با عدهای از بچههای محل به میدان اعدام (محمدیه) و از خیابان خیام به سمت چهارراه گلوبندک رفتیم . در آنجا دیدم که مردم دسته دسته به طرف بازار میروند . جالب بود بازاریها بدون هیچ برنامه از پیش تعیین شدهای مغازهها را بسته و کرکره حجرههایشان را پایین کشیده بودند . با ازدحام جمعیت ، اوضاع شلوغ به نظر میآمد . دقایقی بعد راهپیمایی خودجوشی شکل گرفت . مأموران از حرکت آنها ممانعت و شروع به تیراندازی کردند و مردم شعار میدادند: «یا مرگ یا خمینی ... یا مرگ یا خمینی ...» و به حرکت خود ادامه میدادند و از کوچهای به کوچه دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر میرفتند .
هر چه میگذشت اوضاع شلوغتر میشد. در چهارراه گلوبندک ، یک سرهنگ ارتش دستههای نظامی و کماندوهای تحت امر خود را به صورت یک صف جلو نشسته و یک صف عقب ایستاده ، به چند جهت آرایش داده بود . گروهی در خیابان خیام به سمت میدان اعدام ، گروهی دیگر در خیابان بوذرجمهری (15 خرداد) به سمت خیابان ابوسعید و گروهی هم به سمت بازار و گروه آخر هم به سمت سهراهی روزنامه اطلاعات انتظام و صفآرایی کرده بودند. سرهنگ ارتش ، خود در وسط این چهار دسته بود تا به موقع فرمان آتش و حمله را صادر کند. گفته میشد به آنها اجازه آتش بدون پوکه دادهاند .
حدود 10 صبح ، هلیکوپتری از بالای سر ما و از روی بازار و خیابانهای اطراف گذشت . معلوم بود که رژیم ، تمام قوا و تجهیزات خود را برای سرکوب قیام مردم به کار گرفته است. وقتی در خیابان خیام به چهارراه گلوبندک نزدیک شدم ، دیدم که سرهنگ ارتش دستش را به سوی دستهای از کماندوهای تحت امر خود بالا برد . من فکر نمیکردم که تهدید او جدی باشد و به اصطلاح میگفتم فیلم است.ناگهان او دستش را با شتاب پایین انداخت و گفت : «آتش!» صفیر گلولهها فضا را شکافت. من سربازی نرفته بودم و با صدای تیر آشنا نبودم و مشاهده چنین صحنهای تکانم داد .
بی اختیار به سمت بازار کشیده شدم و ارتباطمان با چهارراه گلوبندک قطع شد. تیراندازی شدت گرفت. خود را به دهنه سنگی یک بانک رساندم و مخفی شدم . همچنان گلوهها از مقابلم رد میشدند و برخی هم به لبه دیوار سنگی میخوردند. وحشت سراپایم را گرفته بود. خود را بیشتر به سینه دیوار بانک کشیدم تا از اصابت گلوله در امان باشم . قادر به هیچ حرکتی نبودم . زمینگیر شده بودم و ترس و وحشت وجودم را گرفته بود . یک دفعه صدای شعارهای مردم را شنیدم . دیدم عدهای از مردم در حالی که چوب و چماق دستشان است ، به طرف ما میآیند و شعار میدهند : «یا مرگ یا خمینی ... مردم بروید به بازار ... مردم بروید به بازار ...» کمی روحیه گرفتم . دقت کردم و دیدم برادرم مهدی با عدهای از جوانهای رشید هیأت موتلفه به این طرف میآیند . آرام آرام مسئله خون و قتل برایم عادی شد .
