حسینعلی جواهریان- دوران تحصیل پدرم مرا در مجلسی میبرد که شبهای شنبه بود و چون دیر تمام میشد به جهت مشکل خواب ناراحت بودم، یکی از بستگان به نام رحمانی گفت یک مجلسی عصرهای جمعه هست. یکی دوبار رفتم و به پدرم گفتم که شنبهها سخت است و من عصرهای جمعه میروم. پدرم پذیرفت و چندبار خودش با من آمد.
جلسه ادامه داشت تا زمانی که تعداد جوانها زیاد شد و یک شب آقای امانی گفت میخواهیم جلسهای برای نوجوانان بگذاریم و شبهای چارشنبه شد. من چون از پدرم قرآن خوب یاد گرفته بودم قرآن مجلس را میخواندم و حاج صادق سخنرانی میکرد و حدیث... جلسه جمعهها را هم میرفتیم. جمعهها یک هفته در میان میرفتیم اردو و میگفتند یک هفته با خانواده و یک هفته با دوستان باشیم. محل اردو آن زمان جایی حوالی ایستگاه قاسم آباد بود.
شبی ما از مسجد برمیگشتیم در راه بتدریج نفرات کم میشد، من باید برای خانه نان میخریدم و رفتم دو تا سنگک خریدم و تعارف کردم اماگفتند من نمیخورم. من میدانستم خوردن در راه کراهت دارد و گفتم اینجا کسی نیست و گفتند خدا هست. با ایشان راحت بودیم؛ یک شب دیگر در راه دو ریال به خانم فقیری دادند، گفتم بعضی فقرا واقعی نیستند و کسب ایشان هست، شما چرا؟ این خانم که فقیر نیست و ایشان گفت شما از کجا میدانید؟ و حدیثی ازامام صادق(ع) گفتند که در راه مسجد بودند و به فقیری کمک کردند و همین سؤال را اصحاب از ایشان میپرسند و امام پاسخ میدهند شما از کجا میدانید.
آن تعلیم و تربیتی که حاج صادق به شاگردان میدادند این بوده که بی سروصدا و جنجال کار کنید، مقصدشان این بود که برای ریا کسی کاری نکند و مقصود خدا باشد.
مدتی بعد جلسه نوجوانان دوستان گفتند، بیایید برویم برای هیأتمان اسم بگذاریم و بعد جلسه رفتیم و به ایشان گفتیم، ابتدا گفتند اسم میخواهید چهکار، ما دور هم. دوستان اصرار کردند، گفتند باشد پس من پیشنهاد میکنم تا هفته دیگر فکر کنید و اسم انتخاب کنیم و به مشورت یکی را انتخاب کنیم. هر کسی هفته بعد اسمی گفت و ایشان هم گفتند اسمی انتخاب کردند و حدیثی خواندند از پیامبر(ص) اسم هیأت را میگذاریم اولیا حسین و روی پرچم این حدیث را مینویسیم. اگر توانستیم درست عمل کنیم که خوب و اگر نشد هم این حدیث روی پرچم هست فردا من رفتم ناصرخسرو و چهار پرچم گرفتم و اولیا حسین(ع) را با رنگ دیگر نوشتم و زیر آن حدیث را نوشتیم.
در اردوها ایشان سختترین کارها را برعهده میگرفتند. روزهای جمعه غذا را خودشان در منزل میپختند و خوراکی کم آب که با وانت میآوردند و آقای قدیریان هم کمک بودند غذا را میکشیدند و پذیرایی میکردند.
ایشان وقت زیادی برای نوجوانان می گذاشت، دو تا خواهرزادهآقای مشایخ بودند. گفتند چنین جلسهای را در محل ما برگزار کنید و نوجوانان میآیند و منزل آنها سمت نظامآباد بود و قبول کردند. قرار شد من بروم و درس قرآن را شروع کنم و بعد ایشان بیاید، که با ماجرای اعدام انقلابی حسنعلی منصور آن جلسات متوقف شد. به اعمال و رفتارشان کسی شک نمیکرد که رهبر چنین گروهی باشند. بعدها معلوم شدکه هرندی، نیک نژاد، بخارایی، اندرزگو و ... را میبردند طبقه چهارم مسجد شیخ علی و تعلیم میدادند و برای تیراندازی هم میرفتند مسگرآباد.
آنکه میگویند سرباز گمنام امام زمان(عج) تبلورش حاج صادق امانی بود واقعاً آدم بیریا و خالصی بود.