جامعه

بدون خانم جان هرگز!

هرکدام از دخترها جایی مخفی شده اند. یکی پشت درخت و یکی بالای درخت و یکی هم که از همه زرنگ‌تر است پشت امام ...

- فرش،لحاف کرسی، اسباب آشپزخانه و چند تکه وسایل ضروری یک زندگی ساده را میچینند.

سید جوان دل توی دلش نیست. به زندگی فکر میکند و قولهایی که به همسرش داده است.

جشن که تمام می شود دست عروس خانم را می گیرد و می رود خانه اجاره ای

قدسی خانم می گفت که از همان روز اول زندگی خوش اخلاق بود تا آخر

«حسن خلق» داشت و شاید به همین خاطر بود که می خواست عروسی اش را شب میلاد امام حسن(ع) بگیرد که آخر هم گرفت.

- با آن صورت مهربان نشسته رو به روی خانم و میگوید:

«قدسی جان! در زندگی هیچ کاری به کار تو ندارم. آن طور که دوست داری لباس بخر و رفتار کن.

فقط دو چیز از تو می خواهم. اول اینکه از واجبات مراقبت کنی و دیگر هم از محرمات دوری کنی»

خانم می گفت: به مستحبات کاری نداشت اما خودش مراعات همه چیز را می کرد.

- مثل همیشه با متانت قدم برمی دارد و می رود سمت آشپزخانه

بچه ها نگران می شوند که چرا چای ریختن «آقا» این همه طول کشید!

چشمان گرد شده بچه ها را که در چهارچوب در آشپزخانه می بیند می گوید:

-فهمیدم امروز خسته اید؛ گفتم نوبت من است که ظرفها را بشویم...

چای داغ حسابی بعد از یک ظرف شستن به «آقا» می چسبید...

-سفره را انداخته اند و بچه ها هم بی تابی می کنند

بوی آبگوشت و ریحان تازه فضای اتاق را پر کرده و صدای شکم بچه ها را هم درآورده است

بچه ها که زیر چشمی «آقا» را نگاه می کنند میگوید:

-باید صبر کنیم تا خانم جان هم بیاید

اگر این جمله را هم نمی گفت بچه ها می دانستند که «آقا» بدون «خانم جان» لب به غذا نمی زند.

دوست داشت از اول، همسفره همسرش باشد.

دختر 5 ساله سرش را روی پای امام گذاشته و شروع می کند به شمردن:

1-2-3 000

-هنوز ده را کامل ادا نکرده که سریع می گوید: اومدم

هرکدام از دخترها جایی مخفی شده اند. یکی پشت درخت و یکی بالای درخت و یکی هم که از همه زرنگتر است پشت امام

همه لو رفته اند جز این که پشت امام خود را مخفی کرده

اما چشمها و حرکات معنی دار نگاه امام، دختر کوچک را زیاد سرگردان نمی کند...

می گفتند همیشه مراقب ضعیف ترها بود حتی در خانه

-برادر بزرگتر رو می کند به خواهر کوچکتر که:

لطفاً برو برایم آب بیاور

«نمی روم» را که می گوید با اشاره «آقا» میدود بغلش و سفت او را می گیرد

برادر بزرگتر با ناراحتی و اخم می گوید:

-آقاجان! همین کارها را می کنید که پررو می شوند

«آقا» که دختر را روز زانو نشانده با لبخند معنی داری می گوید:

-اگر امروز برایت آب بیاورد فردا هم می خواهی که کفشهایت را برایت جفت کند

خودش هم هیچ وقت کارهایش را به دیگران نگفت.

پی نوشت: داستانهای کوتاه از زندگی خانوادگی
امام خمینی(ره)

برگرفته از کتاب «چند قطره باران» به قلم مجید تولایی
https://shoma-weekly.ir/sUcMQL