داخل بازار از این دالان به دالان دیگر میرفتم که ناگهان نظامیها درهای ورودی بازار را مسدود کردند و داخل را به رگبار بستن. سربازها و نظامیها ، داخل بازار و بازارچهها نمیشدند ، فقط از همان مدخل تیراندازی میکردند . وقتی کسی از این سو به آن سوی بازار میدوید ، او را به رگبار میبستند و گاهی او با چندبار زمین خوردن و برخاستن موفق به فرار میشد. گاهی هم تیر میخورد و شهید میشد. وجود برادرم در کنارم قوت قلب خوبی بود ؛ تکرار صحنهها ترسم را ریخت و مرگ را در نظرم بی ارزش کرد . به بازار نوروزخانه رفتیم و از پشت صحن مسجد شاه (امام) بیرون آمدیم . به محض خروج از بازار دیدم مردم زیادی آنجا هستند ؛ شروع کردیم به شعار دادن : «خمینی ، خمینی ، خدا نگهدار تو / بمیرد ، بمیرد دشمن خونخوار تو» نظامیها به اصطلاح شروع کردند به دِرو و حسابی مردم را زخمی یا شهید کردند. گاز اشکآور چشمهایم را به شدت میسوزاند و اشکم جاری بود . مهدی دستمالی خیس کرد و به من داد تا روی چشمهایم بگذارم .
اتفاق جالبی افتاد ، دیدم گروهی ناشناس با دادن شعارهای انحرافی از مردم میخواهند که به جهتهای دیگر بروند . به عدهای میگویند : «بروید به طرف محله جهودها!» و به عدهای هم میگویند : «بروید به طرف چهارراه سیروس» و عدهای دیگر را نیز به بازار آهنگرها میخواندند. متوجه توطئه شدم .
در آنجا یک دکه یخ فروشی بود بالای آن پریدم و با اینکه چشمهایم سوزش داشت و گاهی دستمال خیس را روی آن میگذاشتم ، شروع به صحبت کردم : «آی مردم! به حرف اینها که نمیشناسیدشان گوش ندهید . اینها دارند شما را متفرق میکنند . میخواهند اینجا را خالی کنند تا نظامیها بیایند و اینجا را بگیرند . اگر آنجا بروید معلوم نیست که پلیس نباشد ، همین جا بمانید ، بایستید ، مقاومت کنید و ...» همین طور که صحبت میکردم ، کسی به پایم زد و گفت : آقا ، آقا! آنجا را و با دست بالای سرم را نشان داد . دیدم که چیزی نمانده سرم به سیم برق بخورد . پایین پریدم و خواستم بروم آن طرف پیادهرو که دیدم که فقیری در حال رد شدن از جوب آب تیر خورد و داخل جوی افتاد . ظاهراً این تیر را به سمت من نشانه رفته بودند .
او را به کناری کشیدم و دیدم که تیر به سینهاش خورده و دیگر کارش تمام است. نمیتوانستم او را با خود ببرم . زیرا جنازه زیاد بود. وضع که بحرانیتر شده ، به اخوی گفتم: «داداش! بیا برگردیم توی بازار نوروزخان .» با چند نفر دیگر وارد بازار شدیم . ورودی بازار خیابان بوذرجمهری (15 خرداد) چند پله به سمت پایین دارد و در پیچ بعدی به سمت چپ دیوار بلندی است . ما با آن چند نفر هماهنگ کردیم که عدهای بالای بام حجرهها بروند و مخفی شوند .
عدهای هم در پایین شعار بدهند تا نظامیها تحریک شوند و به این سو بیایند و وقتی که به اینجا رسیدند ، افراد بالای بام ، روی آنها بپرند و خلع سلاحشان کنند . از این رو من با چند نفر دیگر بالای بام رفتیم و آنها که در پایین بودند ، شعار سر دادند : «خمینی ، خمینی خدا نگهدار تو / علیل است ؛ ذلیل است دشمن خونخوار تو .» هر چه همراهان ما شعار دادند ، سربازها جلو نیامدند و از همان جایی که ایستاده بودند ، تیراندازی میکردند . گویا دست ما را خوانده بودند . وقتی از این طرح نتیجه نگرفتیم پایین آمدیم و به طرف بازار شیرازیها رفتیم و از آنجا وارد خیابان شدیم .کماندوها مدام حمله میکردند و ما را به عقب میراندند . به چهارراه سیروس رسیدیم. آنجا ساختمان نیمه کارهای بانکی بود که کلی مصالح در مقابلش ریخته بود . فرصت خوبی بود و با آجر و سنگ شروع به مقابله کردیم . در حملات خیابانی گاه به جلو و گاه به عقب کشیده میشدیم و در این بین پسر جوانی که کت و شلوار مشکی ولی خاکآلود به تن داشت و شعار میداد ، ناگهان تیری به دهانش خورد و از پشت گردنش خارج شد ، دهانش پر خون شد و به زمین افتاد . به طرف او دویدیم و به کنار خیابان کشیدمش، ماشینی نبود.
