهمان نریزند و گرفتاری برای ایشان پیش بیاید. همان روز که من و یکی از دوستانم سر کوچه مرتضی نیکنژاد رفته بودیم و اوضاع را دیدیم و برگشتیم، یکی از رفقایمان هم که با نیکنژاد رفیق بود و به جلسات میآمد، دم در خانه او رفته و گفته بود مرتضی! از خانه هم جواب آمده بود بفرمایید. من اینجا هستم! او هم وارد خانه شد و او را هم دستگیر کردند و بردند.

ارتباطمان با اینها در حد جلسات تفسیر و درس بود که بعد فهمیدیم اینها را گرفتند. چند روز بعد مطلع شدیم آقای حاج صادق امانی را هم گرفتند. آن موقع گفتیم ای داد و بیداد! ایشان که اصلا گروه خونیاش به این حرفها نمیخورد! قیافهاش بهقدری آرام بود که به مخیله هیچکس خطور نمیکرد در این قضیه دست داشته باشد...

و تفنگ دستش بگیرد.

خیلی تعجب کردیم، چون هر شب با ایشان راجع به مباحث اخلاقی صحبت میکردم. به هر حال اینها را گرفتند و این توفیق نصیب ما نشد... بعد هم آنها در دادگاه محاکمه کردند. به میدان امام میرفتیم که آن کنار، شهرداری بود. اینها را که سوار ماشین میکردند، پایین میایستادیم و تماشا میکردیم. مرتضی و همراهانشان با ما جور بودند و از داخل ماشین دست نشان میدادند. به هر صورت سراغ ما نیامدند.

وقتی بخارایی منصور را اعدام میکند و او را میگیرند، دم در خانهاش میروند و مادرش میگوید: «خانه رفیقهایش است.» میپرسند: «خانه رفقایش کجاست؟» جواب میدهد: «همین بغل خانه مرتضی نیکنژاد است.» آنها هم مستقیم میروند و آنها را میگیرند! در همان روز آنها را میگیرند.

بعد از 50 سال اگر به آن دوران برمیگشتید چه میکردید؟

روی عقیده و علاقهای که به اسلام داشتیم، دنبال روحانیت بودیم. هفت هشت سالی در مسجد آیتالله مجتهدی درس میخواندم و خیلی به روحانیت علاقه داشتم و مشتاق اسلام بودم. در درسهایمان هم دم از اسلام میزدیم.

آیا همین مسیر را طی میکردید؟

بله، اصلا از همان اول روحیهام همینطور بود. خودم هم بچه آخوند بودم و پدرم روحانی بود. برای همین به اسلام و قرآن علاقه داشتم. یک شب خواب حضرت علی(ع) را دیدم که دارم روی دوش ایشان بازی میکنم. یعنی تا این حد به این خاندان علاقمند بودم.

https://shoma-weekly.ir/COZ9c7