کمی به این طرف و آن طرف نگاه کردیم ، ماشینی را دیدم که کنار خیابان پارک کرده بود. در آن را به نحوی باز کرد و آن را روشن کردم و پیکر نیمه جان پسر جوان را داخل آن انداختم و یکی از همراهان ، او را به بیمارستان سینا برد.
تا ساعت 3 بعدازظهر درگیری به این منوال ادامه داشت . ما هنوز شکست نخورده بودیم . کماندوهای ارتش و شهربانی پس از تجدید قوا و با تسلیحات کامل به طرف ما پیشروی کردند و از چهارراه گلوبندک تا چهارراه سیروس پیش آمدند. ما تا این ساعت مقابل آنها خیل خوب مقاومت کرده بودیم. رفته رفته آثار گرسنگی ، تشنگی و خستگی در ما پیدا شد .
هنوز مجالی برای خواندن نماز ظهر و عصر پیدا نکرده بودیم. لباسهایمان به خاطر انتقال مجروحین و شهدا خاکی و خونی بود . در میان این تعقیب و گریزها ناگهان متوجه ورود تانکها از خیابان ری شدم . دو کامیون نظامی هم نیروهای کماندو را سر خیابان ری ، تقاطع بوذرجمهری شرقی پیدا کردند . آنها به طرف چهارراه سیروس حرکت کردند و تیر انداختند . به این ترتیب شرایط برای تظاهرکنندگان بدتر شد . ما که اوضاع را این طور دیدیم ، با سرعت وارد خیابان سیروس (شهیدمصطفی خمینی) شدیم .
کماندوها پس از یورش خود از بازار آهنگرها به چهارراه سیروس ، در تعقیب ما وارد خیابان سیروس شدند . اوضاع به شدت بحرانی و وحشتناک شده بود . نفس نفس زنان به سمت خیابان مولوی رفتیم . جمعیت از هر سو به سمت پیادهرو و کوچههای فرعی میگریختند . گاهی من از نفس میافتادم ولی با نهیب برادرم مهدی، باز لنگان لنگان میدویدم. کماندوها و سربازان همچنان به دنبال ما میآمدند و تیراندازی میکردند . از همه جا آتش و خون میبارید . گاهی هم افراد لای دست و پای یکدیگر گیر میکردند و چند نفری به زمین میخوردند، ولی دوباره بلند میشدند و میدویدند.
ما تا چهارراه مولوی دویدیم و متوجه شدیم که از آن طرف هم نظامیها آمده و مسجد حاج ابوالفتح را اشغال کردهاند و میدان شاه (قیام) در تصرف آنهاست. ساعت 4 بعدازظهر در حوالی خیابان مولوی بودیم.
در آن شلوغی و بحران این طور تصور میکردیم که نهضت شکست خورده است . همه مردم از خیابانها پراکنده شده و به منازل خود رفته بودند . یواش یواش نیروها نظامی و شهربانی تمام خیابانها را به تصرف خود درآوردند و بر نقاط استراتژیک شهر مسلط شدند. ما نیز از صحنه دور شدیم . هر چه در تأثیر این واقعه بزرگ بر تاریخ و انگیزههای الهی در جوشش آن سخن بگویم کم است . در این ماجرا شهید مهدی عراقی در وسط معرکه و از عناصر اصلی آغاز اعتراضهای مردمی به دستگیری امام(ره) بود.